🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت765
#نویسنده_سیین_باقری
اولش با کمی استرس ولی بعد از اون با آرامش باهاش صحبت کردم
_سلام زن دایی یادی از ما کردی
زن دایی خودش حالش بدتر از من بود و کلافه و سرگردون به نظر می رسید سعی می کرد لبخند بزنه من اینو از پشت گوشی هم احساس میکردم که لبخند هاش چقدر مصنوعیه و صدای خنده اش چقدر مصنوعی تر
_سلام عزیزدلم خوبی کجایی دانشگاهی؟
ابروهام همزمان بالا پریدن چرا زندایی از من این سوال رو می پرسید چندین ماه بود که به من زنگ نزده بود و با من صحبتی نداشت حالا چطور شده بود که از من میپرسید دانشگاه هستم یا نه
من هم سعی کردم مثل خودش بمصنوعی بخندم
_ بله عزیزدلم دانشگاه هستم خوبم شما خوبین؟
انگار داشت چیزی رو جابجا میکرد شاید هم کابینت ها رو دستمال می کشید جواب داد
_خوبیم عزیز دلم الهه جان یه زحمتی برات داشتم
نگاهم دوباره برگشت به سمت مهدی و سلما که همچنان داشتن با هم دیگه بحث می کردن
_ بله جانم زن دایی من در خدمتم شما برای ما رحمت هستین
زن دایی که دیگه انگار حوصله تعارف رو نداشت گفت
_ الهه جان برو ببین مهدی تو دانشگاه هست یا نه
نگاهم رفت سمت مهدی که حالا مستقیم داشت به سمت کافه نگاه میکرد
خیالم راحت بود که از پشت شیشه های کافه داخلش پیدا نیست و منو نمیبینه
لبخندی زدم و گفتم
_ نگران شدین زن دایی؟ آقا مهدی الان دقیقا روبروی من وایساده
زن دایی با صدای بلندی پر از تعجب پرسید
_یعنی چی؟ یعنی الان کنارته؟
لبخندی زدم و گفتم
_ نه کمی دورتر ایستاده در حال صحبت کردن با یکی از دانشجوهاش هست من دارم میبینمش
نفسی تازه کرد و پرسید
_چه دانشجویی میشناسی کیه؟
حدس میزدم که زن دایی فکر میکنه که من سلما رو نمیشناسم برای همین جواب دادم
_ نه نمیشناسم یکی از دانشجو های دختر هست مشکلی پیش اومده زن دایی
دستپاچه گفت
_اون دختر رو میشناسی؟
دیگه نمی تونستم پنهان کاری کنم با تمام جراتم گفتم
_ بله دختری هست که دل آقا مهدی رو برده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞