🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت758
#نویسنده_سیین_باقری
به محض اینکه رسیدم به خونه وارد حیاط شدم طراوت و شادابی رو توی خونه دیدم
انگار امروز همه چیز عالی بود و به نفع من
عقیله بانو از حمام خارج شده بود و همونجا توی آفتاب تقریباً گرم زمستون در حال شانه زدن موهای مشکی و حناییش بود
بوی صدری که به گوشه موهاش زده بود تمام خونه رو پر کرده بود
چشمامو بستم و کمی بو کشیدم
از دور خندید و گفت
_بس کن پسر لوس من کمتر دلبری کن
لبخندی زدم و از همانجا آغوشم را باز کردم و رفتم نزدیکش ایستادم و سرمو خم کردم و گفتم
_ اجازه هست یه دل سیر بغلتون کنم بهترین مادر دنیا
برسی که توی دستش بود رو تهدیدوار توی هوا تکون داد و گفت
_ لوس نشو که خیلی کار داریم
سرمو خم کردم و گفتم
_چشم بانو هر چه شما بفرمایید
همونجور با اخم مصنوعی اشاره کرد به سمت اتاق و گفت
_ اول برو لباساتو بردار بیا برو حمام بعد از اون هم آماده شو از همین الان آماده مرتب میشینی توی اتاق تا من باهات تمرین کنم قراره اونجا چی بگیم چی بشنویم
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم
_باورم بشه که شما میدونید قراره چی بشنوم
شونه هاشو بالا انداخت و گفت
_قطعاً من از ناگفته ها خبر دارم
دست گذاشتم روی چشمم و با محبت گفتم
_دورت بگردم که همیشه از همه چی خبر داری
دوباره با اخم جواب داد
_بله حواست باشه که حواسم بهت هست
دوباره خم شدم و جواب دادم
_من نوکر شما هستم بانو
وقتی دوباره اخم کرد، قهقهه زنان ازش دور شدم و رفتم تو اتاق کیفم رو گذاشتم و لباسامو برداشتم
بعد از یک حمام مفصل اومدم توی اتاق عطر قیمه محلی داشت بیهوشم میکرد
عقیله بانو بار گذاشته بود تا قبل از رفتن یک دل سیر دلمون را از عزا در بیاریم
از تو آشپزخونه صدام زد و گفت
_ مهدی جان بشین غذا بخوریم بعد آماده شو
سرمو تکون دادم و با خوشحالی گفتم
_قربون دستت برم نمیدونی چقدر گشنمه
لبخندی زد با سینی برنج از آشپزخونه خارج شد و سینی رو گذاشت روی سفره و دوباره برگشت آشپزخونه
از همونجا گفت
_ بخور که امشب قراره حسابی امتحان پس بدی
لبخندی زدم و با خستگی چشمامو فشردم زیر لب بسم الله گفتم اولین قاشق غذا را با حرص و ولع خوردم
بعد از نهار خوشمزه که مامان درست کرده بود بلند شدم رفتم جلوی آینه چند دست لباس امتحان کردم و آخرش هم مجبور شدم لباس آبی رنگی که مامان انتخاب کرد رو بپوشم
آماده و مرتب روبروش نشسته بودم و منتظر بودم تا روسریشو لبنانی و زیبا ببنده و بعد بیاد و بهم آموزش بده امشب باید چیکار کنم
بعد از اینکه دو ساعت تمام برام صحبت کرد و بهم یاد داد که چه جوری با شخصیت باشم و مودب و موقر جواب پدری رو بدم که دخترش رو با جون و دل تنهایی بزرگ کرده و چه جوری از پس دختری بربیام که بدون مادر بزرگ شده و بسیار شکننده است، بالاخره رضایت داد که حرکت کنیم به سمت کرمانشاه
بین راه باز هم به آموزشهاش دامه داد
هی با خودم فکر میکردم عقیله با این همه مهربانی باید مادر سلما میشد نه مادرشوهرش البته شوهری که هنوز معلوم نبود به سرانجام برسه یا نه
بعد از اینکه چند بار آدرس رو از سلما پرسیدم بلاخره روبه روی در خونشون قرار گرفتیم خونه بزرگی که حداقل چندین برابر خونه آقا محسن و عمارت پدربزرگ خان بود البته که من چیزی از خودم نداشتم ولی بزرگترین خونه هایی که من توش زندگی کرده بودم ختم میشد به عمارت پدربزرگ خان که حالا سهم الهه بود
لبخندی زدم و از ماشین درب و داغونه مدل پایینم پیاده شدم و دسته گلی که به انتخاب عقیله بانو خریده بودم به دست گرفتم و با لبخندی به چهره مادرمو دعایی که زیر لب میخوندم زنگ آیفونشون را به صدا درآوردم
صدای مردونه ای از پشت تلفن گفت
_بفرمایید
عقیله بانو زیر لب بسم الله گفت و در خونه رو باز کرد و پا به حیاط بزرگ اعیونیش گذاشت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞