🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت757
#نویسنده_سیین_باقری
تاییدیه رو که از عقیله گرفتم انگار دنیا رو دو دستی تقدیمم کردن
اون روز بعد از این که براش توضیح دادم قصدم از اینکار ازدواج هست و ضمن اینکه به زودی زود با اون دختر به نتایج خوبی میرسم با نگرانی گفت
_ مطمئنی که پدر اون دختر بهت اجازه میده خونه مستقل داشته باشی و اونقدری استقلال داشته باشی که بتونی مثل الان با من رفت و آمد داشته باشی؟
از این که نگران این بود که دوباره تنها نمونه حال دلم زیر و رو شد دوست داشتم برای نگرانیش بمیرم دوست داشتم برای نگرانیش جون بدم
مادری که سالها تنها مونده بود توی این سن از تنهایی میترسید
همونجور که روی جانمازش نشسته بود با حالتی آشفته و پریشون چهار دست و پا خودمو بهش رسوندم و سرمو گذاشتم روی زانوهاش و با لحن آرومی گفتم
_از تنهایی نترس دورت بگردم محمد مهدی آدم تنها گذاشتنت نیست
اینبار با رضایت خودش دستشو آوورد بالا کشید توی موهام
میدونستم بغض داره و دلش داره پر میکشه برای زمانی که خودش مردی ازجنس من داشته
مادر بی نوای من هیچ وقت نتونسته بود به اندازه خیلی از زنهای دیگه همسرداری کنه و سایه مردی که دوسش داره بالای سرش باشه
چقدر دلم برای غربتش می سوخت
بهش این اطمینان رو دادم که محمدمهدی هرگز تنهاش نمیزاره
بعد از اینکه خیالش از بابت من راحت شد شام مفصلی برام آماده کرد و حال دلم را بهتر کرد
دنده ماشین را جابجا کردم و به این فکر کردم که امروز چقدر روز خوبی بود با سلما قرار گذاشتیم که امشب با مامان عقیله بریم و توی یک مراسم غیر رسمی پدرش را ملاقات کنیم
سلما مادری نداشت که بزرگش کرده باشه می گفت که پدرش همه زندگیشه و باید رضایت آن را بگیریم
مامان عقیله گفته بود گرفتن رضایت پدری سرسخت که با چنگ و دندون دخترش را بزرگ کرده کار سختیه ولی نشدنی نیست
لبخندی زدمو فرمون ماشین رو چرخوندم
به حرف عقیله اعتماد داشتم می دونستم که کمکم میکنه از این سد مستحکم عبور کنم
بالاخره رسیدم سیاه کمر دوست داشتم هر چه زودتر خودمو برسونم خونه و آماده بشم برای عصر و امشب
از جلوی عمارت وفایی که رد شدم باز هم ذهنم پیچید سمت الهه اون دختر امروز چش بود چرا دلم اروم نمیگرفت و احساس مسیولیت میکردم در برابرش
بی هوا گوشیمو از جیبم بیرون آووردم و شمارشو گرفتم با بوق اولی جواب داد
_ بفرمایید
باورم نمیشد صداش پر از شادی بود چقدر یهوو ناگهانی تغییر کرده بود الحمدلله خیالم کمی راحت تر شد
با چندتا جمله ابکی تماسو قطع کردم و خودمو رسوندم به پناهگاه عقیله بانو
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞