🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت721
#نویسنده_سیین_باقری
بالاخره بعد از چند دقیقه ساعت نزدیک به یازده شب بود که رسیدیم پشت در عمارت جمشید خان
ایلزاد ماشین رو تو کوچه نگهداشت و رو به عمو گفت
_بعدا میارم داخل تا این کارگره بیاد طول میکشه
عمو ناصر زودتر از ما پیاده شد ایلناز خواب بود و سرش روی پام سنگینی میکرد باید صداش میزدم آروم آروم بازوش رو نوازش کردم ولی بیدار نمیشد
خیلی ناگهانی و بدون هیچ پیش زمینه ای ایلزاد با صدای بلند گفت
_ایلناز پاشو رسیدیم
ترسیده و وحشتزده نگاهش کردم دلم لرزید که نکنه دوباره اون حالتها اومده باشه سراغش ولی خنده ی روی لبش میگفت اینطور نیست و محض ترسوندن ایلناز این کارو کرده
ایلناز بلند شد با بد اخلاقی رفت پایین
_چیکارش داشتی اخه؟
خندید و پیاده شد
_ولش کن اون حقشه
در ماشینو برام باز کرد دستمو گرفت پیاده بشم سرمو که اووردم بالا با دیدن عمارت پدربزرگ خان کمی دلم زیر و رو شد
دلم برای مامان مهری قد دنیا تنگ شده بود چقدر ناگهانی تنهام گذاشت
_خودتو ناراحت نکن
ایلزاد فهمیده بود تو ذهنم چی میگذره لبخندی زدم و با آه غلیظی جواب دادم
_مامان مهری خیلی بدتر از بقیه تنهام گذاشت
دستمو کشید و پا به پای همدیگه وارد عمارت جمشید خان شدیم نرسیده به هال صدای فریاد جمشید خان بلند شد
_تو غلط کردی اینهمه سال بی غیرت بازی در اووردی و به روی خودت نیاووردی
ایلزاد با هیجان گفت
_یعنی با عمو ناصره؟
خندیدم و شونه هامو بالا انداختم درو که باز کردیم صابر با لبخندهای مرموز همیشگیش از هال خارج شد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞