🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت810
#نویسنده_سیین_باقری
باید میرفتم کرمانشاه تا بتونم راحتتر فکر کنم بدون تاثیر گرفتن از ایلزاد که تنها مرد دلخواهم بود و بدون توجه به احساسات مادرانه ی مامان ملیحه باید خودم تصمیم میگرفتم و عواقبش رو برگردن میگرفتم کاری میکردم تا بقدری ته دلم راضی بشه که هیچوقت از هیچ شرایطی گله و شکایت نکنم
با دلی که شکسته بود سوار ماشین آقا سهراب شدم پشت سر عمه نسرین نشستم و تا رسیدن به کرمانشاه مطلقا سکوت کرده بودیم و تنها صدایی که سکوت بینمون رو میشکست، صدای رادیویی بود که پشت سر هم اخبار روز رو تحلیل میکرد
تا رسیدن به مقصد ماشین ایلزاد جلوتر از ما بود و اقا سهراب با احتیاط پشت سرش رانندگی میکرد
میدونستم سکوتی که کل خانواده رو گرفته، بخاطر حرفهای منه وگرنه حرفهای مامان که تازگی نداشت
ایلناز هم که خبرا بهش رسیده بود بدون توجه به رضایی که منتظرش مونده بود که برن باهم خرید عروسی، سوار ماشین ایلزاد شد و با ما برگشت کرمانشاه
از ته دل آه کشیدم و برای اولین بار حسودیم شد به رابطه ی صمیمی بین خانواده ی عمه نسرین چقدر دلم پر بود از برادرم که هیچ جوری پشتم نبود و پشتم نموند
به محض رسیدن به کرمانشاه از عمه اجازه خواستم که برم استراحت کنم باهام مخالفتی نکرد و گفت
_خوب میکنی عزیزم ماهم خاموشی میزنیم استراحت کنیم
خسته و رنجور از پله ها رفتم بالا بدون تعویض لباس پهن شدم روی تخت تاریکی اتاق فقط با هاله ای از نور کم ماه روشن شده بود
نگاهم به سقف اتاقم در کرمانشاه و خونه ی عمه نسرین بود ولی دلم پیش مامان و تهران و وسط خونه ی خاله سهیلا
برگشتم روی پهلوی سمت راست و پشت به در اتاق پتو رو کشیدم روی بدنم
چشمام داشت گرم خواب میشد که دستگیره در رو به پایین کشیده شد و هرکسی بود کامل وارد اتاق شد
فکر میکردم عمه نسرین باشه که بدون اجازه وارد شده ولی عطر آشنای ایلزاد چیز دیگری میگفت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞