eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.8هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمو ناصر رفت بیرون و در عین ناباوری مریم پشت سرش دوید عقیله خانم قدم برداشت سمتشون که محمد مهدی مانع شد به مریم حق میدادم بخواد رگ و ریشه ی خودش رو بشناسه بالاخره داغ سنگینی بود بی پدر، بزرگ شدن به عقیله هم حق میدادم بخواد از دخترش با چنگ و دندون در برابر جمشید خان محافظت کنه ولی اگر خبر داشت که عمو ناصر تا چه حد میتونه پدر مهربانی باشه قطعا ادامه ی زندگی دخترش رو دو دستی میداد دست عمو ناصر و با خیال راحت تماشا میکرد خنده های مریم رو عقیله نشست و به سبک همیشه چادر کشید روی صورتش و غمش رو پنهان کرد چه دلی داشت این زن که اینهمه ناملایمات زندگی رو دیده باز هم چنین صبوره جمشیدخان که فاتح میدون به نظر میرسید گفت _فکر نمیکنم حرفی باقی مونده باشه اینطور نیست پسر محسن؟ بازهم داشت محمد مهدی رو تحقیر میکرد بازهم داشت دلشو میسوزوند حیف از اونهمه روضه که ایلزاد خوند و ازشون خواست باهم مهربان باشند ایلزاد عصبی و کلافه بنظر میرسید تند تند پاهاشو تکون میداد دوست داشتم مثل همیشه دستشو بگیرم و ازش بخوام حرف بزنه ولی میترسیدم خشم بگیره و جلوی جمع ترحم ها رو برام بخره _از کجا باید مطمین باشیم دایی ناصر درست میگه؟ همه ی نگاه ها برگشت سمت ایلناز _چی میگی دخترجان؟ یعنی داییت دروغگو هست؟ ایلناز بغ کرد از تشر جمشید خان _نه نمیگم دایی دروغ میگه میگم شاید عاطفه خانم ... تقریباً ذهن همه متوجه موضوع شد صابر که تا اون لحظه ساکت بود جواب داد _عاطفه خانم تا موقعی که دخترشو به دنیا بیاره همینجا بوده شماها خبر نداشتین البته ناصر هم اونموقع فراری بود تلنگر جدیدی بود که صابر به اطلاعات جمع وارد کرد یعنی ازهمه بیشتر با خبره ایلزاد پوزخندی زد و گفت _تو همه اتفاقای این دوتا عمارت تو نقش پررنگی داشتی جالبه که هیچکس بجز تو خبر نداره از این اتفاقات شوم صابر مرموز نگاهش کرد و گفت _منظور؟ ایلزاد شونه هاشو بالا انداخت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) وقتی رسیدم به خونه بدون اینکه به عامر خان که توی هال نشسته بود توجه کنم یا به ایلزاد که پشت سرم میومد و مطمئن بودم متوجه ناراحتی من شده، وارد اتاق مامان شدم همچنان خواب بود و چشماش بسته، رفتم کنارش نشستم و دستش رو گرفتم با حرکت در چشماشو باز کرد و نگاهم کرد خیلی ضعف داشت و بی حال بود دلم میسوخت که اینجوری میدیدمش لبخندی زدم و گفتم _مامان جونم حالش خوبه؟ بدون اینکه ذره‌ای بهم لبخند بزنه جواب داد _بهترم پشت انگشتاش رو بوسیدم گفتم _ تا نیم ساعت دیگه یه سوپ خوشمزه براتون درست می کنم میارم رفته بودم نماز ببخشید اگه بهتون سر نزدم سرشو تکون داد و گفت _عیبی نداره فقط یه چیزی بخورم که حالم داره بد میشه از جا بلند شدم و چادرم رو در آوردم رفتم تو حال عامرخان و ایلزاد مشغول صحبت کردن بودند باز هم بهشون توجهی کردم و رفتم وسایل سوپ رو بیرون آوردم و بار گذاشتم وقتی اومدم بیرون عامر خان صدام زد سرمو تکون دادم و پرسیدم _بفرمایید لبخندی زد و به کنار خودش اشاره کرد و گفت _بیا بشین بابا جان الان یک ساعت داری دور خودت میچرخی ما نباید یه دل سیر تو رو ببینیم لبخندی زدم و شالم رو جمع و جور کردم و کنارش نشستم _ببخشید باید برای مامان ناهار درست می‌کردم بفرمایید من در خدمتم سری تکون داد و گفت _خدمت از ماست خانم میدونی چند وقته تورو ندیدیم و دلتنگ شدیم؟ لبخند تلخی زدم و جواب دادم _ کسی دوست نداشت الهه رو ببینه وگرنه من که هر جا که اراده کنید هستم نیم نگاهی به سمت ایلزاد انداختم که سرشو انداخته بود پایین و متفکر داشت گلهای قالی را نگاه می کرد مطمئن بودم حالش رو به راه نیست که منتظر فرصتیه تا تنهایی با همدیگه صحبت کنیم رو به عامرخان گفتم _ من ناهار برای همه درست نکردم و نمی خواین بهمون ناهار بدید؟ با لبخند از جا بلند شد و گفت _ چرا الان میرم سفارش میگیرم نقشه ام‌موفقیت آمیز بود تونستم عامر خان را به بیرون از خونه هدایت کنم ایلزاد اگر حرف نمیزد مسلماً روی دلش سنگینی می کرد و معلوم نبود چه جوری بخواد حالش رو خوب کنه و یا عصبانیتش رو خالی کنه می ترسیدم که مامان ببینه و باز هم باعث بشه من از ایلزاد دور بشم، هر چند که ایلزاد مکررا ثابت کرده بود که نمیتونه من را آزار نده با رفتن عامرخان همونطور که حدس زده بودم خیلی زود اومد کنارم نشست و دستم رو بین دستاش گرفت و گفت _ ناراحت شدی! اصلاً سوالی نبود و کاملاً خبری این دو تا کلمه رو بیان کرد انگار خودش هم فهمیده بود که الهه این روزها خیلی عاقل تر از الهه ی یک ماه پیش که هر چیزی بهش میگفتن لبخند می زد و به روی خودش نمی آورد نگاهمو دوختم به چشماش و گفتم _ برای ناراحت نشدن من حاضری چیکار کنی؟ با خشم دستی به صورتش کشید و گفت _نمیدونم بعضی وقت ها عصبانی شدنم ناراحت کردن تو دست خودم نیست نمیدونم دارم چیکار می کنم انگشت اشاره اش رو کشید گوشه چشم و با مظلومیت گفت _ دارم آزارت میدم خودم میدونم و از این وضعیت خسته شدم نمیدونم باید چیکار کنم نمیخوام به این فکر کنم که منی که یک عمر درس روانشناسی خوندم الان بخوام به روانشناس مراجعه کنم از سر جاش بلند شد و کلافه گفت _الهه من میرم کرمانشاه تو یه مدت پیش مامانت بمون هر موقع حالش بهتر شد خبرم کن بیام دنبالت می خوام یه مدت آسوده باشی حالت خوب باشه شاید تا اون موقع من هم درست شدم، منم بهتر شدم اشک داشت میومد توی چشمام جمع بشه ولی فکر می کردم این جدایی برای من و ایلزاد لازم باشه تا بیش از پیش قدر همدیگرو بدونیم میدونستم عمیقاً دوستش دارم و عمیقاً دوستم داره از این جدایی نباید بترسیم لبخندی زدم و از جا بلند شدم و گفتم _ اگه فکر می کنی این موضوع به احوالت کمک میکنه من مشکلی ندارم احساس کردم کمی جا خورد و سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه گوشیش و از روی میز برداشت و گفت _میرم قبل از اینکه عامر خان بیاد و بخوام توضیح بدم مشکلی نیست؟ رفتم نزدیکش ایستادم و دستش رو گرفتم توی دستم و گفتم _نه هر جور تو راحت باشی صدای ضربان قلبش رو حتی از روبه رو هم می شنیدم بدون اینکه سرمو بزارم روی سینش و از عمق جانم بهش گوش بدم نمیدونم چرا لحظه ی آخر دلم خواست دستاشو بیارم بالا و پشت انگشتاش رو ببوسم این حرکت را آنقدر ناگهانی انجام دادم که خودش هم جا خورد خداحافظی کرد و خیلی زود خودش رو از هال انداخت بیرون و رفت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞