eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.8هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با پرس و جویی که انجام دادیم و به لطف آژانس گرفتن های خیلی گرون بالاخره رسیدیم به بیمارستانی که روش نوشته بود بیمارستان دنا زودتر از ایلزاد پیاده شدم تا وقتی اون بخواد کرایه رو حساب کنه رفتم به سمت ورودی بیمارستان حراست بیمارستان کسی رو راه نمی داد خیلی از افراد پشت در بیمارستان ایستاده بودند و سر صدا میکردند رفتم جلوتر و به نگهبان گفتم _ سلام بیماری به اسم صبرایی اوردن اینجا من دخترشم خیلی نگران حال مادرمم اصلا حال خوبی نداره میشه منو راه بدی برم داخل نگهبان که اصلاً اخلاق خوبی نداشت توی این شلوغی کلافه شده بود اعصاب براش نمونده بود دستشو تکون داد و گفت _ برو خانم برو اینجا همه نگران احوال مریضشون هستند مگه من میتونم همه رو راه بدم داخل سرمو تکون دادم و چادرم رو دور خودم مرتب کردم برگشتم سمت ایلزاد تمام امیدم بسته بود به اون که بتونه برام کاری کنه نگاهم کرد و گفت _روند قانونی بیمارستان همینه مگه ما میتونیم با کل کل کردن کارمونو پیش ببریم صبر کن زنگ بزنیم و عامرخان ایشون برگرده پایین تو برو بالا سرمو تکون دادم و نزدیکش روی سکوی کنار دیوار نشستم دستمو گرفتم به سرم و به صدا هایی که از مردم اون اطراف می اومد گوش دادم هرکسی می نالید از اینکه چرا راهش نمیدن به بیمارستان و یا مریض های که حالشون بد بود فضای بیمارستان همیشه برام تهوع آور بود ولی بعد از این که پدرم را پشت درهای بسته اتاق عمل از دست دادم پدربزرگ خان را پشت درهای بسته بیمارستان از دست دادم دیگه هیچ خاطره خوبی از اومدن تو مریض خونه نداشتم همیشه فکر میکردم اولین باری که پام باز بشه به اینجا آخرین باری هست که یکی از عزیزانم را میبینم با فکر کردن به این ماجراها اشک چشمام جاری شده بی هوا دست گرفتم جلوی صورتم و با صدا گریه کردم نشستن ایلزاد کنارم را متوجه شدم بعد از چند ثانیه دستشو انداخت دور شونه ام و زیر گوشم آروم گفت _چرا انقدر ناراحتی فکر نمی کنم موضوع انقدر سخت باشه که تو بخوای بخاطرش خودتو اذیت کنی اتفاقی نمیفته نترس از این فضا چقدر خوب تونسته بود تشخیص بده که من ترسم از این فضا و بیمارستان هست وگرنه راست میگفت برای مامان اتفاق حادی نیافتاده بود فقط من نگران احوال خودش بودم دستمو از صورتم جدا کرد و چشم هام رو به اجبار چرخوندم سمتش لبخندی زد و گفت _ از چی میترسی وقتی من کنارتم چقدر راحت تونسته بود جریان های صبح رو فراموش کنه چقدر راحت یادش رفته بود که من چه جوری داشتم بال بال می زدم و ناراحت بودم برای من ایلزاد نماد قدرت و غرور بود هرچقدر که دوستش داشتم ولی الان به قدری ازش دلشکسته بودم که هرگز نمی تونستم به این آسونیا برگردم به رابطه قبلی که باهاش داشتم الهه باید مستقل میشد بدون وابستگی به غیر بدون وابستگی به هر کسی که بتونه توی هر برهه ای از زندگیش دلش را بلرزونه نگاهم مستقیم به چشمای مهربونش بود و فکرم جاهایی می رفت که بتونه اذیتش کنه با صدای عامر خان هر دو از جا بلند شدیم و روبروش ایستادیم چقدر پیر شده بود چقدر موهای سفید توی سرش بیشتر شده بود و چقدر لبخندش کمرنگ شده بود _ سلام بابا جان خوش اومدی برو بالا مامانت منتظرته 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نفهمیدم کی رسیدم جلوی در دانشگاه کنار جدول خیابون زیر درخت بید بلندی پارک کردم خیلی بی دقت و بی اندازه گیری نمیدونستم درست زدم یانه با گیجی از ماشین پیاده شدم کوله پشتیمو از صندلی عقب ماشین برداشتم و با قدمهای نامطمئن رفتم به سمت ورودی دانشکده سرم پایین بود و حالی برای توجه به اطرافم نداشتم وارد راهروی کلاسها که شدم تازه فهمیدم اصلا یادم نمیاد که امروز میتونم با چه کسی و در چه کلاسی درس داشته باشم رفتم سمت صندلی های ورودی سالن ایستادم و کوله پشتیم را گذاشتم روی یکی از صندلی های پلاستیکی و دفترچه یادداشتم رو کشیدم بیرون بین کلاسها گشتم روز سه شنبه ساعت ۹ صبح را پیدا کردم لبخند تلخی روی لبم نشست و همزمان انگار افت فشار به من وارد شد و اجبارا روی صندلی های سبز رنگ دانشکده نشستم امروز ساعت اول با ایلزاد کلاس داشتم و اصلاً حواسم نبود که نباید شرکت کنم اصلاً حواسم نبود که کلاسی برگزار نمیشه پوزخندی زدم و از جا بلند شدم و رفتم توی حیاط نیاز داشتم به هوای آزاد به سرمایی که بخوره به سر و صورتم و یادم بره که دیشب ایلزاد تونسته با خواهرش ارتباط برقرار کنه ولی احوالی از من نپرسیده تا فراموش کنم که عزیزترین مرد زندگیم حواسش به من نیست رفتم بیرون و زیر درخت پیر و قدیمی وسط حیاط بدون توجه به هوای سرد نشستم و سرم رو به آسمون گرفتم تو حال و هوای خودم بودم که بعد از چندین روز و چند هفته صدای مهدی رو شنیدم _سلام چرا اینجا نشستی؟ نگاهم رو کشیدم پایین و چند ثانیه عمیق بهش زل زدم پسری که بدون پدر و مادر بزرگ شده بود و قد کشیده بوده و به حدی از شخصیت رسیده بود که تمام خانواده بهش احترام میگذاشتن محمدمهدی شخصیت والایی داشت الحق و انصاف برازنده بود، نباید خودخواهی می کردم و از اعتراف این موضوع دست میکشیدم که محمد مهدی مردی بود که برای تمام فامیل مهربانی به خرج می‌داد و گاهی هم خودش را نادیده می گرفت تا دیگران را به احوال خوب برسونه یادم افتاد به روزهایی که سر به سر من و راضیه می‌گذاشت و سعی می‌کرد تا از حال و هوای کنکور دورمون کنه چقدر اون روزها رو قدر ندونستم که حالا چنین با حسرت ازشون یاد کنم _سلام کلاسم برگزار نشده کیف بند چرمیش رو روی شونه اش کشید و گفت _مگه نمیدونستی کلاس نداری؟ نفسمو با صدا آزاد کردم _حواسم نبود خم شد و با احتیاط نشست کنارم _دلخور بنظر میرسی، چرا نموندی پیش مامانت؟ _درس داشتم دیگه باید بالاخره این توفیق اجباری رو تموم کنم نگاهم کرد و دوباره گفت _دلخور بنظر میرسی، توفیق اجباری برای هدفی که آرزوش رو داشتی؟ برگشتم نگاهش کردم _دلخورم که دلخور بنظر میرسم لبخندی زد و گفت _درست میشه بخدا توکل کن آهی کشیدم و مسیر نگاهم رو تغییر دادم به سمت دختری که با شتاب مسیر مخالف نگاه مهدی رو طی میکرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞