🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت738
#نویسنده_سیین_باقری
فقط نگاهش میکردم و نگاهش میکردم چقدر دلم به حال خودم میسوخت که مجبور بودم اینچنین تحقیر بشم
ایلزادی که جلوی من ایستاده بود و مواخذه ام میکرد اون ایلزادی نبود که چند روز پیش بهم وعده ی خوشبختی داده بود
نمیتونستم این بدبینی رو به کما رفتنش ربط بدم ایلزاد از ابتدا شکاک و بدیین بود نسبت به من و روابطم با دیگران
سر راست کردم و جواب دادم
_نه چند ثانیه هم شوکه بودم و ایستاده بودم جلوی در
دستشو از جیب کتش کشید بیرون و زیر لب لعنتی گفت و کلافه قدم زد دور خودش
_محمد مهدی کارش چی بود؟
خواستم لب باز کنم بگم خودت که شنیدی دستشو اوورد بالا و گفت
_اونیکه من شنیدم نبود
به حدی عصبی شده بودم که باورم نمیشد کاری کنم که از الهه ی مظلوم بعید بود
مچ دستشو گرفتم همونطوری رفتم سمت در عمارت مسخ و شل پشت سرم راه افتاده بود
درو با اخرین توانم بهمدیگه کوبیدم و تو کوچه راه افتادم
_کجا میری الهه با این وضعت؟
مثل خودش زیر لب عصبی غریدم
_وضع من بدتر از حرفهای تو نیست
کمی مقاومت کرد
_زشته یکی میبینه
برگشتم سمتش با صدایی که بی شباهت به جیغ نبود گفتم
_به جهنم
ترسید از صدام نه اینکه نتونه کاری کنه نه فقط میخواست باهام مخالفت نکنه
بردمش جلوی خونه ی عقیله با مشت کوبیدم به در تندتند و بی ملاحظه ایلزاد سعی میکرد دستشو از دستم بکشه بیرون ولی مگه من قبول میکردم دیگه تا کارمو انجام نمیدادم محال بود ول کن ماجرا باشم
صدای عقیله اومد که میگفت صبر کن جانم اومدم
اشکهامو تند تند پس زدم و با باز شدن در بدون اینکه صدام بلرزه گفتم
_مهدی کجاست عقیله خانم؟
عقیله نگاهش به ایلزاد بود انگار میخواست از چشمای اون بخونه واقعه رو چقدر صبور بود که هل نمیکرد و تند تند سوال نمیپرسید
_مهدی کجاست عقیله خانم
نگاهش رو از ایلزاد برنداشت
_حمامه
دست ایلزاد رو ول کردم رفتم تو حیاط ایلزاد همچنان منو زیر نظر داشت خودشو انداخت تو خونه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت738
#نویسنده_سیین_باقری
فکر نمیکردم ورودم به خونه عمه نسرین مساوی بشه با شیون و زاری و گریه و اشکه
زنی که سالها پسر برادرش را بزرگ کرده بود و عین بچه خودش بهش دل بسته بود
فکر نمیکردم عمه نسرین با دیدنم در آغوشم بگیره و انقدر گریه کنه که حالی برای ایستادن نداشته باشه
وقتی با آقا سهراب وارد خونه شدیم اولین کسی که به استقبال ما اومد عمه نسرین بود
نگاهی به سرتا پام کرد و بی هیچ حرفی در آغوشم کشید و اشک ریخت مرثیه نخوند روضه نخوند حرف نزد فقط گریه کرد و اشک ریخت و نالید
اقا سهراب سعی میکرد از من جداش کنه ولی انگار هر دو علاقه داشتیم برای درد مشترک که به قلبمون وارد شده بود عزاداری کنیم
عمه نسرین اشک می ریخت و من پا به پاش گلوله گلوله گریه می شدم و اشک می شدم و آب میشدم
چقدر دلم پر بود چه جوری تونسته بودم یک هفته رو دووم بیارم و عزادار عشقی نباشم که به یک شب رفت و تنهام گذاشت
بعد از این که آقا سهراب تلاش کرد و ما را از هم جدا کنه عمه نسرین بیحال افتاد روی مبل و ما سعی میکردیم با آب قند و شربت حالش رو بهتر کنیم
دست آقا سهراب رو پس زد و لیوان رو کشید کنار و رو به من پرسید
_ منو میبخشی ؟
سرمو انداختم پایین و گوشه چادرم را بین انگشت هام پیچیدم و پیچیدم و پرسیدم
_ شما رو چرا ببخشم ؟
دستشو گذاشت روی صورتش و عین کسی که دور از جون، جوون از دست داده باشه دوباره شروع کرد به زاری کردن و گفت
_ببخشید که نتونستم ایلزاد را جوری تربیت کنم که بفهمه نباید با روح و روان تو بازی کنه؟
باز هم عمه نسرین داشت دلم رو خالی می کرد نگاهی به اطراف چرخوندم تا ایلناز بیاد و من رو امیدوار کنه به اینکه برادرش قصد بازی دادن من رو نداشته و صرفاً رفته تا به خاطر من احوال خوبی را برای خودش بخره آه که چقدر دلم برای خودم میسوخت که کارم به اینجا رسیده بود
انتظارم خیلی طول نکشید و ایلناز زنگ در خونه رو به صدا درآورد
آقا سهراب خیلی زود به استقبالش رفت ایلناز با دیدنم بدون این که لباس هاشو از تنش بیرون بیاره و یا بخواد دستش رو بشوره اومد سمتم کنار پام زانو زد و تند تند گفت
_ من نمیدونم تا قبل از اینکه من بیام مامان تو گوشت چی خونده چه حرفایی رو زده ولی الهه یه درصدش رو هم باور نکن نذار پای اینکه مامان داره جدی میگه اون هنوز داغه و دلش به درد اومده هر چیزی که بخواد رو میگه
من هنوز نتونستم با ایلزاد ارتباط برقرار کنم ولی دارم تلاش می کنم که پیداش کنم از طریق هورا و مامانش
خیالت راحت باشه ایلزاد نرفته که تورو تنها بذاره
مطمئنم خیلی زود میاد میفهمی که بخاطر تو این کارو کرده
دستمو گرفت توی دستاشو سر انگشتام را بوسید و گفت
_ باور کن بیشتر از خواهر دوست دارم اصلا دوست ندارم که تو فریب بخوری یا ناراحت باشی ولی من ایلزاد رو بیشتر از هرکسی می شناسم حتی مامانم که ادعا داره براش مادری کرده اونقدر نشناختش که بفهمه ایلزاد فقط به خاطر تو این کارو کرد تا در آرامش بیشتری باشی و البته احوال خودش بهتر باشه تا خوشبختی رو برای تو بخره
عمه نسرین گریه هاش بیشتر شد رو به ایلناز گفت
_جیگرم میسوزه که میدونم داری درست میگی ولی نمیتونم دلم رو قانع کنم چیکار کنم مادرم و تنها دلخوشیم تویی و برادرت
دستمالی از جیبم در آوردم و صورتم رو پاک کردم بدون اینکه جوابی به حرف های ایلناز بدم راهی قسمت بالای ساختمون شدم و مستقیم رفتم توی اتاقی که ایلزاد استراحت میکرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞