eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.8هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد حرفهای زیبایی زده بود ولی این بین دل منم آزرده بود چرا گفته پشیمونه از اینکه من رو اینجا نگهداشته نکنه حالا که من بهش دل داده بودم و دل گرفته بودم بخواد قیدم رو بزنه چرا فکرم کار نمیکرد چرا داشتم حساس میشدم و قلبم رو می آزردم چقدر بچه شده بودم کمی تعلل کردم و بدون حرفی از روی مبل بلند شدم و رفتم طبقه ی بالا تو اتاقی که مختص به ایلزاد بود خودمو پرت کردم روی تخت سرمو تو بالش پنهون کردم و بازهم ذهنم رو بردم سمت حرفهای ایلزاد و بیش از پیش از صابر متنفر شدم باعث تمام آوارگی ها و از هم پاشیدگی های خانواده ی پدربزرگ خان همین صابر بی چشم و رو بود که صاف صاف تو چشمامون زل میزد و خجالت نمیکشید ایلزاد راست میگفت اگر سیاهی قلب صابر باعث نشده بود که اینکارها رو بکنه شاید من هنوز تو خونه پدربزگ خان در حال جوونی کردن بودم و تمام اعصاب خردیم میشد کل کلهای محمد مهدی شاید اگر این اتفاق های نیفتاد بود رابطه های ماهم خراب نشده بود و هزار تا شاید دیگه چقدر بد بود که آدمی مثل صابر تونست اون همه صمیمیت و زیبایی رو از خونه ی پدربزرگ خان پر بده و جاش کینه و نفرت بکاره بیچاره الهه که تنها قربونی این ماجرا بود و مامان مهری و پدربزرگ خانی که سکته زدند از این بابت چند دقیقه ای میشد که به همون حالت دراز کشیده بودم و فکر میکردم که در اتاق باز شد و از بوی عطری که پیچید فهمیدم ایلزاد وارد شده تکونی خوردم و بلند شدم همونجا جلوی در ایستاده بود نگاهم میکرد مطمین بودم متوجه ناراحتیم میشه اومد کنارم نشست و با لحن آرامش دهنده ای گفت _ولی از این پشیمون نیستم که تورو برای خودم نگهداشتم هرچند که خودخواه بنظر بیام چند ثانیه مات نگاهش کردم این بشر چرا آدم رو میبرد عرش و در لحظه ای پرت میکرد پایین و بالعکس چرا قدرت داشت تا من رو چنین به دست بگیره و دلیل حال خوب و بدم باشه نگاهی به چهره اش انداختم و زیر لب گفتم _چرا من تا حالا کسی رو به این حد دوست نداشتم چشماش گرد و گشاد شد و خندید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞