🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت854
#نویسنده_سیین_باقری
خیلی انتظارم طولانی نشد ایلناز بدو بدو اومد کنارم نشست نسبت به عروسی احسان مدل لباس پوشیدنش کمی تغییر کرده بود و خانمانه تر شده بود هر چند اون موهای کوتاه و سیخ شده اش هنوزم میگفت خوی پسرونه داره
کنارم نشست و فورا دست انداخت دور گردنم زیر گوشم پچ زد
_مهدی چه غیرتی بازی در اوورد
فورا برگشتم سمتش و پرسیدم
_یعنی چی؟ چیشده کجا بودین؟
چشمک زد و گفت
_هیچی بابا تو عمارت بودیم جلو مهمونا که نمیشد دعوای خانوادگی راه انداخت باز اقا محسنتون داشت با بقیه بحث میکرد که مهدی خوابوند
دستشو گرفتم و آب گلومو قورت دادم
_میشه واضح تر توضیح بدی؟
ای بابایی گفت میخواست بیشتر توضیح بده که صدای عقیله و پروانه رو شنیدم هردوشون دوش به دوش دایی محسن داشتن میومدن سمت سفره حقیقتا ترسیده بودم از هرحرفی که بخوان بهم بزنن
دایی محسن زودتر از اون دوتا زن اومد جلو و با اومدنش ایلناز مثل برق گرفته ها از جا پرید و رفت کنار ابهتش اونم ترسوند منکه دربرابر عقابی مثل ایلناز، جوجه رنگی بودم
_س ..سلام دایی
لال شی الهه میذاشتی خودش حرف بزنه
_دایی؟ هه مگه رابطه و عنوانی هم بین تو با خانواده ات مونده؟
سرمو انداختم پایین
_من مثل مادرت نیستم آه و ناله راه بندازم فقط یه کلمه راست و حسینی میخوام ازت بشنوم قسم روح مامان مهری بخوری و جوابمو بدی
سرمو آوردم بالا مستقیم نگاه کردم تو چشماش و اجازه ندادم بپرسه خودم جواب دادم
_به روح مامان مهری من ایلزاد رو دوست دارم و قسم میخورم تا اخر عمرم هر جا به بدبختی خوردم ابراز پشیمونی نکنم و از شما و مادرم درخواست کمک نکنم، دایی من ایلزاد رو دوست دارم حتی اگه اینده اونطور که ما بخوایم رقم نخوره
شوک شده بود حرفی نمیزد و جوابی نمیداد فقط مردمک چشماش تو کل صورتم میچرخید انگار دنبال ته مونده های امیدش بود به اینکه من بگم نه دوسش ندارم و شک دارم ولی حقیقت این بود که حتی اگر ایلزاد ادم مورد تایید خانواده نبود و نمیتونست در آینده خوشبختم کنه، من دوستش داشتم و مایل بودم به ازدواج باهاش
دایی محسن بلند شد پیشونیم رو بوسید و بدون کلامی حرف رفت و بین جمعیت گم شد
زن دایی ها نیومدن جلو و دیگه ایلناز هم نیومد کنارم بشینه
نگاهم بین جمعیت میچرخید ببینم مهدی کجاست و چیکار کرده که ایلناز انقدر هیجان داشت تا برام از رفتارش بگه ندیدمش و میدونستم سرک کشیدن بیشتر ممکنه ایلزاد رو ناراحت کنه
همین بین صدای صلوات فرستادن خانوما بلند شد و بعد از اون عمه نسرین گفت
_خانوما اگه مشکلی نیست عاقد و آقا داماد میخوان تشریف بیارین اینور باغ؟
منظورش به این بود که همه حجاب کنن منم شنلمو کشیدم روی صورتم کمی استرس افتاده بود به جونم حرفهای دایی محسن جواب خودم همه و همه داشت به ذهنم هجوم میاورد نبودن مامان عین گرز داغ داشت به قلبم فرو میرفت و کاری نمیتونستم بکنم، شاید چند سال دیگه که از تب و تاب روزهای عاشقی میوفتادم با خودم میگفتم به دست آوردن دل مامان از وظیفه های من بود ولی اون روز دیگه ایلزاد هم در کنارم نخواهد بود این، زندگیمو نابود تر از حالت قبلی میکرد
تو همین فکرها بودم که ایلزاد کنارم قرار گرفت با صدای ضعیفی گفت
_توکلت علی الله الهی به امید تو لا حول ولا قوه الا بالله
همه ی این جمله هارو میگفت تا از استرس و نگرانیش کم کنه مشخص بود چقدر دلش داره میلرزه
عاقد بسم الله رو گفت و ناگهان تمام آرامش دنیا سرازیر شد به قلبم چقدر نام خدا آرامبخش بود برای قلب بیقرار من
ایلزاد بین حرفها و جملات عربی عاقد گفت
_الهه خانم
دلم نوید سوال بد و سوال لحظه ی آخری و سوال اتمام حجت میداد دلم میگفت ایلزاد چیزی میپرسه تا دلمو بلرزونه
_الهه اگر ذره ای شک به دلت افتاده ...
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن سوره ی مریم ایلزاد نگاهش همچنان به صورتم بود
_الهه مادرت نیومده ..
بسم الله الرحمن الرحیم رو گفتم دوباره گفت
_نفرین میکنه مادره اون ...
نمیدونم کی عاقد برای بار دوم پرسیده بود که وکیلم که ایلناز با صدای تیزی جواب داد
_عروس رفته گلاب بیاره
عاقد گفت گلاب ناب محمدی ان شالله با ذکر صلوات برمحمد و ال محمد
دوباره ایلزاد گفت
_الهه غمِ نگاه مهدی داره منو میچزونه اگر نیاز داری به فکر کردن ...
گوشم به صدای عاقد بود که برای بار سوم پرسید
_الهه خانم وکیلم با صداق معلوم و مذکور؟
قبل از اینکه ایلناز دهن باز کنه بگه عروس زیر لفظی میخواد، زبون چرخوندم و گفتم
_با توکل برخدا بله
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞