eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.8هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خیلی نتونستم بمونم و با عامرخان چاق سلامتی کنم قدم برداشتم به سمت ورودی بیمارستان و با نگاه عامرخان به سمت نگهبان وارد شدم بیمارستان بزرگی بود نمیدونستم از کدوم طرف باید برم دستی به سرم گرفتم و دور خودم تابی خوردم که صدای همون نگهبان اولی رو شنیدم که گفت _خانم مستقیم بری پذیرش میتونی سوال کنی سرمو تکون دادم و رفتم سمت در کشوهایی که به سمت چپ باز می‌شد وارد بیمارستان شدم دوباره کمی دور خودم چرخیدم تا تونستم اطلاعات را پیدا کنم به سرعت رفتم و ازشون خواستم اتاق مامان رو بهم نشون بدن چندطبقه راهنماییم کرد و بعد از حدود ۱۰ دقیقه بالا و پایین شدن بالاخره تونستم اتاق شماره ۱۳۳ رو پیدا کنم نور اتاق خاموش بود و در نیم تاب بسته بود به آرومی درو باز کردم و از همون ابتدا با چشم دنبال مامان گشتم تو اتاق زیر نور پنجره تختی بود که مامان روش دراز کشیده بود دست زیر سرش بود و چشماش به سمت نور ماه باز بود با باز شدن در برگشت به سمت صدا و با دیدنم دستشو به سمتم دراز کرد با سه تا گام بلند خودم را به تختش رسوندم و دستاشو بردم سمت صورتم و تند تند بوسیدم چقدر رنگ پریده و لاجون به نظر می‌رسید صورتش به زردی می رفت و لب هاش خشک شده بود نگاهی بهم کرد و با صدای آرومی پرسید _ کی رسیدی؟ دستشو توی دستم فشردم و گفتم _ یک ساعتی میشه رسیدیم شیراز تا بیام اینجا کمی معطل شدم خوبی مامان همانطور که سرش روی بالش رو چشماشو باز و بسته کرد و گفت _خوبم حال خودم بد نیست کمی ضعف دارم دور خودم چرخیدم و گفتم _ خوب باید چیکار کنیم چرا درمان نمی‌کنن پس اومدین بیمارستان چیکار لبخندی زد و گفت _ تا صبح خوب میشم نگران نباش سرمو تکون دادم و کنارش روی صندلی نشستم _احسان با خبر شد؟ نگاهی به چشمهای همیشه نگرانش انداختم و گفتم _نمیدونم مهدی بهش خبر داده باشه یا نه من که بهش خبر ندادم نگاهشو به سقف دوخت و گفت _عامر بهش خبر داده ولی ظاهراً آنقدر مادرش براش اهمیت نداشته که برداره یه سر بیاد پیشش لبخند تلخی زدم و گفتم _عیب نداره مامان حتما سر شلوغ بوده یا کار داشته اوناهم بچه کوچیک دارن ممکن نرسن من هم چند روزی که سیاه کمر بود ندیدمشون مامان آهی کشید و گفت _تنها اومدی؟ نوچی کردم و گفتم _نه با ایلزاد اومدم عمیق نگاهم کرد و چند ثانیه حرفی نزد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اون دختر از پشت سر هم برای من قابل شناسایی بود سلمایی که میدونستم خیلی وقته دل در گرو عشق محمد مهدی داده و چقدر منتظره که تابتونه راهی به قلبش پیدا کنه نفسم را پر صدا بیرون دادم و رو به محمد مهدی پرسیدم _چرا به اون دختر فرصت نمیدی؟ جا خورده از صراحت کلامم انگار انتظار چنین صحبتی رو نداشت انگار انتظار نداشت که به این شدت به روش بیارن که دختری منتظر شه و دل به دلی داده که هوادارش نیست ابروهاش رو تو هم کشید و جواب داد _ چرا باید بهش فرصت بدم؟ دوست نداشتم درباره اون دختر بیچاره و هیچ دختر دیگه ای جوری بشنوم که احساس کنم پسری خودش را بالاتر گرفته و قراره دختر مقابلش را آزار بده با ناراحتی گفتم _ برای این که اون دل به تو داده دل آدما که سنگ و چوب نیست که هر جوری خواستیم باهاشون برخورد کنیم، من قبول دارم اون اشتباه کرده که زودتر از تو به اعتراف افتاده درصورتیکه تو علاقه ای بهش نداری ولی وظیفه تو هست که یه جوابی بهش بدی تا دلش آروم بشه شاید تو تا آخر عمر بخوای اینجا درس بدی و این دختر تا آخر عمر اینجا درس بخونه قرار نیست همدیگر رو می بینید باعث آزار همدیگه بشید، اون دختر تو رو میبینه به یاد احساسش میوفته و تو اون دختر رو میبینی به یاد احساسش میوفتی، گناه داره که قرار باشه هر دو اذیت بشین یه تصمیمی برای این موضوع بگیر اون دختری که من دیدم جوری زیرو رو شده که هیچ زلزله ای نمیتونه برش گردونه به دختری که از اول بوده مهدی سرشو انداخت پایین و کمی سنگریزه های زیر پاش و جا به جا کرد و جواب داد _ اگه برگشت به دختری که اول بوده باید چی کار کنم؟ در دلم خدا را شکر کردم که ظاهراً مهدی هم نسبت به اون دختر بی تمایل نبود شاید اگر قضیه مهدی و این دختر جدی و علنی میشدی ایلزاد کمی بیشتر می تونست به من اعتماد کنه با هیجان جواب دادم _ اگر عشق به پاش بریزی مطمئن باش بر نمی گرده به چیزی که بوده, اگه به عشق بدی مطمئن باش چیزی میمونه که پسندیده دل تو باشه, عشق کارهای عجیبی با آدم میکنه تورو از شیراز میکشونه کرمانشاه و از کرمانشاه میکشونه به اون ور دنیا جایی که نمیدونی کجاست و نمیدونی چند ساعت از تو فاصله داره، عشق یه کارایی میکنه که آدمی توش سردرگم میمونه ولی باید مراجعه کنی به دلت اگه میتونی بهش عشق بورزی شک نکن که میتونی تا آخر عمر خوشبختش کنی و توام در کنارش خوشبخت بشی ولی اگه نمیتونی بهش عشق بورزی هرگز به این رفتارها توجه نکن و خودخواهانه برو جلو خودخواهانه به زندگیت برس خودخواهانه بهش واکنش نشون نده مهدی انگار دلش پر تر از من بود با تموم شدن حرفام نگاهم کرد و پرسید _ایلزاد بهت عشق ورزید که الان تو اینجوری آواره ای و خودش معلوم نیست کجاست؟ نتیجه عشق اگه اینجوری باشه من نمیخوام احساس کردم تمام حجم بدنم تهی شد از اکسیژن و نفس کشیدن تمام حجم بدنم خالی شده از هر چیزی که باعث میشد راه نفسم باز بشه سکوت کردم و سکوت چند ثانیه نگاهش کردم و در آخر بلند شدم کوله پشتیمو روی کولم انداختم و قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم و ازش دور شدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞