🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت727
#نویسنده_سیین_باقری
نگاها رفت سمت محمد مهدی ولی نگاه ایلزاد برگشت سمت من بهش لبخند زدم جوابمو نداد
محمد مهدی دوباره گفت
_جمشید خان هدف شما از نبش قبر چیه؟
پدربزرگ ابروهای پرپشت و به رنگ سفیدش رو بالا برد و گفت
_اینکه برای خانواده ام چه تصمیمی میگیرم بع خودم مربوطه پسر محسن
پدربزرگ داشت تلافی میکرد وقتایی رو که به ایلزاد میگفتن پسر ناصر اینو از پوزخند ایلزاد میتونستم بفهمم
پسر محسن بودن جرم نبود تا قبل از اینکه نخواد عقیله رو اجبار به ازدواج با خودش کنه
محمد مهدی لبخندی زد و جواب داد
_پسر محسن نه نوکر محسنم من ولی این تصمیمات شما داره زندگی خیلی ها رو بهم میریزه
بعد هم بی توجه به اینکه پدربزگ چه جوابی بده رو به عمو ناصر کرد و گفت
_اقا ناصر ما از وقتی با شما اشنا شدیم جز اقایی و شخصیت از شما چیزی ندیدیم دنبال این گذشته هستین که چی بشه؟
عمو ناصر دستی به چشمهاش کشید و جواب داد
_من وقت پرواز داشتم که به اینجا رسیدم
عقیله خانم نگاهی به سرتا پای جمشید خان کرد و گفت
_بهتر نیست این بازی ها تمام بشه خان؟ آقا صابر اگر اموالی میخواد و بوی پول بیشتر مشامش رو تحریک کرده بهتر نیست راه های دیگه رو پیدا کنه؟
صابر این بار روی پا بلند شد و گفت
_شاید هم شما چشمی دوخته باشید به اموال اون دختر بعد از جمشید خان
محمد مهدی با عصبانیت از جا بلند شد
_شرف داشته باش حرفی بزن که به سنت برنخوره من اونقدی دارم که هفت نسلمو سیر کنه پسر خان
اقا سهراب مداخله کرد و خواست که آروم باشن در همین حین دوباره کارگر باغ اومد و تو گوش پدربزرگ چیزی گفت که باعث خنده های مرموز جمشید خان شد و رفت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت727
#نویسنده_سیین_باقری
در خونه رو که باز کردم برم بیرون عامرخان همزمان داشت کلید مینداخت که بیاد داخل سلام کرد و سرش رو انداخت پایین و گفت
_کجا میری بابا جان؟
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم
_اگه برسم به نماز جماعت میخوامبرم شاهچراغ
لبخندی زد و از جلوی در رفت کنار و گفت
_ برو التماس دعا بعد با هم حرف می زنیم
دستامو تکون دادن و با قدم های بلند رفتم سمت شاهچراغ دم ورودی انتظار داشتم مثل همیشه الناز مامور تفتیش باشه ولی اثری ازش ندیدم
تو هیچ کدوم از خطهای تفتیش الناز نبود با خودم گفتم حتما باید مامور داخل حرم شده باشه
با ذوق این موضوع وارد رواق امام خمینی شدم و همراه با جماعت شروع کردم به نماز خواندن
بین دو نماز باز هم با چشم دنبال الناز گشتم ولی خبری ازش نبود گوشیمو در آوردم تا شمارشو بگیرم و بهش بگم اینجام تا بتونم ببینمش
ولی با دیدن گوشیم یادم اومد که تمام شماره هام پاک شده بود و مجبور شده بودم از اول همه رو ذخیره کنم
آه کشیدم و تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن نماز دوم که شروع شد همچنان فکرم مشغول این موضوع بود که چه جوری میتونم الناز رو پیدا کنم و باهاش حرف بزنم
ناگهان فکری به ذهنم زد خانم رئیسی میتونست من را به الناز برسونه
خودش بود باید بعد از نماز میرفتم و ازش احوالی می پرسیدم
نمازم که تموم شد از سر جام بلند شدم و چادرمو مرتب کردم و خیلی زود رفتم بیرون
در پی اتاقک ها و حجره هایی که گوشه گوشه حرم شاهچراغ بود بالاخره اتاق خانم رئیسی را پیدا کردم و وارد شدم
کسی توی اتاق نبود دور خودم چرخیدم زدم و می خواستم بیام بیرون که صدای الله اکبر کسی از پشت میز بلند شد
نگاهی به دور انداختم و احساس کردم اشتباه اومدم ولی وقتی دیدم نوشته مشاور حرم مطمئن بودم که درست آمدم
انگار کسی پشت میز در حال سلام دادن نماز بود همونجا ایستادم تا اون شخص بلند بشه و ازش سراغ خانم رئیسی رو بگیرم
چند ثانیه طول کشید تا متوجه شدم که صلوات آخرین نماز را داد قبل از اینکه بلند بشه و چهره اش را ببینم گفتم
_ببخشید خانم رئیسی نیستند؟
سکوت کرد و جوابی نداد چند ثانیه گذشت تابا یا علی از سر جاش بلند شد همونطور که سرش پایین بود گفت
_خانم رئیسی خیلی وقته که رفتن
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞