eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
•|̣ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ|•💜🌸
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خیلی زود از حرفی که زده بودم پشیمون شدم ولی به زبون آوورده بودم و نمیتونسم کاری کنم بعد از اینکه پروانه گوشی رو قطع کرد راه افتادم سمت سیاه کمر و در تمام طول مسیر داشتم کلمات رو کنار هم میچیدم تا بدونم چجوری باید برای عقیله توضیح بدم عجله ای که من و سلما داشتیم جلوی در خونه پارک کردم و پیاده شدم از وقتی خونه های قدیمی کوچه رو یکی یکی خراب کرده بودن، از جلوی خونه ی عقیله میشد به راحتی عمارت وفایی رو دید تک خنده ای کردم و از ماشین پیاده شدم برگشتم سمت چپ کوچه و دوتا عمارت رو نگاه کردم کار آدما به کجا کشیده میشد که نه از آدمای این عمارت خبری بود نه از آدمای عمارت صبرایی کسی مونده داشتم با خودم فکر میکردم بساط دنیا چقدر زود و راحت جمع میشه و تمام داشته های کا باقی میمونه برای این بچه و اون بچه و در نهایت ما میمونیم و یه بدی و خوبی در عمارت وفایی باز شد و همزمان صدای گاز ماشینی بلند شد منتظر موندم تا راننده رو ببینم ماشین مشکی و غول پیکر ایلزاد از در خارج شد و قبل از پیچیدن داخل کوچه چند دقیقه ایستاد و با نگهبانشون حرف زد چند بار پلکامو باز و بسته کردم واقعا ایلزاد بود باورم نمیشد با اون بساط رفتنش به همین زودی برگشته باشه هرچند که بقدری مرام داشت که ازش متنفرم نباشم حتی با زدن زیر قولش و نگذشتن دوباره از الهه قبل از اینکه بخواد بهم برسه وارد خونه شدم و چند ثانیه پشت در ایستادم و نفس تازه کردم _چیشده پسرکم چرا اونجا کز کردی؟ دستپاچه عقیله رو نگاه کردم که چادر گل گلی دور سرش بود و منتظر پاسخ من دست به کمر ایستاده بود _سلام جانان من لبخندی زد که شیرینیش رو تا عمق وجودم احساس کردم _سلام گل پسرم بیا تو که کارت دارم منتظر جواب من نموند و رفت عجیب بود رفتار عقیله ها خیر باشه ان شالله رفتم کنار حوضچه کفشمو در آوردم دمپایی پوشیدم همونجا پاهامو شستم وضو گرفتم و رفتم داخل عقیله پشت به ورودی ایستاده بود قرآن لب طاقچه رو نگاه میکرد وقتی متوجه شد پشت سرشم برگشت و گفت _استخاره میگه صبر کن با تعجب نگاهش کردم گاهی وقتا پشتم میلرزید از اینهمه غیب گویی عقیله 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
•|̣ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ|•💜🌸
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) الهه به محض رسیدن جلوی در خونه ی عمه با حرص از ماشین پیاده شدم رفتم آیفون زدم عمه با دیدنم گفت _عزیزم مگه کلید نبردی؟ کلافه و حیرون جواب دادم _نه عمه جون فهمید احوالات خوبی ندارم فورا درو باز کرد پشت فرمون قرار گرفتم و رفتم داخل خونه و گوشه حیاط ماشینم رو پارک کردم بین راه داشتم به بی فکری این پسره مهدی فکر میکردم ادم ناشی حالا من گفتم بپر تو چاه تو باید بپری؟ به قدری عصبی بودم که تصمیم گرفتم با عمه و آقا سهراب صحبت کنم و از خانواده سلکا اطلاعاتی کسب کنم بلکه آقا سهراب بتونه به واسطه ی دایی محسن، مهدی رو از کاری که میخواد انجام بده منصرف کنه عمه نسرین آومد به استقبالم از همونجا جلوی در پرسید _ سلام عزیزم حالت خوبه؟ سرمو تکون دادم و گفتم _خوبم عمه جون آقا سهراب اومده؟ عمه نسرین زیر لب گفت _ وا آره اومده چرا اینقدر عجله داری عمه چی شده ؟ لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و گفتم _ نه عمه کیفمو از دستم گرفت و گفت _برو تو اتاق پذیرایی نشسته کیفتو من میبرم بالا همانطور که می رفتم به سمت اتاق پذیرایی روی هوا بوسی براش فرستادم و تشکر کردم وارد اتاق پذیرایی که شدم آقا سهراب روی مبل نشسته بود و لپ‌تاپ ش روی پاش بود سعی کردم با ازاد کردن صدام متوجهش کنم که من دارم وارد اتاق میشم سرشو آورد بالا و گفت _سلام دخترم خسته نباشی با خجالت لبخندی زدم و جواب دادم _ ممنونم آقا سهراب زنده باشید، مهراب اگه مزاحمتون نیستم چند تا سوال دارم لپ تاپش رو به حالت نیمه خاموش در آورد و گذاشت روی میز با اشاره کردن به کنارش گفت _بشین گلم کاری ندارم بفرما سوالاتت رو بپرس خیلی زود شروع کردم به حرف زدن _آقا سهراب میخواستم درباره ی سلما ازتون بپرسم سلما کردستانی همون دختری ... لبخندی زد و گفت _میشناسمشون سرمو انداختم پایین و در حالیکه انگشتام رو توی هم میپیچوندم گفتم _خب ... حرفمو نتونستم تموم کنم که صدای زنگ در خونه بلند شد همزمان نگاه منو آقا سهراب برگشت سمت در هال قصد کردم بلند شم برای باز کردن در که آقا سهراب با اشاره ی دست مانع شد و خودش چند قدم رفت تا اینکارو انجام بده ولی همزمان صدای زنگ گوشیش بلند شد و برگشت لبخندی زدم و خودم بلند شدم رفتم گوشی آیفون رو برداشتم و پرسیدم _کیه؟ نمیدونم چجوری ایستاده بود که چهره اش اصلا مشخص نبود جوابی نداد دوباره پرسیدم _ کیه؟ این بار صدای خش خش مانندی اومد و صدای مردی به زور به گوشم رسید که گفت _مامور اداره برقم خانوم میشه سریعتر دروباز کنید؟ اوه اوه بنده خدا چقدر معطل شده بود چندبار دکمه ی ایفون رو‌ زدم کار نکرد بار اخری با استرس گفتم _چند دقیقه صبر کنید میام پشت در شرمنده آقا بخدا منتظر جوابش نموندم و سریع آیفون رو گذاشتم سر جاش دویدم به سمت در هال همانطور که میرفتم بیرون عمه نسرین پرسید _کجا میری الهه ؟ برگشتم سمتش و گفتم _ایفون کار نمیکنه میرم درو باز کنم مامور اداره برقه فقط شنیدم که می گفت _ وا من همین الان در خونه رو با ایفون باز کردم چجوری خرابه جوابی بهش ندادم و دمپایی رو پوشیدم و با قدم های بلند خودم رو رسوندم پشت در همونطور که سرم پایین بود رو باز کردم پشت سر هم گفتم _ سلام آقا شرمنده به خدا ایفون کار نمیکنه نمیدونم چرا؟ شما هم معطل شدین همانطور که می خواستم حرفم را ادامه بدم سرمو آوردم بالا با دیدن چهره ایلزاد چند ثانیه نفسم بند اومد و به یکباره آزاد شد همانطور که ایستاده بودم ضعف به کل بدنم غالب شد و نزدیک بود زانوها زیر پامو خالی کنن دستمو گرفتم به در و زیر لب گفتم _تو اینجا چیکار می کنی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
•|̣ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ|•💜🌸
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نمیدونم چرا این جمله رو به زبان آوردم به جای اینکه ذوق و شوقم از دیدن و اومدنش نشون بدم بی هوا به زبان آوردم تو اینجا چیکار می کنی؟ لبخندی زد و در حالی که عقب می‌رفت گفت _میخوای برگردم خانم انگار مشتاق دیدار ما نبودی هول و دستپاچه چند تا قدم به سمتش رفتم و گفتم _نه به خدا من به خدا منظورم این نبود کلافه بودم می دونستم احوالم خوب نیست دستامو تکون تکون میدادم و پشت سر هم قسم می خوردم و میگفتم _باور کن به جون خودم به جون مامان منظورم این نبود ایلزاد که متوجه کلافگیم شده بود قدمهایی که دور شده بود برگشتم و با صدای آرومی گفت _الهه میدونم منظورت چی بوده میدونم شوکه بودی میدونم عزیزم آروم باش چرا انقدر هولی چرا دست پاچه ای چرا ترس داری تازه فهمیدم چه فاجعه ای در من رخ داده که فوبیای نبودن و از دست دادن ایلزاد را دارم دستمو گرفتم به دیوار نزدیک به در خونه و با صدای تحلیل رفته ای گفتم _خوش اومدی سرشو انداخت پایین و با کف دست صورتشو گرفت و چندتا نفس عمیق کشید و جواب داد _به شوق دیدنت اومدم دلیل دیگه ای برای برگشتن به ایران و آمدن به اینجا نداشتم دیگه نای ایستادن نداشتم باید هرچه زودتر خودم می رسوندم به جایی برای نشستن و نوشیدنی شیرین که بتونه حالم رو جا بیاره فشارم افتاده بود چشمام سیاهی میرفت دستام تو هوا تکون دادم و گفتم _ بریم داخل نمیتونم وایسم هرچی تلاش کرد که بتونه دستم را بگیره یه احساس درونی مانع می شد میدونستم این ایلزاد، ایلزاد قدیم نیست و نمیتونه ارزشهایی که براش تا کربلا رو بود رو زیر پا بذاره با احتیاط قدم زنون خودمو رسوندم تو هال و از همونجا با صدای ضعیفی گفتم _عمه جون مهمون داری عمه از تو آشپزخونه گفت _وا دختر تو رفتی درو برای مامور اداره برق باز کنی الان میگی مهمون ... حرفش تموم نشده بود که از آشپزخانه اومده بود بیرون و با ایلزاد رو به رو شده بود نفسشو رو لرزون بیرون داد و گفت _یا زینب چی میبینم دستشو تو هوا تکون میداد و سعی میکرد آقا سهراب رو صدا بزنه منکه حالم خوش نبود نشستم روی مبل و نگاهمو دوختم به ایلزادی که همچنان سر تا پا مشکی بود، لاغر تر شده بود و رنگ پریده تر، مهربون تر شده بود و مردونه تر هرآنچه بود مورد پسند قلب الهه بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید🌹 دیر وقته ولی قول داده بودم❤️
•|̣ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ|•💜🌸
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) آقا سهراب که متوجه پریشونی عمه شده بود از اتاق پذیرایی بلند شد و اومد بیرون اون هم با دیدن ایلزاد کمی جا خورد ولی بی توجه به احوالات ما اخمی کرد و پرسید _اینجا چیکار می کنی مگه قرار بوده بیای؟ ایلزاد این‌بار بلندتر خندیدم سرش رو گرفت رو به آسمون دستاشو از جیبش در آورد در حالی که می رفت که عمه نسرین رو بغل کنه با صدای کمی بلند و خوشحال گفت _ هر جوری فکر می کنم مردم جور دیگه ای به استقبال بچه هاشون میرن چند ماه من اینجا نبودم چقدر خوب از من پذیرایی میکنید لبخندی زدم و همچنان نظاره‌گر عاشقانه های بین عمه نسرین بودم و پسر برادرش که حکم پسر خودش رو داشت و عاشقانه همدیگر را در آغوش گرفته بودند آقا سهراب سکوت کرده دست برد توی جیبش و منتظر ایستاد تا گله گذاری همسرش در آغوش پسر برادرش تموم بشه و بعد به حساب این پسر ناخلف بد تربیت شده اش برسه نگاهی کرد سمت من و چشماشو محکم روی هم فشار داد و زیر لب گفت _ خوشحالم هیچ وقت فکر نمی کردم آقا سهراب به این راحتی احساسات درونیش رو لو بده چقدر مهربون بود شوهر عمه ای که هیچ مسئولیتی در قبال من و ایلزاد نداشت ولی اینچنین مشتاقانه به کار هردومون میرسید و با تمام وجود برای لبخندمون میجنگید بعد از اینکه عمه نسرین رضایت داد تا ایلزاد رو از آغوشش جدا کنه دستشو گرفت دور بازوش درحالی که قدش حداقل دو تا کله از ایلزاد کوتاهتر بود با تشر گفت _پسر بی وفای من ایلزاد؛ دست گذاشت روی چشماش و سرش کمی خم کرد و گفت _به دیده منت هر چی شما بگین روی سرم جا داره ولی برام دعا کنید ایلزاد حتی اجازه نداد از جمله اش تعحب کنم که رو به آقا سهراب گفت _شماهم گله دارین از من؟ آقا سهراب که قصد کل کل با پسرش رو داشت جواب داد _ریز تر میبینمت پسرجان رفتن به سمت همدیگه و ابراز دلتنگی هاشون شروع شد عمه نسرین نگاهم کرد و گفت _خداروشکر عزیزم خوشحالم برای خنده هات با خجالت سرمو انداختم پایین و منتظر خلوتی با ایلزاد موندم تا گره های دلم رو با بودنش یکی یکی باز کنم ولی انگار مصلحت جوری بود که باید حالا حالاها بین ما با فاصله ها میگذشت گوشی اقا سهراب زنگ خورد و دوباره با استرس برگشت به اتاق پذیرایی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :) پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
•|̣ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ|•💜🌸