پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید
شبتان نیک🌸🍃
🔍 #حدیث_گرافی
💠 خداوند بنده را به سبب خوردن و نوشیدنی که بر آن خداوند را سپاس میگوید، به بهشت میبرد!
🔹 رسول مهربانی صلی الله علیه و آله و سلم
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
[🌿✨]
•
•
گفتم: محمد
این لباس جدیدت خیلی بهت میاد
گفت: لباس شهادته
گفتم: زده به سرت..؟!
گفت: میزنه انشاءالله
چند ثانیه بعد از انفجار
رسیدم بالای سرش نا نداشت
فقط آروم گفت: دیدی زد..؟!
•
#شهید_محمدمهدوی🪴
-رفاقتتاشهادتـ
•
•
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #کلیپ
#ویژه_عید_غدیر 🔴
شماره 1⃣
#حدیث_غدیر 🌸🍃
✨امام رضا علیه السلام فرمودند:
تبلیغ غدیر واجب است. کسی که عیدغدیر را گرامی بدارد، خداوند خطاهای کوچک و بزرگ او را می بخشد و اگر از دنیا برود ، در زمرهی شهدا خواهد بود.✨
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
#عید_غدیر
#خطبه_غدیر
#فضیلت_حضرت_علی_(ع)
10.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ
#ویژه_عید_غدیر 🔴
شماره 2⃣
✨خدا داند که حیدر کل دین است
میان خلق، او حَقُّالیقین است
تمام عالم امکان بداند
فقط حیدر امیرالمؤمنین است✨
#خطبه_غدیر 🌸🍃
#فضیلت_حضرت_علی_(ع)
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت656
#نویسنده_سیین_باقری
بعد از چند دقیقه تلاش کردند حالم را بهتر کنند
بالاخره کمی تونستم نفسم را آزاد کنم و با لبهایی که عین چوب خشک به همدیگه می خورد پرسیدم
_ایلزاذ واقعا به هوش اومده؟
عمه نسرین با خوشحالی جواب داد
_ آره عزیزم اگه حالت خوبه بریم پیشش سراغتو گرفته دیر شد ممکنه دوباره با مسکن خوابش کنن
از جا بلند شدم و برگشتم تو اتاق ایلناز مانتو شلوار و چادرم رو پوشیدم و دوباره با عجله برگشتم پایین
همه رفته بودند بیرون و فقط عمو ناصر منتظرم بود
دستش رو گرفتم و پا به پاش سوار ماشین شدن به محض حرکت نگاهم کرد و گفت
_حواست باشه اگه رفتی پیشش گریه زاری نکنی اون الان شاید حواسش هنوز به جا نباشه تو باید حواسشو داشته باشی تا اذیت نشه
با حرفاش سرمو تکون میدادم و بی صبرانه منتظر بودم برسیم به بیمارستان به محض رسیدن بدون اینکه معطله اومدن عمو ناصر و بقیه باشم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ورودی بیمارستان
نگهبان می خواست جلوم رو بگیره که صدای آقا سهراب باعث شد رهام کنه شتابان و به حالت دویدن خودمو رسوندم به ایستگاه پرستاری
پرستارها که دیگه من را می شناختند با لبخند اجازه دادند که برم سمت اتاق ایلزاد
اتاق شلوغ بود یعنی دکتر و پرستار ها ایستاده بودند و من رفتم پشت اتاق خصوصی و لباس هایم را عوض کردم همون جوری وارد اتاق شدم
دکتر با دیدنم لبخندی زد و رو به پرستارها گفت
_ فکر میکنم کاری داشته باشیم تا فردا صبح بیمار کم کم خودش خوابش میبره اجازه بدین ایشون تو اتاق بمونه ولی فقط ایشون کس دیگه ای وارد نشه
یکی یکی از اتاق خارج شدن من همچنان نگاهم به سمت چهره ایلزاد بود تا چشمان باز شو بببینم
ولی چشماش را بسته بود گاهی کمی حرکت می داد و دوباره به طور کامل بسته می شد
باورم نمی شد من الان اینجا رو به روش ایستاده باشم و قرار باشه که چشماش رو ببینم
دستش رو لمس کنم و صدای نفس هاش رو بشنوم
با پاهایی کشیده میشد روی زمین رفتم نزدیکش
فورا دستشو توی دستام گرفتم با فشاری که به انگشتاش وارد کردم کمی چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد انگار داشت به یاد می آورد که من کی هستم لبخندی زدم و همزمان با لبخندم اشک از روی چشمام چکید با اینحال خودم شروع کردم به صحبت کردن
_خوبی؟ دلم برای چشمات تنگ شده بود
انتظار داشتم بخنده شیطنت کنه چشماش برق بزنه ولی اخمی کرد و پرسید
_ کجا بودی؟
البته با لکنت زبان فراوان شاید این دو کلمه بیشتر از ۵ ثانیه طول کشید نگران شدم هم برای لکنت زبان هم برای اخمی که نشون داد و نفهمیدم منظورش چیه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞