eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.9هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نگاهش کردم چند ثانیه بدون اینکه حرفی بزنه نگاهم کرد چند ثانیه بدون اینکه نفس بکشه نگاهم کرد لباسی که پوشیده بود به قدری دلبری می کرد که با خودم فکر کردم اگر حال بهتری پیدا کردم حتما برگردمو این لباس را تهیه کنم حتما ماهرخ خانم میتونست برای من لباسی چنین زیبا بدوزه لبخندی زد و چین دامنش رو بالا گرفت و از پل چوبی سمت مخالف چشمه رد شد اومد کنارم بی اختیار از جا بلند شدم و رو به روش ایستادم چقدر این زن زیبا و دلفریب بود دستشو گذاشت روی بازوم و چند بار نوازش کرد و گفت _چقدر زیبایی بانوی زیبا چقدر زیبایی الهه زیبا چقدر زیبایی نوه ی جمشیدخان چقدر زیبایی برادرزاده ی صابر جانم چند بار توی ذهنم این ترکیب زیبا را کنار هم قرار دادم و تکرار کردم صابر جانم؟ کی بود که به صابر جان اضافه می کرد و آن را مثل جانش میدید تو روستا خبری از این ابراز علاقه های ناگهانی نبود چنین بی پروا کسی حق نداشت درباره مردی صحبت کنه نگاهم که رنگ تعجب گرفته بود کار خودش رو کرد لبخندی زد و گفت _بعید میدونم صابر از من برای شما چیزی گفته باشه صابر هم که نگفته باشه این مردی که چند دقیقه پیش کنار شما بود قطعاً حرف‌هایی زده آخ که دلم دوباره داغش تازه شد که دوباره یادم اومد که ایلزاد من هم اوقاتی با این زن گذرونده بود که چقدر قلبم به درد اومد از اینکه این زن همون زنی بود که دل عمو صابر رو برده بود و نگم که ایلزاد چی کار کرده بود بین این دو نفر دوباره حالت زارم کار خودش رو کرد دستمو گرفت و آروم نشوندم روی زمین کنارم نشست و زانوهاش رو توی بغلش جمع کرد و چونش رو گذاشت روی زانوش و نگاهش رو دوخت به چشمه چند ثانیه گذشت خودش حرف پیش کشید و گفت _کاشکی صابر اجازه می داد به جای این همه سال دوری و این همه سال زجر کشیدن این همه سال کینه و نفرت تو دلش جمع کردن، اجازه میداد کمی من صحبت کنم کمی برادرزاده‌اش صحبت کنه تا کمتر زجر بکشم خودش کمتر زجر بکشه و برادرزاده‌اش کمتر اذیت بشه عاشقانه ریخت تو نگاهش و نگاهم کرد _چقدر دلم برای صابر جانم تنگ شده اگر برادرزاده‌اش پیغام پسغام نفرستاده بود که من بیام روستا هرگز نمیومدم آهی کشید _من عاشقانه دارم با یاد مردی زندگی می کنم که به من اعتماد نداشت چقدر حرف هاش شاخ و برگ داشت چقدر از این جهت به اون جهت می‌رفت چقدر متوجه نمی‌شدم منظورش رو این اگه اون زنی بود که صابر عاشق بودم رفته بود به خلوت با ایلزاد رفته بود نباید انقدر راحت می آمد و با من صحبت می کرد اگر اون زن نبود هم این جریان ها را از کجا خبر داشت گیج شده بودم چرا من نمی فهمیدم قضیه از چه قراره 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞