eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت289 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دایی عامر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت _میدونم دوست دارید حرفای همدیگه رو بشنوید ولی بلیطت برای نیم ساعت دیگه است ممکنه نرسی عمه پرسید _مگه میخوای بری تهران؟ سرمو تکون دادم _مامان پروانه بیقراری میکنه دوست ندارم بیشتر از این تنها باشه اقا محسن که از ۲۴ ساعت ۲۵ ساعتش میره بیمارستان عمه انگار احساس غربت به تنش چسبیده بود _تو بری تنها تر میشم قلبم درد گرفت _بمونم چیکار؟من اومده بودم که با شما برگردم مگه احسان قصد داره برگرده؟ جواب داد _احسان تازه رفته راضیه ی بیچاره رو چهار میخ اوورده معلوم نیست قراره باهاش چیکار کنه دایی بلند شد خاک از شلوارش تکوند _دایی اجازه بدید عمه حرفاشو بزنه عصر میرم از خدا خواسته سری تکون داد و گفت _هرطور مایلی دوباره رو به روی عمه نشست _عامر که به حرفم گوش نداد با خودم عهد کردم با تمام توانم مخالفت کنم شب با بیحوصلگی کت و دامن رنگ و رو رفته ی قدیمیمو پوشیدم تا زمانیکه صدام نزدن نرفتم بیرون عقیله رو فرستادن دنبالم خبر داشت از دل منو عامر اصراری نکرد برای اینکه با وضع بهتری ظاهر بشم دستمو‌گرفت با هم رفتیم بیرون میون خنده و سر و صدای بقیه سلام که دادم ومتوجه حضورم شدن همه با تعجب نگاهم میکردن بجز مهدی و نسرین که اونها هم خبر داشتن از دلم محسن پوزخندی زد و آرومتر گفت _فاتحه ی این خواستگاری خونده است بدون هیچ شوق و ذوقی بغل دست عقیله نشستم و زل زدم به چشمهای دریده ی نادر خان که سر تا پامو وجب میکرد جمشید خان با بی میلی گفت _غرض از حضور مارو خود شما بهتر میدونید گمان نمیکنم اخلاق رفتار و شخصیت ما دوتا خانواده بر کسی پوشیده باشه بعد هم با تکبر ادامه داد _البته فکر نکنم کسی دست رد به سینه ته تغاری خونه ی جمشید خان بزنه بابا جوابشو داد _حتما همینطوره ولی دختر من هرکسی نیست جمشید خان ریش و قیچی دست خودشه هرطور صلاح کار خودش باشه جمشید خان ابرویی بالا انداخت و جواب داد _درست میفرمایید پس ما جوابو از ملیحه بانو بگیریم رو کرد سمتم و پرسید _خب عروس شما چی میگی؟ از همون جلسه اول که پا گذاشت توی خونه بهم گفت عروس انگار شال کمر بسته بود تا منو عروس عمارتش کنه من با پررویی تمام جواب دادم _من راضی به این وصلت نیستم خان سکوت جمع آزار دهنده بود ولی لبخند مهدی و عقیله به دلم نشست و بدون معطلی از جا بلند شدم و رفتم به اتاقم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🌾چفیه آقا 💢برادر ابراز می دارد: وقتی پیکرش را داخل گذاشتم،از طرف همسر معززش گفتند محمود رضا سفارش کرده است چفیه ای که از آقا گرفته همراه او دفن شود؛جا خوردم؛نمیدانستم از چفیه گرفته؛رفتند چفیه را از داخل ماشین 🚗آوردند. 💢بردار تعریف میکند:یکی از دوستانش جمله ای عربی برای من پیامک کرده بود و اولش نوشته بود:این سخنی از . آن جمله این بود:《اذا کان المنادی زینب(س) فاهلا بالشهاده》یعنی:《اگر دعوت کننده زینب (س)باشد شهادت کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‹انٺَ ‌افضلُ ‌شَـیٔ فے ‌حيآتےْ› بهترین چیزے کہ در زندگے ام داشتہ ام ، تویـی♥️😌 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌ صادق‌ترین،بـےتوقع‌ترین،مفیدترین‌ ودائمےترین‌رفیق‌‌ براےهرڪس ،است.♥️ :)) کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[🥀🍂] . . تو‌آمده‌اےجان‌بہ‌لب‌من‌برسانے من‌پاےتو‌یڪ‌عمر‌بمانم‌تو‌نمانے...♥️✨ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 | 🌸 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
برویم جایے ڪھ نامے ز غم نباشد :) کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
به قول سهراب سپهری : « نه تو می‌مانی نه اندوه.! » پس چرا سخت میگیری به خودت ؟😌 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت290 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اولین بار مخالفتمو اونجا بیان کردم و روزهای بعد به بابا و مامان میگفتم بابا میپرسید چرا مامان میپرسید چرا محسن پوزخند میزد مهدی میگفت بذارید به انتخاب خودش سهیلا میگفت اگه انتخاب خودش باشه میشه شبیه تو طعنه میزد کنایه میزد دل عقیله رو میسوزوند یه مدت همهمه ی عروسی سهیلا باعث شد همه یادشون بره که نادرخان خواستگاری کرده و جواب منفی شنیده دایی عامر میون حرفای عمه اومد و گفت _وقتی شنیدم ملیحه چیکار کرده با خودم گفتم وقتشه یه حرکتی بزنم باید منم یه منم کاری کنم پوزخندی زد و ادامه داد _گفتم مهدی عاقله رفتم کشوندمش کناری و با هزارتا مقدمه چینی بهش گفتم من جسارت نمیکنم نمیخوام پررویی کنم ولی من دلم در گرو خواهر کوچکتر شماست حرفم تموم نشده بود که سیلی محکم محمد مهدی خورد تو صورتم عمه ملیحه با تعجب گفت _چرااااا؟ چرا تاحالا اینو کسی بهم نگفته بود چرا سکوت کرده بودی؟ _چی میگفتم؟ میومدم خبر میاووردم برادرت زده تو گوشم محض یه خواستگاری؟ حقم بود نوش جونم من کج فهمی در اووردم روزیکه اومد خواستگاری عقیله نزدم تو گوشش و نگفتم نامردی کردی در حق خواهرم و چشمت هرز رفته من نامرد بودم که ترسیدم از مهدی که اربابم بود و من رعیت ساده خواهرمو دو دستی تقدیمش کردم عمه با بهت گفت _باورم نمیشه دلیل مهدی صرفا این بوده باشه مهدی عاقلتر از این حرفاست دایی سرشو تکون _مطمینم دلیل دیگه ای داشته و اون دلیل رو فقط عقیله میتونه خبر داشته باشه بعد از اون سیلی سکوت کردم هرچی ملیحه اومد و رفت و التماس کرد سکوت کردم عمه اومد کمکش و ادامه داد _دیگه ناامید شدم از عامر بار اخری بهش گفتم بدرک ولی یادم نمیره که بی عرضه بودی شب و روز کارم گریه بود و آه کشیدن تا اینکه عروسی سهیلا سر گرفت و دوباره خانواده جمشید اومدن عمارت و شب عروسی دوباره مطرح کردن اینبار مستقیم مخالفت نکردم سکوت کردم نادر امیدوارتر شد و لبخندش خبیث تر روزای بعد عروسی عقیله رو کمتر میدیدم رابطه اش باهام بهم خورده بود عامر کمتر میومد عمارت مهدی کمتر میرفت اتاقک میدونستم رابطه ها خراب شده با خودم عهد کردم اینبار جواب مثبت بدم ولی قضیه زمینا که پیش اومد جمشید خان گرو کشی کردنو شروع کرد گفت یا زمین رعیتو ندیم رعیت یا ملیحه رو بدین عروس عمارت وفایی بشه منکه تصمیمم رو گرفته بود به بابام گفتم من میرم بذار خان سالار رعیت بمونی دایی عامر نگاهی به سنگ قبر بابا انداخت و گفت _ملیحه خانم از سر لجبازی و مصلحت اندیشی بزرگترا سر ماه لباس عروس پوشید و رفت عمارت وفایی لبخند تلخی زدم و گفتم _پس نتیجه عشق شما هم شد جدایی عمه با بغض گفت _شد جدایی ولی میتونست نشه تا ابد از جا بلند شد و قدم برداشت سمت بیرون از قبرستون چادرش روی زمین کشیده میشد و میدونستم دل دایی عامر کشیده تر _پاشو‌ مهدی برسونمت حرف دارم بین راه برای بار اخر نگاهی به سنگ قبر انداختم و با خداحافظی آرومی دنبالش روانه شدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت291 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *الهه* دو روز میشد که ایلزاد نه تماسی گرفته بود و نه اومده دنبالم تا برم دانشگاه راضیه هم موندگار خونه شده بود احسان بهش تشر زده بود که حق رفتن به دانشگاه رو نداره دو روزی میشد از خاله و خانواده بیخبر بود _الان با گریه کردن چیزی حل میشه راضیه؟ صداشو برد بالا و گفت _من عادت به این خونه نشینیا ندارم من عادت به اقا بالا سر ندارم چرا باید عذاب بکشم؟ تکیه زده بود به تخت و پایینتر نشسته بود از جام بلند شدم رفتم کنارش موهای تو صورتشو زدم پشت گوشش _من چند ماه دست و پا زدم الان وضعم اینه تجربه ی من میگه بشین سرجات و حرف نزن رو کرد سمتم جیغ زد _من شبیه تو نیستم من از تو سری خوری متنفرم _من تو سری خور نیستم حرف دلمو میزنم ولی احترام نمیشکونم مثل احسان تو روی مادرم نمی ایستم صداش هر بار بلند تر میشد _اگه تا دیروز احسانو دوست داشتم دیگه دوست ندارم مردی که محدودم کنه رو دوست ندارم الهه در اتاق به شدت باز شد کوبیده شد به دیوار و احسان وارد اتاق شد با چهره ای خشمگین و قیافه ای حق به جانب اومد رو به روی راضیه ایستاد نه راضیه من هم ترسیده بودم از جا بلند شدم راضیه تند تند آب گلوشو قورت میداد _محدود شدی الان اینجا؟ راضیه شروع کرد با گوشه موهاش بازی کردن _جوابمو بده محدود شدی؟ کف دستشو زد زیر چونه ی راضیه محکم کشوندش بالا _جوابمو بده دختر بیچاره اشک چشمش جاری شده بود با زاری جواب داد _دوسِت ندارم زورگو احسان خندید عین دیوونه ها _زورگو؟؟ یقه ی راضیه رو گرفت و غرید _زورگویی رو وقتی باید نشونت میدادم که دنبال مرد غریبه افتادی و رفتی اصفهون _مجبور نبودی بیای دنبالم کشوندش بالا و دستای من پشت سرش بالاتر _مجبور بودم محض رگ کنار گردنم که باد کرده بود وگرنه تو ارزش نداشتی از اینجا پاشم بیام تو اون سگدونی نفسای راضیه به شماره افتاده بود با هق هق میگفت _ولم کن ولم کن دست احسانو گرفتم و کشیدم _زورگویی رو امروز نشونت میدم تو هوا ولش کرد و چند سانتی متری که برده بودش بالا خورد به زمین داد زد _تو اتاقم میبینمت فقط پنج دقیقه وقت داری بعد هم بی توجه به هق هق راضیه و صدای تند قلب من رفت بیرون و درو کوبید جوری که هردو از جا پریدیم و عین گنجشک بارون دیده لرزیدیم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2