eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.8هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نگاهم کرد و گفت _چه توضیحی؟ ایلزاد بعد از اینکه از کما برگشته بود خیلی گیج میزد و احوال خوبی هم نداشت نمیشد زیاد پاپیچش شد برای یه مسیله ی خاص شونه ای بالا انداختم و گفتم _بیخیال بریم پایین سرشو تکون داد و پشت سرم راهی پله هاشد ولی قبل از اینکه برسیم پایین از پشت سر بازوم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش _معذرت میخوام شاید اگه به جای ایلزاد و موقعیت ایلزاد کسی دیگری بود حتما باید ناز میکردم و جواب نمیدادم و به روی خودم نمیاووردم که منظورش رو فهمیدم ولی من الهه بودم و طرف مقابلم پسری که بعد از تصادف بسیار حساس شده بود من باید تحملم رو بالاتر از این میبردم لبخندی زدم و گفتم _درست میشه مردونه و مغرور سرشو تکون داد و دوباره راه افتادیم سمت هال عمو ناصر قیام کرده بود چشمش به پله ها بپد با دیدنم اومد سمتم و گفت _دختر لوس _نگین عمو جون دست گذاشت روی چشمش و گفت _چشم من دیگه باید برم مراقب خودتون باشین باز نزنید همدیگه رو ناکار نکنید میون خنده های بلند ایلناز عمه نسرین رفت سمت گوشیش که مدام در حال زنگ زدن بود ماهم بی توجه به غیبت ناگهانی‌اش رفتیم به بدرقه ی عمو ناصر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞