eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.9هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با نشستن سلما کنار پدرش جلسه کمی رسمی تر شد انگار خواستگاری از همین زمان شروع شده بود در دلم پوزخندی به واژه خواستگاری زدم چقدر این واژه برای من بزرگ به نظر می رسد هرگز فکر نمیکردم تو خونه ی کسی به جز خونه عمه ملیحه به خواستگاری برم همیشه فکر میکردم تنها گزینه ازدواج برای من الهه خواهد بود حتی زمانی که باهاش کل کل می کردم و به قول خودش فکر میکردم اون بچه است بچه ای که هیچی نمیفهمه و باید کسی هدایتش کنه حتی زمان هایی که با راضیه میومدن خونه و کلی اتیش میسوزوندن و اذیت می کردند و من هم سر به سرشون میزاشتم دقیقا همون زمان ها فکر می کردم که تنها گزینه ازدواج برای من الهه خواهد بود زمانی که شنیدم پدر بزرگش قصد داره چه کار دشواری را بر عهده اش بذاره، خودم با جون و دل پیشنهاد دادم که به عقده من در بیاد تا مشکلی براش پیش نیاد هرچند که هیچ وقت در ذهنم بهش فکر نکرده بودم و آنطور که باید و شاید عاشقانه براش نسراییده بودم ولی میدونستم مناسب‌ترین فرد برای ازدواج با من همون الهه خواهد بود که افکار بچگانه در سر می پرورانید یک آن به خودم اومدم و متوجه شدم که دقایقی هست که دارم به الهه فکر می کنم و توی مجلسی نشستم که عروس اون مجلس الهه نیست نگاهی به سمت سلما انداختم که سرش پایین بود و داشت به حرفهای عقیله بانو و پدرش گوش می‌داد چند ثانیه چشمامو بستم و باز کردم و زیر لب گفتم یا حضرت زهرا نکنه اشتباهی اومده باشم نکنه من هنوز با خودم کنار نیامده باشم و الهه را به طور کامل از ذهن پاک نکرده باشم و اومده باشم سمت دختری که از هیچ یک این جریانات خبر نداره نکنه این دختر بشه قربانیه عجله من قربانی بلاتکلیف موندن من تو همین فکرا بودم که عقیله بانو صدام زد _مهدی جان با شما هستم عینکمو از چشم بیرون آوردم و نگاهی به سمت عقیله انداختم و گفتم _ جانم متوجه نشدم عقیله بانو لبخندی زد و رو به آقای کردستانی گفت _ پسر منو دریابید آقای کردستانی ظاهراً نیومده هوش و حواس از سرش پریده آقای کردستانی که محو ادب و متانت عقیله بانو شده بود لبخندی زد و گفت _ انشالله که خیر باشه خانوم صبرایی انشالله هر چی خودا می خواد پیش بیاد من راضی به رضای خدا هستم هیچ وقت فکر نمیکردم از این پدر با این سطح از معنویت دختری مثل سلما پررو و سرکش حاصل شده باشه هر چند که سلما این روزها با دختر خیره سری که من روز های اول توی دانشگاه دیدم بسیار تفاوت داشت مامان عقیله دوباره نگاهم کرد و گفت _ مهدی جان تمام ماجرای خودش و سلما بانو را برام تعریف کرده شکر خدا من هم ناراضی نبودم از اینکه با خانواده متشخصی مثل شما آشنا شدم خوشحال هستم, فقط دوست دارم که آقا مهدی خودش رو برای شما ثابت کنه بعد این جلسات حالت رسمی به خودش بگیره بالاخره آقا محمدمهدی بزرگتری داره که باید همراهش باشه با نگاهی به سمت مامان پرسشی سرمو تکون دادم لبخندی زد و گفت _مهدی ما زیر دست عموش بزرگ شده عموش براش پدری کرده نمیدونم در جریان هستین یا نه ولی من تو بچگیه آقامهدی دچار بیماری شدم و نتونستم ازش نگهداری کنم برای همین عمو و زن عموش که بهتره بگم جای پدر و مادرش رو دارن که کفالتش رو برعهده گرفتند و بزرگش کردن برای همین میگم باید بزرگترش باشه آقای کردستانی که از این ماجرا خبر نداشت با تعجب نگاهی به سمت سلما انداخت و گفت _ نه من اطلاعی از این موضوع نداشتم انشالله که خیره خدا باشه و این دو تا جوون از هم خوششون بیاد جلسات رسمی تر برگزار بشه من مشکلی با موضوع شما ندارم دوست نداشتم توی همین جلسه اول مامان درباره آقا محسن صحبتی بکنه برای همین کمی به هم ریخته شده م و باقی صحبت‌ها را نمی شنیدم یا توجهی نمیکردم از طرفی فکر کردن به الهه مسیر ذهنم رو منحرف کرده بود و از طرفی این موضوع تونست آزارم بده به قول آقای کردستانی راضی بودم به رضای خدا و لحظه ای که پامو از در خونشون بیرون گذاشتم تمام حوادث و جریان های بعدی را به خدا سپردم انشالله خدا میتونست تمام ماجرا رو ختم به خیر کنه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞