eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) الهه به محض رسیدن جلوی در خونه ی عمه با حرص از ماشین پیاده شدم رفتم آیفون زدم عمه با دیدنم گفت _عزیزم مگه کلید نبردی؟ کلافه و حیرون جواب دادم _نه عمه جون فهمید احوالات خوبی ندارم فورا درو باز کرد پشت فرمون قرار گرفتم و رفتم داخل خونه و گوشه حیاط ماشینم رو پارک کردم بین راه داشتم به بی فکری این پسره مهدی فکر میکردم ادم ناشی حالا من گفتم بپر تو چاه تو باید بپری؟ به قدری عصبی بودم که تصمیم گرفتم با عمه و آقا سهراب صحبت کنم و از خانواده سلکا اطلاعاتی کسب کنم بلکه آقا سهراب بتونه به واسطه ی دایی محسن، مهدی رو از کاری که میخواد انجام بده منصرف کنه عمه نسرین آومد به استقبالم از همونجا جلوی در پرسید _ سلام عزیزم حالت خوبه؟ سرمو تکون دادم و گفتم _خوبم عمه جون آقا سهراب اومده؟ عمه نسرین زیر لب گفت _ وا آره اومده چرا اینقدر عجله داری عمه چی شده ؟ لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و گفتم _ نه عمه کیفمو از دستم گرفت و گفت _برو تو اتاق پذیرایی نشسته کیفتو من میبرم بالا همانطور که می رفتم به سمت اتاق پذیرایی روی هوا بوسی براش فرستادم و تشکر کردم وارد اتاق پذیرایی که شدم آقا سهراب روی مبل نشسته بود و لپ‌تاپ ش روی پاش بود سعی کردم با ازاد کردن صدام متوجهش کنم که من دارم وارد اتاق میشم سرشو آورد بالا و گفت _سلام دخترم خسته نباشی با خجالت لبخندی زدم و جواب دادم _ ممنونم آقا سهراب زنده باشید، مهراب اگه مزاحمتون نیستم چند تا سوال دارم لپ تاپش رو به حالت نیمه خاموش در آورد و گذاشت روی میز با اشاره کردن به کنارش گفت _بشین گلم کاری ندارم بفرما سوالاتت رو بپرس خیلی زود شروع کردم به حرف زدن _آقا سهراب میخواستم درباره ی سلما ازتون بپرسم سلما کردستانی همون دختری ... لبخندی زد و گفت _میشناسمشون سرمو انداختم پایین و در حالیکه انگشتام رو توی هم میپیچوندم گفتم _خب ... حرفمو نتونستم تموم کنم که صدای زنگ در خونه بلند شد همزمان نگاه منو آقا سهراب برگشت سمت در هال قصد کردم بلند شم برای باز کردن در که آقا سهراب با اشاره ی دست مانع شد و خودش چند قدم رفت تا اینکارو انجام بده ولی همزمان صدای زنگ گوشیش بلند شد و برگشت لبخندی زدم و خودم بلند شدم رفتم گوشی آیفون رو برداشتم و پرسیدم _کیه؟ نمیدونم چجوری ایستاده بود که چهره اش اصلا مشخص نبود جوابی نداد دوباره پرسیدم _ کیه؟ این بار صدای خش خش مانندی اومد و صدای مردی به زور به گوشم رسید که گفت _مامور اداره برقم خانوم میشه سریعتر دروباز کنید؟ اوه اوه بنده خدا چقدر معطل شده بود چندبار دکمه ی ایفون رو‌ زدم کار نکرد بار اخری با استرس گفتم _چند دقیقه صبر کنید میام پشت در شرمنده آقا بخدا منتظر جوابش نموندم و سریع آیفون رو گذاشتم سر جاش دویدم به سمت در هال همانطور که میرفتم بیرون عمه نسرین پرسید _کجا میری الهه ؟ برگشتم سمتش و گفتم _ایفون کار نمیکنه میرم درو باز کنم مامور اداره برقه فقط شنیدم که می گفت _ وا من همین الان در خونه رو با ایفون باز کردم چجوری خرابه جوابی بهش ندادم و دمپایی رو پوشیدم و با قدم های بلند خودم رو رسوندم پشت در همونطور که سرم پایین بود رو باز کردم پشت سر هم گفتم _ سلام آقا شرمنده به خدا ایفون کار نمیکنه نمیدونم چرا؟ شما هم معطل شدین همانطور که می خواستم حرفم را ادامه بدم سرمو آوردم بالا با دیدن چهره ایلزاد چند ثانیه نفسم بند اومد و به یکباره آزاد شد همانطور که ایستاده بودم ضعف به کل بدنم غالب شد و نزدیک بود زانوها زیر پامو خالی کنن دستمو گرفتم به در و زیر لب گفتم _تو اینجا چیکار می کنی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞