🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت815
#نویسنده_سیین_باقری
فقط تونستم کنارش بشینم و سعی کنم با نگاهم آرومش کنم
نگاهم کرد و نگاهم کرد و نگاهم کرد تو چشماش التماس موج میزد
نمیدونم چرا فکر میکردم این بار بر عکس همیشه دلم عاشقی نمیکرد انگار ذهنم مشغول بود به حرفهایی که تو اون دفترچه ی لعنتی خونده بودم
دلم کنار ایلزاد پر پر میزد و ذهنم بین خطوط اون دفترچه میچرخید
دلم عاشقی با ایلزاد میخواست و ذهنم خودآزاری بعد از دیدن وضعیت واقعی مهدی
چقدر سخت بود این کشاکش بین دل و عقل
ایلزاد با صدای گرفته ای گفت
_رنگ نگاهتو عوض نکن الهه مرد عاشق خیلی زود سنسور شکاکیش فعال میشه رنگ نگاهتو عوض نکن که فکر کنم به شک افتادی
ترسیدم از نگاه ایلزادی که داشت تمام ذهنیت منو میریخت وسط و منو میخوند
ترسیدم از قلب عاشقش ترسیدم از چشمای سیاه نگرانش
سرمو انداختم پایین و خیلی مطمین گفتم
_شک کن به اینکه رنگ نگاهمو چیزی بجز دوست داشتن خودت ببینی
ثانیه های خیلی زیادی بینمون سکوت بود انگار به کلی حجم خونه ساکت شد تا ایلزاد به راحتی هضم کنه حرفهای منو به راحتی مزه مزه کنه چیزی که شنیده بود و مزه ی شیرینش رو ببره تا عمق جانش
نفس عمیقی کشیدم و احساس کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد من بالاخره تونسته بودم حرف دلم رو بزنم
آره حرف دل من چیزی بجز ایلزاد نبوده و نیست ایلزاد هم انگار واقعا باور کرده بود که با تبسم کمی نگاهم میکرد و نمیدونست چی بگه
حالا نوبت من بود تا قلبش رو مطمین کنم هرچند ذهن لعنتی من پر از عذاب بود برای محمد مهدی که بی توقع مهربانترین فرد خانواده بود
حالا نوبت من بود تا دل ایلزاد رو مطمین و قانع کنم
_چیزی که شنیدی عین حقیقته عین حقیقتی که از قلب من اومده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞