🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت858
#نویسنده_سیین_باقری
عمه ولی افسار گسیخته تر از این حرفها بود آروم شدنی نبود همونطور تو بغلم فریاد میکشید و فحش میداد هرچی سعی میکردم سرشو بچسبونم به سینم تا صداش نره بیرون فایده ای نداشت و جیغ میزد
دایی عامر اومد نزدیکم سعی کرد عمه رو از بغلم در بیاره نتونست و ولش کرد معلوم بود عصبانیه از این همه هیاهوی عمه ملیحه
مردم داشتن نگاهمون میکردن دلم نمیخواست الهه از اولین شب زندگیش فریادهای مادرش و نگاهای بهت آمیز مردم رو به یاد بیاره ولی کاری از دستم برنمیومد این زن چنان از خود بی خود شده بود که حرف منو نمیشنید
برگشتم سمت جایگاه عروس و داماد تا واکنش الهه رو ببینم بیچاره رنگ از رخ داده بود و شوک زده مادرشو تماشا میکرد
ایلزاد متوجه شد نگاهم روی الهه هست دستپاچه شنل الهه رو کشید روی صورتش و پشت به ما ایستاد به حالت نمایشی شروع کرد به حرف زدن با الهه
در دل پوزخندی زدم و با خودم گفتم_ای کاش ایلزاد متوجه میشد که من بعد از ابراز علاقه ی الهه به اون، نگاهی بجز نگاه برادرانه به اون دختر ندارم و با نفس خودم در جدالم برای پذیرفتن اینکه دختر عمه ام شده عروس دیگرون
نمیدونم کی عقیله و پروانه ملیحه رو از من جدا کرده بودن و داشتن میرفتن بیرون از عمارت مردمم کم کم برگشته بودن به حالت قبلی هرچند دهانها به سمت الهه کج بود و میدونستم تا اخر عمر همینه برای اون دختر
دیگه اونجا کاری نداشتم باید میرفتم بیرون ولی دوست داشتم قبل رفتن برای اخرین بار با الهه حرف بزنم قدم برداشتم به طرفش، پشیمون شدم ایلزاد اگر منو کنار الهه میدید امشب رو براش میکرد جهنم دوست نداشتم بلای آسمانی نازل بشه رو سرش تو روزی که به آرزوش رسیده بذار به دلم بمونه کلام آخر با دختر عمه ی از جان عزیزترم
سپردمش دست خدایی که از رگ گردن به من و اون و دلهامون نزدیکتر بود سپردمش دست تقدیری که اینجوری خودشو رقم زده بود و سپردمش دست ایلزاد که میدوستم دوستش داره ولی آسوده اش نمیذاره
نگاه آخرو انداختم سمتش و عقب گرد کردم رفتم از عمارت بیرون انگار ساز و دهل و ارکست منتظر بود تا اخرین مخالف این اتفاق هم بره بیرون و بعد شروع کنه به نواختن، کر کننده مینواخت این موزیک لعنتی یا من تحمل شنید نداشتم
وسطای کوچه دست گذاشتم روی گوشم و تا خونه ی عقیله دویدم بدون کوچکترین توجهی به ادمای اطراف که میرفتن تا امشب رو مهمون جمشید خان باشن و سفره ی پر زرق و برقش میرفتن تا شام عروسی الهه رو بخورن و شادباش بگن به دامادی که مهدی نیست
رسیدم دم در خونه ی امیدم و با اولین تقه پروانه در باز کرد بدون حرف سرمو فرو بردم به آغوشش با تعلل کف دستش نشست پشت کله ام و گفت
_مردِ من
فشردمش به خودم و زیر لب گفتم
_چیزی ازم نمونده پروانه خانم
چشمام داشت میسوخت میترسیدم این جوشش قبل از سرازیر شدن اشک باشه
_چیزی از محمد مهدی نمونده پروانه خانم
چرا چیزی نمیگفت وقتی میدونست بغض بیخ گلوم چسبیده داره خفه ام میکنه
_محمد مهدی مونده و یه قلب خالی که مونده که کجا بذاره حراج
سینه اش که لرزید فهمیدم داره اشک میریزه من چقدر خودخواه شده بودم که داشتم اشک این زن نحیف و زجر کشیده رو در میاوردم لحظه آخر مشتمو فشردم و از خودم جداش کردم سعی کرد تند تند اشکش رو پاک کنه تا نبینم ولی دیدم و پر بغض گفتم
_از محمد مهدی دوتا فرشته مونده که ظاهرا تا اخر عمر باید جورشو بکشن
پشت سر پروانه عقیله ایستاده بود همون ابتدا متوجه اومدنش شده بودم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞