🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت717
#نویسنده_سیین_باقری
نگاهم کرد و گفت
_چه توضیحی؟
ایلزاد بعد از اینکه از کما برگشته بود خیلی گیج میزد و احوال خوبی هم نداشت نمیشد زیاد پاپیچش شد برای یه مسیله ی خاص
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_بیخیال بریم پایین
سرشو تکون داد و پشت سرم راهی پله هاشد ولی قبل از اینکه برسیم پایین از پشت سر بازوم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش
_معذرت میخوام
شاید اگه به جای ایلزاد و موقعیت ایلزاد کسی دیگری بود حتما باید ناز میکردم و جواب نمیدادم و به روی خودم نمیاووردم که منظورش رو فهمیدم ولی من الهه بودم و طرف مقابلم پسری که بعد از تصادف بسیار حساس شده بود من باید تحملم رو بالاتر از این میبردم
لبخندی زدم و گفتم
_درست میشه
مردونه و مغرور سرشو تکون داد و دوباره راه افتادیم سمت هال
عمو ناصر قیام کرده بود چشمش به پله ها بپد با دیدنم اومد سمتم و گفت
_دختر لوس
_نگین عمو جون
دست گذاشت روی چشمش و گفت
_چشم من دیگه باید برم مراقب خودتون باشین باز نزنید همدیگه رو ناکار نکنید
میون خنده های بلند ایلناز عمه نسرین رفت سمت گوشیش که مدام در حال زنگ زدن بود
ماهم بی توجه به غیبت ناگهانیاش رفتیم به بدرقه ی عمو ناصر
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞