🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت856
#نویسنده_سیین_باقری
میدونستم باید برم دنبال محسن تا زهر نکنه کام الهه ای که ناخواسته زهر کرده بود کام منه بچه یتیم رو میدونستم باید برم دنبال تا جلوی فاجعه ای به اسم بی منطق بازی در اوردن اقا محسن رو بگیرم
سهراب نگران نگاهم میکرد میدونستم ته ته ته دلش دنبال خواسته ی پسرش میگرده و راضیه به رضای ایلزاد میدونستم نگاهش از سر دلسوزیه
جمشید متوجه شده بود داریم میریم به محضرش پیروزمندانه نشسته بود روی صندلی و نگاهش به ورودی بالکن بود با دیدنمون نه تنها از جا بلند نشد بلکه جواب سلاممون هم نداد
محسن کنترل شده سلام داد و همون اول کاری گفت
_خوشتون میاد به زور شوهر دادن و زن دادن یا رسمتونه جمشید خان؟
سهراب رفت که بره میونجی گری، جمشید مانع شد، آقا محسن ادامه داد
_دختری که مادر داره وا نیست عین بیوه ها بشینه پای سفره ی عقد
چشمامو محکم فشردم تا بدبختی الهه رو تصور نکنم جمشید خان بدون اینکه نگاهی کنه بهمون جواب داد
_قیم قانونی اون دختر منم نه مادرش، اجازه ی ازدواجش رو من میدم نه مادرش
آقا محسن عصبی شد
_مادرش زحمتشو نکشیده بزرگش نکرده؟ نکنه فکر کردین نادر اینارو بزرگتره؟
شونه های جمشید رفت بالا
_شرع و عرف و قانون به من میگه اگه خودش راضی باشه و من اجازه بدم ازدواجش مشکلی نداره
همونموقع ایلناز سر رسید با دیدن بابا هول شد و گفت
_سلام دایی جو ....
آقا محسن دستشو اورد بالا و با سر سلام کرد خطاب به جمشید ادامه داد
_الهه و مهدی همدیگه رو میخوان چرا داری مانع میشی بینشون؟
ایلناز هیییع کرد و دست گذاشت جلوی صورتش رفتم جلوتر و گفتم
_آقا محسن ما باهم حرف زدیم
عمو، درنگ نکرد و غرید
_خفه باش محمد مهدی
جمشید از جا بلند شد و گفت
_ببین چی بودی که پسری که بزرگ کردی بهت نمیگه بابا، اونوقت باورم بشه محض دل پسر عقیله اومدی پادرمیونی یا فکرای دیگه تو سرته؟
آقا محسن پرید یقیه ی جمشیدو بگیره که ایلناز بینشون قرار گرفت و با اشکهایی که ازش سراغ نداشتم گفت
_توروقرآن مهمون داریم
دست آقا محسن رو گرفتم و آروم گفتم
_بابا جان من ناراحتی ندارم جان پروانه نکن کاری که الهه رو غم بده محمد مهدی راضیه مشکلی نداره دل شما هم قرار بگیره وقتی من خوشحالم، خوشحالیه الهه برای ما از همه چی بالاتر بود، نبود بابا؟
محسن نگاهی به جمع کرد و پر حرص رفت از بالکن بیرون ما تو خونه ی جمشید بودیم و عذرخواهی ازشون وظیفه ی من بود
رو به جمشید گفتم
_عذرمیخوام
همون لحظه نگاهم افتاد به تشریفات لباس عروس و عروسی که دستش تو دست نسرین خانم داشت میرفت سمت جایگاه خودش نگم قلبم ریخت یا بگم که دیدم با هر قدمش روح من داشت خرد و خردتر میشد؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞