🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت827
#نویسنده_سیین_باقری
اینکه حالش خوب نبود برای خودم قابل درک بود منم حالم خوب نبود بعد از اینکه فهمیدم ایلزاد به اشتباهش پی برده و عذاب وجدان گرفته، چیزی از دوست داشتنم نسب به ایلزاد کم نشد که بیشتر هم شد اما مردانگی و بزرگوار بودن مهدی جوری برام پررنگ شد که خجالت کشیدم از حضورم کنار ایلزاد
همچنان دستشو گذاشته بود روی میز و سرش روی دستش بود چندبار دست بردم سمت موهاش و برگشتم
دوست نداشتم این مرد رو اینجوری بیچاره و دلنگرون ببینم ایلزاد باید مرد مغرور من میموند حتی با اشتباهی که کرده بود
سرمو بردم نزدیک گوشش تا صداش بزنم که همونموقع در کافه با جیلینگ زنگ بالای در باز شد و صدای قهقهه های سلما و دوستاش و البته گله ای پسر که پشت سرش بودن، بلند شد
متوجه نگاهم که شد، خشمم از تمام موضوعات رو ریختم تو چشمام و نگاهش کردم
پوزخندی زد و اومد جلوتر با طعمه و نگاه مسخرش به ایلزاد گفت
_سلام دختر عمه کی اومدین؟ عمومحسن بهتر شده الحمدلله؟
ایلزاد سرشو بلند کرد با صدای گرفته ای گفت
_منتظر زود اومدنمون نبودین خانم کردستانی؟
ایلزاد هم مثل خودش پوزخند زد و به طعنه گفت:
_ظاهراً امادگیش رو نداشتین؟
بعدهم با سر اشاره کرد سمت پسرهای پشت سرش
سلما که احساس کرده بود ممکنه این حرفها به گوش مهدی برسه و لاف عاشقش لو بره جواب داد
_نکنه استاد شهره ی دانشگاه، عقایدشون فرق کرده؟
سرشو خم کرد روی میز و چشماشو ریز کرد و ادامه داد
_این دختر افتاب مهتاب ندیده کنارت قرار گرفته یادت رفته قرارای لب دریاتو استاد وفایی؟
ایلزاد چشماش رو بست و سلما پورخند صدا داری زد و رفت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞