‹💛🌈›
در هیاهوی زندگی دریافتم
اگر کسی به این باور برسد
که غیر از خدا به کسی احتیاج ندارد
خدا هم او را به غیر از خودش
محتاج نخواهد کرد . .
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•●◉✿یآرَفیڨَمݩلارَفیقـً ݪـًهٌ✿◉●•:
#شهـღـیدانه 🕊
شاید شهادت🕊
آرزوۍهمہباشد
امایقیناً👌
جزمخلصین
ڪسےبداننخواهدرسید ...💔
ڪاشبجاےزبان
باعمـــــلم
طلبشهادتمےڪردم🥀...(:
#شهـیــدابراهیمهادے♥️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌾
میگُفت:
وقتے همہچے واستـ|
تیره و تآر میشھ▪️
خدا رو با این اسم صدا بزن
یا نورَ ڪُلِّ نور :)💛🌙🌱
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌹
همینقدرخلاصه...((:
همینقدرمفید...
#خدآجآنمخیلیدوستدآرمآ🌸💕-
شایددیرفهمیدم؛
ولیفهمیدمفقطتوییتمومزندگیم((:
#وخدانیزبندگانشرادوستدارد∞🌱
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌹
همینقدرخلاصه...((:
همینقدرمفید...
#خدآجآنمخیلیدوستدآرمآ🌸💕-
شایددیرفهمیدم؛
ولیفهمیدمفقطتوییتمومزندگیم((:
#وخدانیزبندگانشرادوستدارد∞🌱
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#حدیث 📜
#امام_هادی (ع) :)🍃
🍁 #مومن 😇 خوبى مى كند و مى گريد😭، ولى منافق بدى مى كند و مى خندد😂.🍁
📚مكارم الأخلاق، ص389
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
||✨بِسمِاللهِالرَّحمنالرَّحیم🧿🦋||
||✨صبحتونبخیر😍✋🏻||
هر روز دعوتید به محفل #صلوات😍👇
https://EitaaBot.ir/counter/o1af
از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت219 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت220
#نویسنده_سیین_باقری
*محمد مهدی*
مامان انگار به جاهای خوب از زندگینامه اش رسیده بود که با عشق تعریف میکرد و علاقه داشت زودتر به پایان برسه
_اونشب بعد از برگشتنم پیش عامر انقدر شور و هیجان داشتم که نفهمیدم گشنه ام یا سیر سر شب رفتم زیر کرسی چشمامو بستم شروع کردم به خیالبافی های دخترونه
از بانوی عمارت شدن تا بچه های قد و نیم قد و خوشی هایی که فکر میکردم میان سراغم و عقده های دفن شده تو دلم رو درمون میشن
با خودم فکر میکردم کنار ملیحه درس میخونم منم به جایی میرسم همونطور که من عاشق پسرخان شدم اونم دلش پای من سُریده و حتما منو از عامر خواستگاری میکنه و هزار فکر و خیال کرده و نکرده در اخر با همین احساسات خوابم برد
صبح با صدای بهم خوردن دیگ و قابلمه از جا پریدم نگاهی به ساعت کوکی کوچک صورتی که گذاشته بودم روی طاقچه افتاد نزدیک به هفت صبح بود
تیز از جا پریدم پس چرا عامر صدام نزده بود چرا ساعت زنگ نخورده بود نمازم قضا شده بود
دمغ از جا بلند شدم چادر رنگیمو دورم پیچیدم رفتم صورتمو بشورم
قربانعلی رو دیدم که کارگر و خدمه رو راهنمایی میکرد که چیکار کنن از پشت ستون حائل بین اتاقک و روشویی توی حیاط؛ نگاهش بهم افتاد
_باباجان چقدر دیر بیدار شدی خانم کوچیک خیلی سراغتو میگیره
شرمگین جواب دادم
_صبحتون بخیر چشم میرم اتاقشون
لبخندی زد و سرشو تکون داد دوباره رفت سمت مطبخ
صورتمو با چادر سفید گلگلیم خشک کردم و لخ لخ کنون با پاهایی که بزور میکشیدم به موزاییکای کف ایوون رفتم سمت اندرونی
عامر و صادق خان درحالیکه با هم حرف میزدن از اندرونی خارج شدن
عامر نگاهش به من افتاد لبخند ریزی زد و دستشو تکون داد که باعث شد اقا هم متوجه حضورم بشه
با خوشرویی مخاطب قرارم داد و گفت
_ظهرت بخیر دختر چشم آبی
در یک لحظه تمام صورتم قرمز شد احساس کردم الانه که زمین دهان باز کنه منو ببلعه
بزور نفسمو آزاد کردم و جواب دادم
_شرمنده آقا نمیدونم چجوری خواب موندم
مهربان خندید و دستی به شونه ی عامر زد
_سلامت باشی دخترجون ایرادی نداره فقط زودتر خودتو به ملیحه برسون که باز کلافه شده اون دختر شلخته
_چشم به روی چشمم
_چشمت سلامت
بعد هم رو کرد به عامر و گفت
_امروز بیشتر مراقب خودتون باشید
عامر دست به چشم گذاشت و همقدم شد با خان
داخل اندرونی شلوغ تر از همیشه بود با خانم بزرگ و سهیلابانو رو به رو شدم که با استرس چرخ میخورون دور خودشون
سهیلا چشمش که من افتاد با ترشرویی گفت
_چرا انقدر دیر بیدار شدی
هیچوقت نفهمیدم چرا سهیلا ازم خوشش نمیومد از روز اول ورودم به اون خونه برعکس تمام اهالی؛ سهیلا باهام ترشرویی میکرد و زبون تلخی داشت
_شرمنده خانم
مهری خانم مداخله کرد و با چشم غره به سهیلا گفت
_عیب نداره دخترم برو ببین ملیحه چیکارت داره که خونه رو از صبح گذاشته روی سرش
چشمی گفتم و پا تند کردم سمت اتاق ملیحه
اجازه ورود گرفتم مثل همیشه کلافه وسط اتاق ایستاده بود دور خودش میچرخید با دیدنم اشک از چشماش جاری شد
_عقیله جونم اومدی؟ بیا کمکم کن نمیدونم چی بپوشم چیکار کنم سهیلا همش طعنه میزنه که بلد نیستم مثل خانزاده ها باشم بیا بگو چی بپوشم که امروز بدرخشم
لبخندی بهش زدم و صورتشو از اشک پاک کردم
_چشم شما صورتتونو بشورید من براتون لباس انتخاب کنم
بین لباساش گشتم از بلند و کوتاه و تونیک و بلوز شلوار گشاد و تنگ و همه رنگی لباس داشت اونوقت میگفت چی بپوشم
پیراهن بلند ماکسی سبز یشمی رنگی در اووردم با روسری قواره بلندی تیره تر گذاشتم رو تختش
از بین کفشاش کفش پاشنه سه سانتی مشکی رنگی برداشتم
درحالیکه با حوله صورتشو خشک میکرد اومد بیرون با دیدن لباسای روی تختش چشماش برق زد
_مررررسی عقیله جونم تو همیشع بهترینها رو ست کردی
کمکش کردم لباساشو پوشید واقعا هم زیبا شده بود ارایشش فقط سورمه ی پررنگ دور چشمش بود اما با اون سادگی واقعا دلربا شده بود
ساعت حوالی ۹ بود که از اندرونی خارج شدم رفتم تا آماده باشم برای کارهایی که احتمالا ملیحه صدام میزد تا کمکش کنم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت220 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت221
#نویسنده_سیین_باقری
عامر لباس آبی با شلوار سورمه ای پوشیده بود پشت به در اتاقک داشت شال دور کمرشو سفت میکرد دربا صدای قیژی باز شد که باعث شد برگرده سمت در با دیدنم گل از گلش شکفت
_چطوری آبجی؟ دیر بلند شدی امروز
اخمی کردم و چادرمو از سرم بیرون آووردم
_چرا صدام نزدی نمازم قضا شد
_جون عامر صدات زدم بیدار نشدی، تو نمیخوای آماده بشی؟
سرمو تکون دادم و با غم گفتم
_مگه چندتا انتخاب دارم که بخوام آماده بشم همون لباس کردی که خانم بزرگ داده رو میپوشم دیگه
اومد نزدیکم با مهربونی گفت
_از اقا قول گرفتم اخر همین ماه ببرمت بیرون هرچی خواستی بخریا ناراحت نباش
لبامو کج کردم جواب دادم
_ناراحت نمیشم همینکه یه سرپناه داریم که تو کوچه نخوابیم برام کافیه
رفت سمت آیینه کوچک رومیزی که ته طاقچه گذاشته بود دستی تو موهاش کشید و گفت
_راستی عقیله پسرخان گفت حواستو بده دور بر نادرخان وفایی نری
یه لحظه به خودم لرزیدم از شنیدن اسم نادرخان
با نگرانی جواب دادم
_چرا اینو گفت
شونشو بالا انداخت و گفت
_همه ذات خراب این بشرو شناختن دیگه
بعد هم با گفتن بعدا میبینمت از اتاق خارج شد
چرا پسرخان نگران من بود؟
یعنی فهمیده بود نادرخان میخواست چه بلایی سرم بیاره؟
لباس کردی زنونه ای که خانم بزرگ روز اول بهم هدیه داده بود رو از بین لباسای توی صندوقچه بیرون کشیدم و پوشیدم
استینای بلندش اذیتم میکرد ولی زیبا بود
لبخندی به چهره ام مقابل آیینه زدم و منتطر موندم تا موقعی که صدام نزدن یا کاری باهام ندارن از اتاق بیرون نرم
ولی از پشت پنجره نظاره گر رفت و آمدها بودم
بالاخره خدم و حشم عمارت وفایی اومدن و بعد از اونها با اسکورت خیلی زیاد
جمشید خان و کنارش نادرخان و پشت سرشون گلرخ خانم و نسرین بانو وارد حیاط شدن
نسرین مدام سرشو میچرخوند انگار دنبال کسی میگشت
دلم برای مهربونیش تنگ شده بود ناخوداگاه اشکام ریخت توصورتم
نیم ساعتی میشد که مهمونا اومده بودن و کارگرا هم ارومتر از قبل مشغول پذیرایی بودن و بساط خوشگذرونی مهمونا رو فراهم میکردن
قربانعلی رو دیدم که داره میاد سمت اتاقک
فورا خودمو از کنار پنجره کشیدم کنار و نزدیک به کرسی نشستم
در زد و فورا در رو باز کرد نگاهی چرخوند تا پیدام کرد
_اینجایی بابا؟ بدو که ملیحه بانو صدات میزنه غلط نکنم دخترجمشید ازش خواسته
صورتمو پاک کردم دنبالش رفتم بیرون سوز هوا و استرسی که داشتم باعث شد به خود بلرزم
تند تند نفس تازه میکردم تا رسیدیم دم در اندرونی از شانس خوبم قبل از اینکه بخوام وارد شم ملیحه و نسرین اومدن بیرون
چشمشون که به من افتاد ذوق زده اومدن سمتم
نسرین بی درنگ بغلم کرد
_دلم برات تنگ شده بود نامرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
「هےنگاهتبکنمگمبشومدرچشمت
گمشدن
درشبِچشمانتوپیداشدناست💙🌧」
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🍀💛
#گندم_ری_نخواهی_خورد
نمیرسند به مُلکِ ری، آنهایی
که به هوایش خونِ مظلوم ریختند ...
+ منتقمِخونِشهیدخودخداست! منتظرباش!
#ترامپ_قمار_باز
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2