🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت736
#نویسنده_سیین_باقری
باید فولادین میبودم تا نگاه تلخ ایلزاد رو تحمل میکردم
باید فولادین میشدم تا نگاه شکاک مردی رو تحمل میکردم که تا چند ثانیه پیش قصه ها داشتم ازش برای گفتن
پاشنه ی پاشو چرخوند و اومد تو خونه بدون اینکه نگاه از قدمهای محمد مهدی درحال رفتن برداره
خودمو کنار دیوار کشوندم و میخکوب حرکاتش شده بودم خدایا نکنه بخواد بازجوییم کنه
که همینطور هم شد سرشو چرخوند زیر گلوم و پرسید
_از اول مانتوت وارونه تنت بود؟
دستپاچه نگاهی به مانتوم کردم دستپاچه دست کشیدم روی تن مانتو دستپاچه شدم زیر نگاهش
_چرا دستپاچه ای الهه؟
نگاه کردم به چشمهاش که اصلا خبری از مهربونی نبود توش
_دستپاچه؟ نه نیستم
سرشو خم کرد تا نیمه های گردنم
_چرا هستی
سرمو به طرفین تکون دادم
_میخوای به چی برسی؟
همین یه جمله کافی بود تا عین بمب ساعتی منفجر بشه و فریاد بکشه
_میخوام به این برسم که چرا زن مننن .. محرم مننننن .. باید جلوی پسر داییش که از قضا روزی خواهانش بوده سر لختی ظاهر بشه چراا باید سراغشو تو خونه ای بگیره که میدونه تنها مونده توش چرا و چرا و چرا ...
بی اراده اشکهام از صورتم جاری شد خدایا این چه بخت شومی بود که من داشتم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت736
#نویسنده_سیین_باقری
دو سه روزی از این ماجرا می گذشت و خبری از ایلزاد نمیشد و همچنین از طعنه های مامان ملیحه کم نمیشد
دیگه دوست داشتم سر به بیابون بزارم هیچ آغوشی پیدا نمی کردم تا مامنی باشه برای دردی که به دلم رفته بود
قصد کرده بودم برگردم کرمانشاه شاید کنار عمه نسرین احوالات بهتری داشته باشم یا حداقل رفتن به دانشگاه بتونه حالم رو بهتر کنه
موقع نماز ظهر بود که برای اولین بار بعد از مدتها چادرم رو پوشیدم و بلند شدم و رفتم سمت شاهچراغ
همونجا توی صحن گوشه ای رو گیر آوردم و نمازم را غریبونه خوندم و از حضرت و آقا خواستم تا کمکم کنه، توی این راه کمکم کنه تا دلم رو محکم بگیرم دلم رو قرص بگیرم که مبادا کم بیاره در برابر حوادثی که ناگهانی به سرم میومد و دلم رو می شکست مبادا کم بیاره تا بی حرمتی کنه به مادری که درک نمی کرد الان توی این موقعیت وقت طعنه زدن به دختر جوونش نیست باید بهش دلداری بده تا بتونه تکلیف خودش روشن کنه
نمازم را غریبونه خوندم و بدون خداحافظی از شاهچراغ و آمدم بیرون
مستقیم رفتم خونه و مستقیم به عامر خان گفتم
_ می خوام برگردم کرمانشاه
تعجب کرد و گفت
_ بری کرمانشاه چیکار کنی، بمون همینجا ببینیم میتونیم برای درس خوندنت کاری کنم
سرمو به نشانه منفی تکون دادم و گفتم
_ نه اگه اجازه بدین همون کرمانشاه تموم کنم
مامان که صدامون رو از آشپزخونه شنیده بود قاشق چوبی به دست آمد بیرون و گفت
_ تو با اجازه کی برای خودت تصمیم میگیری؟
سرمو انداختم پایین و گفتم
_ بالاخره باید درسمو بخونم یا نه چه اینجا چه کرمانشاه، اونجا حداقل برام ...
از حرفی که قرار بود ناخواسته به زبون بیارم پشیمون شدم سرمو انداختم پایین و منتظر موندم تا مامان تکلیفم را روشن کنه
پوزخندی زد و گفت
_حداقل تورو یاد خاطرات اون پسر میندازه درسته؟ میخوای بری؟ اگه میخوای بری مشکلی نیست ولی بدون اگه بری حالت بدتر از این میشه بمون همینجا بمون کنارم چرا من نباید از دار دنیا شانس داشته باشم که یکی از بچه هام خلاف از آب بیرون بیاد و بمونه و کمکم باشه
عامرخان که تا اون لحظه سکوت کرده بود سرش را بلند کرد و رو به مامان گفت
_ ملیحه جان اجازه بده خودش برای خودش تصمیم بگیره الهه بچه نیست که از هر طرف امر و نهی بشه بذار ببینیم خودش چی دوست داره
مامان با لجبازی اخمی کرد و برگشت و آشپزخونه ولی از همون جا بلند گفت
_ عامر چرا یه جوری برخورد می کنی که انگار تا حالا هیچی به دست خودش ندادیم دیگه چند بار خودش خواست برای خودش تصمیم بگیره و چیکار کرد؟
حالم داشت بد میشد از اینکه مامان انقدر خودخواهانه باهام صحبت میکرد یا درباره من نظر میداد منی که سعی کرده بودم نامحترمشون نکنم و احترامشون را زیر پا نذار من خیلی جاها کوتاه آمده بودم تا احترام پدر مادرم حفظ بشه احترام بزرگترها محفوظ بمونه برای همین ضربه دیده بودم از سکوتی که کرده بودم
این بار رو به مامان جواب دادم
_ مامان من چندین بار از حق طبیعی خودم برای نظر دادن درباره زندگیم گذشتم فکر می کنم الان دیگه وقتش باشه که خودم بخوام تصمیم بگیرم اجازه بدین اگر اشتباه می کنم هم خودم اشتباه کنم تا فردا روزی شما را مسئول هر نوع اتفاقی که برام افتاد ندونم
این بار با استفاده از حربه زنانش و با گریه از اشپزخونه اومد بیرون و گفت
_اگه تو اشتباه کنی خودتو به باد بدی دیگه من چه خاکی بریزم به سرم بیا همینجا حداقل ازت خبری داشته باشم
چشمامو بستم و محکم شقیقه هام رو فشردم خدایا خودت کاری کن برای دلم
_مامان بهرحال باید این ترم رو تموم کنم کرمانشاه ترم بعد چشم میام اینجا
مامان بازهم قانع نشده بود نگاهی به عامر خان انداخت و گفت
_دیگه نمیدونم چی بگم
و برگشت تو اشپزخونه عامرخان نگاهم کرد و گفت
_مطمینی اونجا اذیت نمیشی؟
غمگین لبخند زدم
_میگذرونم
_سعی میکنم تو این مدت خبری از ایلزاد بگیرم تا حداقل تکلیف خودتو بدونی
بی حال جواب دادم
_چه تکلیفی رو؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت
_هر تکلیفی بالاخره هنوز نمیدونی متعهدی بهش یا ...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده از جا بلند شدم و گفتم
_من متعهدم به ایلزاد تا وقتی که برگرده و بگه هنوزم سر حرفش هست یانه
رفتم سمت اتاق چادرمو در اووردم و روی تخت نشستم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞