eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.8هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بالاخره بعد از چند دقیقه ساعت نزدیک به یازده شب بود که رسیدیم پشت در عمارت جمشید خان ایلزاد ماشین رو تو کوچه نگهداشت و رو به عمو گفت _بعدا میارم داخل تا این کارگره بیاد طول میکشه عمو ناصر زودتر از ما پیاده شد ایلناز خواب بود و سرش روی پام سنگینی میکرد باید صداش میزدم آروم آروم بازوش رو نوازش کردم ولی بیدار نمیشد خیلی ناگهانی و بدون هیچ پیش زمینه ای ایلزاد با صدای بلند گفت _ایلناز پاشو رسیدیم ترسیده و وحشتزده نگاهش کردم دلم لرزید که نکنه دوباره اون حالتها اومده باشه سراغش ولی خنده ی روی لبش میگفت اینطور نیست و محض ترسوندن ایلناز این کارو کرده ایلناز بلند شد با بد اخلاقی رفت پایین _چیکارش داشتی اخه؟ خندید و پیاده شد _ولش کن اون حقشه در ماشینو برام باز کرد دستمو گرفت پیاده بشم سرمو که اووردم بالا با دیدن عمارت پدربزرگ خان کمی دلم زیر و رو شد دلم برای مامان مهری قد دنیا تنگ شده بود چقدر ناگهانی تنهام گذاشت _خودتو ناراحت نکن ایلزاد فهمیده بود تو ذهنم چی میگذره لبخندی زدم و با آه غلیظی جواب دادم _مامان مهری خیلی بدتر از بقیه تنهام گذاشت دستمو کشید و پا به پای همدیگه وارد عمارت جمشید خان شدیم نرسیده به هال صدای فریاد جمشید خان بلند شد _تو غلط کردی اینهمه سال بی غیرت بازی در اووردی و به روی خودت نیاووردی ایلزاد با هیجان گفت _یعنی با عمو ناصره؟ خندیدم و شونه هامو بالا انداختم درو که باز کردیم صابر با لبخندهای مرموز همیشگیش از هال خارج شد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞