🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت728
#نویسنده_سیین_باقری
عقیله خانم سر جاش نیم خیز شد و گفت
_با اجازه جمشید خان
پدربزرگ خیلی ریلکس نشسته بود و لبخند میزد این آرامش نوید خوبی نبود و باید میترسیدیم از این لبخندها
دستهاشو از هم باز کرد و گفت
_کجا عقیله بانو دخترت تازه تشریف اوورد
این بار همه از جا بلند شدن بی مرامی جمشید خان چیزی نبود که بشه نادیده گرفت یعنی اون دختر بیچاره ی از همه جا بی خبر رو کشونده بود اینجا به هوای چی که انقدر هم خوشحال به نظر میرسید
عقیله حال خوبی نداشت و از نگاهش معلوم بود اصلا علاقه نداره دوباره مریم رو بندازه تو هول و ولای پدر جدید ولی کاری بود که شده بود و نمیشد جلوش رو گرفت
محمد مهدی فورا رفت بیرون و انگار قصد استقبال از مریم رو داشت برگشته بودم نگاهش میکردم که دستی پشت دستمو گرفت و وادارم کرد بشینم
ایلزاد کاملا کلافه و عصبی به نظر میرسید نگاهمو دوخته بودم به چشمهاش
چه خطایی کرده بودم که این چنین بداخلاق شده بود اخه منکه قصدی نداشتم این واکنشها کاملا غیر ارادی بود که باید جلوش رو میگرفتم ولی حالا که نتونستم کنترل کنم هم مقصر نبودم
رو ازم برگردوند با سماجت انگشتاش رو فشردم که نگاهم کنه ولی لجباز تر از این حرفها شده بود میترسیدم دوباره حملات عصبی بیاد سراغش
احساس سنگینی نگاه عمو ناصر باعث شد برگردم نگاهش کنم با اشاره ی ابرو بهم گفت که بیخیال ایلزاد بشم
چقدر ماه بود این عمو که تو اوج گرفتاری و بدبختی خودش حواسش به من هم بود
محمد مهدی و پشت سرش مریم وارد هال شدن مریم بیچاره سرش پایین بود و چادرش رو دنبال خودش میکشید با دیدن مریم هرکس واکنشی داشت ولی من نگاهم به واکنش عمو ناصر بود
با دیدن صورت مریم با رنگی باخته و زرد شده از سرجاش بلند شد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت728
#نویسنده_سیین_باقری
با دیدن چهره محمد کرمپور پشت میز خانم رئیسی کاملا شوکه شدم و کاملاً این فرد را فراموش کرده بودم
چهره اش رو یادم رفته بود و حتی یادم نبود آخرین بار کی باهاش صحبت کرده بودم از دیدنش خوشحال شدم انگار که یک دوست قدیمی رو دوباره ملاقات کرده باشم
لبخندی زدم و گفتم
_ سلام آقای کرمپور احوال شما؟
سرش انداخت پایین و همونطور با لبخند خجولانه ای جواب داد
_سلامت باشید خانم احوال شما خوبه؟
سعی کردم با متانت جواب بدم
_ شکر خدا میگذره
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم
_آقای کرم پور شما از خانم رئیسی خبری ندارید؟
سرشو آورد بالا و گفت
_کار خاصی دارید؟ با من در میون بذارید شاید بتونم کمکتون کنم
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_مطمئن نیستم ولی من دنبال دوستم میگردم خادم تفتیش بود اومدم سمت ورودی ندیدمش هر چی میگردم پیداش نمیکنم
لبخند خاصی زد و گفت
_ اسمشون چی بوده من تو لیست چک کنم
اخم به چهرم نشوندم و گفتم
_ الناز یه دختری بود تقریبا هم سن و سال خودم هر وقت می اومدم ورودی حرم تفتیش را انجام میداد
سری تکون داد و گفت
_بهشون اطلاع میدم بیان خدمتتون
گوشیش رو برداشت و بعد از بالا و پایین کردن چندتا مخاطبش شماره ای رو گرفت همون لحظه صدای زنگ خوردن گوشی از پشت سرمون اومد برگشتم شخص رو ببینم جاخوردم
با چهره پف کرده الناز روبرو شدم چقدر صورتش پفپفی بود چیکار کرده بود با خودش این دختر چرا اینقدر چاق شده بود
با دیدنش چند ثانیه ای شوکه شدم و همونطور ایستادم خودش هم انتظار دیدن من رو نداشت با کمی اخم پرسید
_ الهه تو اینجا چیکار می کنی؟
دستامو از هم باز کردم و رفتم سمتش با میل کشیدمش توی آغوشم و گفتم
_ انتظار دیدن منو نداشتی خوشحال نشدی از دیدنم؟
خیلی سرد و رسمی جواب داد
_نه انتظار دیدنت را داشتم اونم اینجا
جا خوردم الناز انقدر بی ذوق نبود شاید اتفاقی براش افتاده بود که انقدر بی حال بود
نگاهی به چهره اش انداختم گفتم
_حالت خوبه ؟
قبل از اینکه الناز جواب بده محمد کرمپور گفت
_الناز جان، ایشون اومده بودند سراغ شما را از خانم رئیسی بگیرند فکر میکردند خانم رئیسی هنوز اینجا کار می کنن
با تعجب برگشتم سمت کرمپور و زیر لب گفتم
_ چی الناز جان ؟
انگار بلند بود و شنیدن الناز خندید و گفت
_بله الناز جان
با همون تعجب قبلی برگشتم سمت الناز و گفتم
_یعنی چی چی شده ..
فکری به سرم زد و با هیجان ادامه دادم
﷼ یعنی شما دو تا با هم ازدواج کردین؟
الناز با خجالت سرش رو تکون داد و گفت
_ اگه خدا قبول کنه
جیغ خفه ای زدم و دوباره بغلش کردم و گفتم
_الهی قربونت برم مبارکت باشه عزیزم هرگز فکر نمیکردم شما در کنار هم انقدر زیبا بدرخشید امیدوارم سالیان سال خوشبخت کنار هم زندگی کنید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞