eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.9هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همانطور که روی سنگهای تزیینی کف حیاط قدم بر می‌داشتیم با خنده برگشتم سمت عقیله بانو و گفتم _ فکر کنم خیلی به هم دیگه نیایم مامان چادرش را مرتب کرد و لبخندی زد و گفت _ تا خدا چی بخواد پسرم به قدری این حرفش به دلم نشست که ناگهانی انگار نسیم خنکی از وسط دلم رد شد و به من اطمینان داد که خدا پشتمه هر اتفاقی که بیفته خدا منو تنها نمیزاره سرمو گرفتم بالا و سینمو دادم جلو من محمد مهدی بودم و همیشه خدا کمکم کرده بود بعد از چند دقیقه بالاخره رسیدیم به جلوی در ساختمان عقیله نگاهم کرد و گفت _ قاعدتاً خیلی زودتر باید میومدن استقبال لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین همون ثانیه آقای کردستانی در ساختمون رو باز کرد و نگاهی به هر دوی ما انداخت و در کمال احترام سرشو خم کرد و دستش رو به سمت ورودی گرفته و گفت _خوش آمدید بفرمایید داخل برخورد اولش که بسیار زیبا بود و بسیار به دل هر دوی ما نشسته بود و امیدوار بودم که تا پایان جلسه همین طور خوش خلق و متشخص باقی بمونه عقیله بانو زودتر از ما و ما پشت سرش وارد ساختمان شدیم با راهنمایی آقای کردستانی ورودی پذیرایی را پیدا کردیم و بعد از استرس فراوانی که به دلم افتاده بود بالاخره روی مبلهای فیروزه ای رنگ نشستیم نمیتونستم دورتر از عقیله بانو بشینم باید نزدیکش می بودم تا آرامش بیشتری داشته باشم آقای کردستانی نگاهم کرد و خندید و رو به مامان گفت _بهتون تبریک میگم بابت تربیت چنین پسری یکی از اساتید نمونه دانشگاه هستند با خجالت سرمو انداختم پایین و چند بار پشت سر هم گفتم محبت دارید عقیله بانو چادرش رو روی پاهاش انداخت و رو به آقای کردستانی گفت _ در اینکه شما محبت دارین شکی نیست آقای کردستانی ولی پسر منو باید محک بزنید تا عیارش مشخص بشه حرف مامان به قدری زیبا بود که دوست داشتم همین جا بلند شم و جلوی اون مرد غریبه صورتش را غرق بوسه کنم چقدر برای من عزیز بود این زن در گیرودار همین حرفا بودیم که صدای قدم های سلما نزدیک و نزدیکتر شد سرمو انداخته بودم پایین و قاب قاب کفشش رو میشمردم سیزده قدم برداشت تا رسید به ما رو به روی مامان ایستاد و با متانت و یا آرومی که من تا به حال ازش ندیده بودم گفت _سلام بانو خوش اومدین مامان قیام کرد رو به روش ایستاد و دستش رو به سمتش دراز کرد و گفت _ سلام عزیزم ممنونم سلما دستپاچه و سریع دست مامان رو توی دستش فشرد و با خجالت سرش رو پایین انداخت به مامان اشاره کرد که بشینه بعد از اون برگشت سمت من زیر لب صلواتی فرستادم دستمو گرفتم به دسته صندلی و از جا بلند شدم زودتر از سلما گفتم _ سلام خوشحالم میبینمتون باورم نمی شد که من این حرف را زده باشم سلما هم خیلی زود جوابم را داد و گفت _ خوش اومدین بفرمایید بار اولی بود که این غرور رو نشون میداد و چقدر زیبا بود دختری انقدر مشتاقانه غرور نشون بده به کسی که دوسش داره، واقعا تحسینش می کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞