eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.8هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نمیدونم اون شب بین جمشید خان و عمو ناصر چه اتفاقی افتاد ولی صبح روز بعد در حالی که هنوز اهالی عمارت خواب بودند جمشیدخان اطلاع داد که مهمون داریم و همه باید سر میز صبحانه حاضر باشیم به سختی از جا بلند شدم و لباس مناسبی پوشیدم و رفتم پایین من آخرین نفری بودم که به جمع اضافه می‌شد ایلناز و عمه نسرین و ماهرخ خانم کنار هم نشسته بودند ایلزاد و آقا سهراب عمو ناصر و صابر هم کنار همدیگه صابر سرش پایین بود و تند تند داشت چای شیرینش را هم میزد هنوز جمشیدخان نیومده بود سلامی کردم و کنار ایلناز نشستم با صدایی که سعی می کردم آروم باشه تا کسی نشنوه پرسیدم _ قراره کی بیاد که اینجوری همه را جمع کردند؟ شونه هاشو بالا انداخت و گفت _ احتمالاً دسته گل عمو ناصر نتونستم خندم رو کنترل کنم همزمان با ایلناز شروع کردیم به خندیدن که با ورود جمشید خان و اخم غلیظ ایلزاد همراه شد هر دو ساکت شدیم و سرمونو انداختیم پایین جمشیدخان بدون حرفی نشست و اولین استکان چای و زعفرونش رو هورت کشید اقا سهراب که احترام بیشتری بین جمع داشت پرسید _جمشیدخان مشکلی پیش اومده؟ جمشید لبخندی زد و با ابهت همیشگی جواب داد _نه منتظرم ایلناز عین قاشق نشسته پرید میون کلام _منتظر کی پدربزرگ؟ جمشیدخان ابرو بالا برد و عمه نسرین نیشگون گرفت از پای دخترش و زیر لب گفت _ منتظر عمت اقا سهراب که شنیده بود با خنده گفت _بسیار سپاسگزارم بین خجالت عمه و خنده ی ایلناز کارگر باغ نفس زنون اومد تو اشپزخونه و گفت _آقا عقیله خانم اومدن با شنیدن اسم عقیله خانم ناخودآگاه از حا بلند شدم ایلزاد نگاهم کرد جوری که از بلند شدنم پشیمون شدم اصلا چرا بلند شدم دوباره نشستم سر جام و پوزخند صابر رو به جون خریدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مامان اون شب خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفت و صبح تا حوالی ساعت ۱۰ همچنان بیهوش و بی حال بود ساعت ۱۱ بود که کم‌کم چشماشو باز کرد و درخواست آب کرد نمیدونستم براش ضرری نداره یا میتونه بخوره برای همین رفتم بخش پرستاری و سوال پرسیدم پرستار با شنیدن اسم مامان فوراً گفت _ای وای ایشون امروز مرخصن تا نیم ساعت دیگه آمادشون کنید میام برگه ترخیص رو میارم خدمتتون سرم رو تکون دادم و دوباره برگشتم اتاق مامان روی تخت نشسته بود و دستشو گرفته بود روی سرش رفتم نزدیکش و پرسیدم _ چیزی لازم داری نگاهم کرد و گفت _ نه کمکم کن برم دستامو بشورم حالم خوب نیست زیر بازوش رو گرفتم و کمکش کردم تا از تهت بیاد پایین همون جور که می بردمش سمت دستشویی گفتم _نیم ساعت دیگه مرخص میشین میریم خونه هرچی خواستین براتون درست می کنم اینجا اجازه نمیدن چیزی بخوری بدون حرفی وارد دستشویی شد و در راه است رفتم از کمد مانتو و چادرش را بیرون آوردم و گذاشتم روی تخت آماده باشه تا هر چه زودتر از این فضای نکبت خلاص بشیم هیچ وقت بیمارستان را دوست نداشتم بعد از جریان کما رفتن ایلزاد با خودم عهد کرده بودم برای هیچ کاری بیمارستان نیام مامان از دستشویی اومد بیرون و آروم آروم دوباره قدم برداشت به سمت تخت کمکش کردم تا مانتو و چادرش رو بپوشه همانطور که دستاشو می برد توی لباسش گفت _ مطمئنی امروز مرخصم پس چرا عامر نیومده بالا شونمو انداختم بالا و گفتم _ نمی دونم حالا میریم پایین خودمون، احتمالاً راشون ندادن قبول کرد و بعد از اینکه پرستار برگه ترخیص را به دستمون داد با قدم های آروم از بیمارستان خارج شدیم چشم چرخوندن عامرخان خبری بود و نه از ایلزاد گوشیمو از تو جیبم در آوردم و زنگ زدم به ایلزاد با اولین تماس جواب داد صداش جوری بود که مشخص می‌شد شب‌ خوبی رو نگذرونده _جونم؟ نگاهی به مامان انداختم که تقریبا حالی برای ایستادن نداشت _ایلزاد کجایین مامان مرخص شده _الان میام جلوی در بیمارستان همینجام گوشیو قطع کردم و منتظر موندم تا ایلزاد بیاد از سمت مخالف خیابون از ماشین عامر خان پیاده شد و به سرعت خودشو رسوند کنارمون نگاهی به مامان انداخت و گفت _سلامت باشین ملیحه خانم احوالتون بهتره؟ مامان بازهم نگاه نکرد به ایلزاد همونطور با اخم جواب داد _بله بهترم بریم لطفا ایلزاد لبخندی زد و گفت _بفرمایید من پشت سرتون میام دلم براش سوخت دستش خیلی بی نمک بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞