eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.9هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تحمل این شب دراز سخت تر جون کندن بود عذاب وجدان لحظه ای آرومم نمیذاشت و هر ثانیه بیشتر از قبل دلمو چنگ میزد داشتم به حرفهای مامان فکر میکردم و خودخواهی احسان به حرفهای ایلزاد فکر میکردم نادونی خودم داشتم هر لحظه بیشتر به این نتیجه میرسیدم که باید تموم بشه این حس های لعنتی من باید هرچه زودتر تصمیمم رو قطعی کنم و پیگیر زندگی خودم باشم باید با حرف‌هایی که عاقل بودنم رو ثابت کنه، بلاتکلیفی خودم و انتظار مامان رو تموم کنم نباید با خودخواهی تمام اندکی امید به دل مهدی بدم و ایلزاد رو سر پا نگهدارم از جا بلند شدم روسری قواره بلندی که انداخته بودم روی دسته ی تخت رو برداشتم پهنش کردم روی سرم جوری که تا روی شکمم رو گرفته بود نفسمو پر صدا بیرون دادم و رفتم سمت در زیر لب توکل بر خدا کردم و باز کردم رفتم بیرون چراغهای توی سالن خاموش بود انگار همه خوابیده بودن چه بهتر، اصلا دوست نداشتم کسی منو ببینه که دارم میرم اتاق ایلزاد از زیر فاصله ی در تا زمین نور آبی رنگ اتاقش رو دیدم که روشن بود موقعی که پای لب تاب مینشست این لامپ رو روشن میکرد خودش فکر میکرد چشماش کمتر اذیت میشه لبخند نا مطمینی زدم و با نوک انگشت اشاره چندبار کوبیدم روی در اتاقش چند ثانیه گذشت با صدای گرفته و خسته ای جواب داد _بفرمایید حتما انتظار اومدن من رو پشت در اتاقش نداشت وگرنه ایلزادی که من در مقابل خودم شناخته بودم بلند میشد میومد پشت در درو باز کردم مستقیم نگاهم رفت سمت جایگاه میز و صندلی لب تابش ولی با جای خالیش مواجه شدم _سلام صدای ایلزاد از روی تختش میومد چقدر خسته و گرفته بود برگشتم نگاهش کردم دراز کشیده بود و ساعد دستش رو گذاشته بود روی چشماش پس فهمیده بود منم و واکنشش به این شکل بود، عیبی نداره ایلزاد ناراحت بود و حق داشت که نخواد هیجانی برخورد کنه آروم رفتم روی صندلی کنار تختش نشستم و با صدای آرومی گفتم _میشه چند لحظه حرف بزنیم؟ هوفی کرد و از جا بلند شد نشست لبه ی تخت آرنجشو گذاشت روی زانوهاش قبل از اینکه من حرفی بزنم با همون تن صدا گفت _الهه جان من خسته تر از اینم که بخوای امشب تصمیمت رو بهو بگی بذار استراحت کنم تا هر موقع به خودم آمادگی دادم جا خوردم خیلی بیشتر از چیزی که از خودم انتظار داشتم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞