🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت761
#نویسنده_سیین_باقری
*الهه*
هرگز فکرش را نمیکردم که ایلزاد احساسم را احساس کرده باشه و همین قدر زیبا جوابم را بده
چقدر امیدوار شدم به آینده روشن
چقد امیدوار شدم به برگشتن اون مرد بی وفای اون سر دنیا
چقدر من امروز خوشحال بودم
چقدر من امروز بال و پر گشوده بودم
امروز تمام دنیا برای من زیبا بود و تمام زیبایی ها برای من بود
بعد از خوردن قهوه ای تلخ که سفارش داده بودم بلند شدم و بال گشودم به سمت خونه عمه نسرین
پشت سر هم دکمه آیفون رو زدم و خوشحالیم را به این شکل نشان دادم
عمه نسرین از پشت آیفون پرسید
_ کیه؟
با لبخند و قهقه جواب دادم
_ منم الهه ام الهه
عمه نسرین درو باز کرد و من بدون اینکه پشت سرم درو ببندم دویدم به سمت ورودی
به قدری خوشحال بودم که بی هیچ حرفی عمه نسرین را کشیدم توی بغلم صورتشو غرق بوسه کردم چقدر من امروز حالم خوب بود
عمه صورتم را در دست گرفت و با تعجب پرسید
_خبری شده چرا اینقدر خوشحالی
بلندتر خندیدم و گفتم
_ چرا من نباید خوشحال باشم عمه، به من خوشحالی نیومده؟
اخمی کرد و گفت
_ الهی همیشه خوشحال باشی عزیز دلم منم تو خوشحالیت شریک کن، ببینم خبری نیاوردی از اون یوسف گمگشته
بلندتر خندیدم و سرمو تکون دادم و گفتم
_چرا چرا خودشه خوشحالی من همون یوسف گمگشته است
عمه نسرین ناباور دستش روی صورتش گذاشت و گفت
_ یا امام رضا یعنی میگی بهت زنگ زد؟
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم
_ نه خودم براش زنگ زدم عمه, نتونستم طاقت بیارم دلتنگیمو
براش زنگ زدم ولی حرفی نزدم به خدا من هیچی نگفتم
تا زنگ زدم خودش گفت که اونم دلش برای من تنگ شده
دوباره پریدم تو بغل عمه و ازش پرسیدم
_ عمه امیدوار باشم به این که می خواد برگرده
امیدوار باشم به اینکه منو یادش نرفته، که منو دوست داره؟
عمه نسرین تند تند سرشو تکون داد و اشک هاش رو پاک کرد و زیر لب خداروشکر کرد
اون روز تا شب خوشحال بودم حتی وقتی مهدی زنگ زد و حالم رو پرسید به اندازه خوشحالی کردم و خندیدم که خودش هم حساب کار دستش اومد و فهمید حالم خوبه نیازی به احوال پرسی ندارم
با ذوق بیشتری پشت میز کار ایلزاد نشسته بودم داشتم درسام رو میخوندم که ایلناز با خوشحالی لب تاب به دست وارد اتاق شد
_الهه لب تاب رو باز کن حالشو ببر
با تعجب به رفتارش نگاه کردم لب تاب سر بسته رو گذاشت روی میزم و رفت بیرون در اتاق ذو هم محکم بست
به آرومی دستمو بردم سمت لب تاب و بازش کردم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞