🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت816
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد که انگار قلبش مطمئن شده بود بدون هیچ جوابی دست روی زانوش گرفت و از جا بلند شد شنیدم که زیر لب گفت یا علی
چقدر قشنگ بود شنیدن یا علی از مردی که تا چند لحظه پیش احساس می کرد تمام دنیا روی دوشش سنگینی میکنه و به زانو افتاده بود حالا با مدد خواستن از مولا امیرالمومنین از جا بلند شده بود قد راست کرده بود و روبروی من ایستاده بود و احوالش خیلی بهتر از چند ثانیه قبل بود
سرشو انداخت پایین و با صورتی که به طرز عجیبی از خجالت سرخ شده بود گفت
_من نوکرتم
همینجوری که روی زانو نشسته بودم و سرم رو گرفته بودم بالا نگاهش میکردم، به یکباره احساس کردم قلبم فرو ریخت
ابراز محبت ناگهانی و مردونه ایلزاد تمام تنم رو لرزوند تمام دلم را لرزوند تمام قلبم رو لرزوند
فقط داشتم نگاهش می کردم و نمی دونستم باید چی بگم چی به زبون بیارم چیکار کنم ایلزاد هم که دچار خجالت شده بود و نمیدونم این شرم را از کجا آورده بود همانطور که نگاهش به زمین بود رفت روی تختش نشست و بعد از چند ثانیه دراز کشیده و پتو رو تا زیر گلوش کشید روی خودش
از جا بلند شدم که برم بیرون دیگه جایی برای من نبود نباید بیشتر از این میموندم ماندنم بیش از این اشتباه بود
پشت کردم و دستگیره در اتاق رو گرفتم میدونستم صدام میزنه میدونستم آخرین حرف برای امشب هم داره همین طور هم شد صدام زد بدون این که برگردم منتظر صحبتش موندم
با صدایی که همچنان خجالت توش موج می زد گفت
_تا آخر دنیا نوکرتم
نفس عمیق کشیدم و خودم از اتاق پرت کردم بیرون با هر قدم که بر می داشتم احساس می کردم دنیا توی مشت های منه وقتی مردی که بهش علاقه دارم اینچنین بهم علاقه داره احساس می کردم تمام دنیا برای منه وقتی مردی که بهش علاقه دارم تمام قد پشت منه
احساس میکردم الهه تازه داره بلند میشه قد میکشه و رشد میکنه و به روزهای خوب خودش نزدیک میشه
رفتم تو اتاق و این بار دفترچه رو پرت کردم یه جایی ته کیفم که هر موقع رسیدم به مهدی بدم تحویل خودش و ازش بخوام فراموش کنه هر چیزی که توی ذهنش ساخته بوده توی ذهنمون ساخته بودیم و به اجبار و اشتباه همش خراب شد ولی این اجبار اشتباه به من کمک کرد تا به عشق واقعی برسم
دفترچه رو گذاشتم تا یه روزی که میدونستم خیلی زود اتفاق میوفته بدم تحویل صاحبش و ازش بخوام همه چیو فراموش کنه
اون شب با خیالی راحت و دلی مطمئن چشمامو بستم و خستگی این چند روز از تنم بیرون کردم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞