🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت756
#نویسنده_سیین_باقری
*محمد مهدی*
اصلا متوجه رفتار عجیب الهه نشدم تا چند روز پیش ازم میخواست که برم با سلما حرف بزنم ولی حالا داشت جوری رفتار میکرد که انگار خیلی هم خوشش نیومده
شونه هامو بالا انداختم و بدون اینکه بفهمم چرا اینجوری واکنش نشون داد، روانه ی پارکینگ دانشگاه شدم
این روزها کمی خوشحالتر بودم انگار این اتفاق جدید که ثمره اش شده بود فکر کردن به دختری که حدس میزدم میتونه همسر مناسبی برای آینده ام باشه، تونسته بود احوالاتم رو بهتر کنه
روزی که با سلما حرف زدم و تونستم باهاش به توافق برسم زنگ زدم پروانه، احساس میکردم پروانه نیاز داره به شنیدن خبرهای خوب وقتی بهش گفتم با دختری آشنا شدم از شدت خوشحالی جیغ زد و آقا محسن رو با خبر کرد
هرچند که آقا محسن خوشحال نشده بود و صرفا ابراز عاقبت به خیری کرده بود
انتظار بیشتری هم نداشتم اونا مقصر صفر تا صد دردسرهای الهه رو از چشم من میدیدن
من میتونستم چیکار کنم وقتی الهه خودش رفت و بیخیال من شد هرچند که راضی کردن دلم برای متمایل نشدن به سمتش سخت بود ولی طبق خواسته ی خودش اجرا شد و پشیمانی برای من نداشت
تا پروانه رو تونسته بودم موفق بشم، کار سخت بعدی که در پیش داشتم رو به رو شدن با عقیله بود مطمین بودم با شخصیت سلما کنار نخواهد آمد
خودمو آماده کرده بودم تا کمی باهاش جدل کنم
میدونستم آدمی نیست که شبیه پروانه همون اول خوشحال بشه و به انتخابم اعتماد داشته باشه
عقیله همیشه کمی ریزبین تر و کمی جزئی نگر تر بود و البته کمی هم محتاط تر طبیعی بود که در مرحله اول مخالفت کنه ولی من پسرش بودم و بیشتر از خودش اون رو میشناختم و قلقش به دستم بود
اون روز با خوشحالی رفتم خونه و جعبه شیرینی که براش گرفته بودم و سپردم به دستشو در حالی که پشت گردنم را می خاروندم پا یه سفره ناهار نشستم بیشتر از همیشه از دست پخت لذیذش تعریف کردم و بهش ابراز محبت کردم
از نگاهش پیدا بود که منتظر حرف دیگری از سمت منه و میدونست که انگار خبر تازه ای دارم
نگاهم کرد و نگاهم کرد و نگاهم کرد دریغ از اینکه بپرسه پسرم امروز خبر تازه چی داری
ناهار خوردیم سفره رو جمع کرد ظرف ها رو شست حیاطو آب و جارو کرد باز هم از من نپرسید امروز خبر تازه چه داری
انگار از قبل کسی بهش اطلاع داده بود که خبری که من دارم چندان هم خوشایند نیست براش هر چند اگر به جز سلما کس دیگری مد نظر من بود بهتر به دلش می افتاد و زودتر از من می پرسید خبر تازه چه دارم
از پشت پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداختم
وسط هوای سرد اسفند ماه کنار حوضچه وسط حیاط نشسته بود بیهوده جارودستیش رو روی زمین می کشید
لبخندی زدم و رفتم بیرون آروم آروم قدم برداشتم و تا به نزدیکیش رسیدم عمدا پامو کشیدم روی زمین تا متوجه حضورم بشه سرشو بالا نیاورد تا پسر شاخ شمشاد اش را ببینه کنارش نشستمو دستمو گذاشتم روی دستش
بعد از چند ثانیه بی هوا سرمو خم کردم و گذاشتم روی زانوهای همیشه دردمند ش کف دستشو گذاشتم روی موهامو به اجبار ازش خواستم نوازشم کنه
بالاخره به حرف اومد و پرسید
_خبر تازه چه داری؟
چشمامو روی هم فشردم و گفتم
_عروس دار شدن خبر تازه هست یا نه؟
مکث کرد بعد از چند ثانیه گفت
_ تا این عروس کی باشه؟
مرحله سخت ماجرا هم این بود که براش توضیح بدم سلما کیه و من چه جوری باهاش آشنا شدم چقدر سخت بود پنهان کردن ماجرایی از عقیله، که نگفته تا ته همه ماجراها را رفته بود
چشمامو روی هم گذاشتم و بدون اینکه فکر کنم تمام ماجرای بین خودم و سلما رو براش تعریف کردم حاصلش شد سکوتی طولانی
سکوت کرد و تا شب حرفی نزد دم دمای غروب بود که در حالیکه جانماز شو پهن می کرد و زیر لب تسبیحات حضرت زهرا رو میگفت نگاهم کرد و با آرامش گفت
_ الهی عاقبت بخیر بشی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞