eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.8هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) حرفی نداشتم بزنم خودمم از شرایط موجود ناراحت بودم اصلا باعث خوشحالیم نبود که کنار ایلزاد باشم ولی نداشته باشمش چه فایده داشت زندگی وقتی نمیتونستم حتی بهش نزدیک بشم کنارش بشینم باهاش حرف بزنم چه فایده داشت این زندگی ایلزاد نگاهم کرد و به عمه گفت _الان مشکل چیه مامان که اینجوری گریه میکنی عمه ارومتر گفت _چرا جدا از هم زندگی میکنید مگه عقد نکردین مگه ازدواج نکردین مگه شما دوتا برای همدیگه از جون ندادین مگه بخاطر زندگیتون از همه بریده نشدین چرا الان وضعتون اینه؟ ایلزاد کیفشو انداخت زمین رفت تو اشپزخونه وضو گرفت اومد بیرون _نمیتونم مامان همینو گفت و رفت چند ثانیه بعد صدای نماز خوندنش بلند شد کلافه از جا بلند شدم رفتم چادرمو انداختم سرم از خونه زدم بیرون و به التماسهای عمه توجهی نکردم بسم بود این بدبختی ها نمیخواستم من دیگه هیچکسو نمیخواستم فقط یه مکان ارامش نیاز داشتم و بس یه جا که آروم زندگی کنم میدونستم تعطیلات زیادی پیش رومه، برای همین سوار اتوبوس شدم رفتم تهران بی خبر از همه و بی خبر همه کس بدون گوشی و کلید رفتم جلوی در باغستون دستمو گرفتم دیوار و کنار در نشستم بالاخره یکی رد میشد که بگم بره بالا درو باز کنه شب بود و ترس من چند برابر میشد با شنیدین صداهای ریز فقط امیدم به مسجد بود که یکی از توش در بیاد‌ معمولا تا صبح درش باز بود و محل استراحت مسافرا هم میشد بالاخره یکی پیدا شد یه اقای نسبتا جوون و قد بلند ازش خواست درو برام باز کنه بدون هیچ سوالی این کارو کرد و رفت میدونستم حیاط برام ناامنه فورا خودمو رسوندم ساختمون پشتی و از در حیاط خلوت وارد ساختمون شدم و درو پشت سرم قفل کردم لامپهارو خاموش گذاشتم حوصله نداشتم دو دقیقه دیگه سر کله ی یکی پیدا بشه مستقیم رفتم اشپزخونه یخچال پر از خریدهایی بود که روز اخر ایلزاد اورده بود فورا قوطی پنیر و نون باگت برداشتم و چندتا لقمه ی بزرگ چپوندم تو حلقم دستامو شستم و قصد کردم برم تو اتاقم راحت بخوابم که صدای تلفن خونه بلند شد از ترس جیغ کشیدم و رفتم تو هال با عصبانیت از پریز کشیدمش با خیال راحت رفتم بالا خوابیدم میدونستم زود منو پیدا میکنن باید از امشب نهایت استفاده رو میبردم نیمه های شب با صدای وحشتناک شکسته شدن در از جا بلند شدم همونطور با مانتو دویدم سمت بیرون میدونستم یکی اومده دنبالم هرچند هیچ علاقه ای نداشتم ولی ایلزاد بود با عصبانیت ایستاده بود نگاهم میکرد جیغ زدم و گفتم _چرا دست از سرم برنمیداری لعنتی میله ای که باهاش درو شکسته بود زد زمین و عربده کشید _خیلی بچه ای الهه خیلی بچه ای 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞