🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت637
#نویسنده_سیین_باقری
همه در تب و تاب دیدن دختر تازه متولد شده که احسان بودن و من در تب و تاب گذشتن این دو روز و رسیدن ایلزاد به سیاه کمر بودم
آروم و قرار نداشتم انقدر بی قرارو بی تاب بودم که حتی عمه نسرین و خاله سهیلا هم متوجه شده بودند و مدام ازم میپرسید مشکلم چیه اینقدر ضایع شده بودند که دیگه خونه احسان نرفتم و ترجیح دادم توی عمارت پدربزرگ خان بمونم
ایلزاد فردا می آمد و دایی محسن و پروانه خانم وقت رفتن شان بود
فردا صبح اونا میرفتن و معلوم نبود الهه تک و تنها تو این عمارت بزرگ میخواد چه جوری زندگی کنه
هر کسی پیشنهاد میداد ولی دایی محسن میگفت
_الهه جان وقته که یا بری خوابگاه زندگی کنی یا بری عمارات جمشید اینجوری و تنها نمی تونی توی این عمارت درندشت بمونی
میترسیدم از تنهایی ولی دوست نداشتم سربار کسی باشم
یا باید خوابگاه رو انتخاب میکردم یا موندن همینجا
_عمارت جمشیدخان برای من جای مناسبی نیست هرچند که این جمشیدخان جمشید قدیمی نیست ولی نمیتونم سرباره کسی باشم
دایی محسن عصبی از جوابی که داده بودم گفت
_ این چه حرفیه میزنی دختر سربار چیه تو نوه ی خانوادهای وظیفهاشونه جورتو بکشن
بی اختیار جواب دادم
_ مثل این چند سالی که پدربزرگ جور منو و احسان رو کشید
جواب داد
_ حالا هرچی بوده گذشته و الان هر دوتون عاقل و بالغ احسان برای خودش خانواده تشکیل داده تو هم تا چند سال دیگه خانم دکتر بشی با این همه ارث میراثی که پدربزرگ خان برات به جا گذاشته که نوش جانت باشه دایی جان نباید انقدر احساس تنهایی داشته باشی هر چند که من کار مادرت رو تایید نمیکنم که تورو تنها گذاشته و رفته اون سر دنیا
لبخند زدم و گفتم
_ دایی مامانم حق زندگی داشت نمیتونستم این حق ازش بگیرم درستش این بود که من دانشگاه شیراز بودنم و آنجا درس می خوندم اگه اونجا بودم تنها نبودم
سرشو تکون داد و گفت
_ انشاالله ترم بعد میری
وحشت کردم از اینکه از ایلزاد جدا بمونم
زن دایی پروانه سینی چای رو گذاشت روی میز و دلخور گفت
_محسن جان کاش میشد یه کاری کنی بیای اینجا
دایی محسن با خوشرویی جواب داد
_ یه حرفایی میزنی خانم من بیمارستان را به امید کی ول کنم
زندایی بدون فوت وقت جواب داد
_ رضا آنجا چی کار است بده دست رضا توهم بازنشسته شو قلبت مریضه برای خودت هم خوبه
لبخندی زد و گفت
_دوست داری بیا اینجا پیش خواهرتو پیش مهدی منو بهونه نکن خانم
زندانی خندید و گفت
_ آره والا مگه چند سال از عمر مونده که بخوای تو این غربت تنهایی زندگی کنیم من نه با لیلا رابطه دارم نه با سهیلا توهم همیشه بیمارستانی راست و ریست کن بیا این جا تو چند روز باقی مانده از عمرم کنار خواهرم باشم
دایی محسن با شوخی جواب داد
_ تو شاید چند سال از عمر کردنت مونده باشه ولی من حالا حالا ها می خوام زندگی کنم
زندایی لبخندی زد و سرشو تکون داد
نمیدونم چرا دلم بی قراری میکرد بی هوا بلند شدم رفتم توی حیاط عمارت چند بار قدم زدم کل حیاط را بالا پایین کردم دلم خبر میداد ایلزاد اینجاست
نمی دونم شاید اشتباه میکردم ولی حس ششمم میگفت که همین امشب میاد سیاه کمر توی همین فکرا بودم که با سنگ ریزه در عمارات را کوبیدن
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت638
#نویسنده_سیین_باقری
چند لحظه از احساسی که داشتم سر جای خود میخکوب شدم و توان اینکه برم پشت در رو نداشتم دوباره نگاهی به حیاط کردم و دستی به لباسم کشیدم
با احتیاط نزدیک شدم به در عمارات آروم آروم با صدای گرفته ای پرسیدم
_کیه؟
چند لحظه کسی حرفی نزند با خودم گفتم حتما توهم زدم که کسی پشت در باشه
خواستم عقب گرد کنم و برگردم به اندرونی که صدای مردونه ای پشت در جواب داد
_ باز کن الهه
فکر نمیکردم احساسی که داشتم واقعی از اب در بیاد و الان ایلزاد پشت در وایساده باشه
دوباره دستپاچه شدم ولی با طمانینه در عمارت رو باز کردم
مستقیم نگاهم به سمت چشماش بود
هرچند ایلزاد لبخند به لب داشت ولی من با دقت و استرس داشتم به چهره اش نگاه می کردم
چهرهای که حالا لاغر تر شده بود و زیر چشم هاش گود افتاده بود
تیپ سراسر مشکیش دلیل شده بود تا حدودی زیر چشم هاش سیاه به نظر بیاد
کمی نگران شدم ولی بیش از این به روی خودم نیاوردم دوباره با لحن شیطنت آمیزی گفت
_ سلام عرض شد خانوم
برای اینکه خودم رو از اون گیجی نجات بدم سرمو تکون دادم و با حالت حق به جانبی گفتم
_اینجا چیکار می کنی
فهمید دارم ادا در میارم اصلاً جا نخورد همونطور شیطون و بدجنس جواب داد
_ یعنی باور کنم منتظر من نبودی؟؟
سعی کردم نخندم با اخم مصنوعی گفتنم
_ وا چرا باید منتظرت باشم تو چند روز پیش گفتی که فردا میای
کمی پاشو عقب کشید و گفت
_اگه ناراحتی برگردم
با دستپاچگی جواب دادم
_نه نه چرا ناراحت باشم
بیشتر خندید و گفت
_ اگه ناراحت نیستی اجازه بده بیام تو خانم
نگاهی به سمت ساختمون کردم و گفتم
_بیای تو چیکار کنی؟
این بار دیگه واقعا قهقهه زد و سرشو به سمت آسمون گرفت با خنده گفت
_چت شده الهه چرا گیج بازی در میاری؟
مگه خاله پروانه هنوز سیاه کمر نیست مگه اینجا نیست می خوام بیام ببینمش دیگه
راستیتش کمی جاخوردم ابروهامو بالا دادم و با طعنه گفتم
_آها اومده بودی دیدن زندایی پروانه
به چهره ام دقت کرد و نفس تازه کرد سرشو گرفتم نزدیک به صورتم و با لحن آرومی جواب داد
_پروانه خانم که بهونه ست اومدم شمارو ببینم
چند ثانیه احساس کردم ضربان قلبم به کل از بین رفت انتظار این اعتراف صریح را از ایلزاد نداشتنم سعی کردم به حالت عادی برگردم که صدای محمد مهدی از پشت سر ایلزاد که به صورتم نزدیک شده بود گفت
_سلام اجازه میدین رد شم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت639
#نویسنده_سیین_باقری
با شنیدن صدای محمد مهدی من با دستپاچگی خودمو کشیدم کنار
ولی ایلزاد بدون اینکه حتی یک میلیمتر تکون بخوره برگشت سمت محمد مهدی و با لحن دوستانه ای گفت
_سلام آقای مهندس خیلی وقت بود ندیده بودمت
ولی محمد مهدی انگار باب دوستی رو با ایلزاد بسته بود و شمشیر را از رو غلاف کرده بود با لحن تقریبا تندی جواب داد
_ببخشید دیگه کم سعادتی از ما بوده
ایلزاد کم نیاورد و باهمون لحن قبلی ادامه داد
_نفرمایید بزرگواری خوشحالم اینجا دیدمت
محمدمهدی سرشو تکون داد و با اجازه گفتو از کنار من رد شد جوری که انگار من با دیواره کنار دستش یکی بودم
در این حد بهم توجه نکرد و من رو ندید شاید می خواست این کارو بکنه تا تحقیرم کنه
با رفتن محمدمهدی دیگه انگیزه ای برای موندن کناری ایلزاد نداشتم احساس سرشکستگی میکردنم
ولی این ایلزاد سعی داشت حالم رو عوض کنه با لبخند پر رنگی گفت
_خوب شد محمد مهدی هم اومد بریم داخل فکر میکنم نیازی نباش که اینجا بمونیم
با گیجی سرمو تکون دادم و گفتم
_واقعاً تو اومدی زن دایی پروانه رو ببینی
ناباور گفت
_الهه مطمئنی حالت خوبه فکر میکنم از وقتی محمدمهدی اومد و رفت کمی گرفته شدی مشکلی پیش اومده؟
ترسیدم از اینکه حال بدم رو به هر چیزی که بخواد علاقهای بین من و محمد مهدی ایجاد کنه ربط بده تند جواب دادم
_نه مشکلی نیست خوبم
از جلوی در رفتم کنار و بهش گفتم
_ ببخشید بفرمایید تو
کمی این پا و اون پا کرد و گفت
_ نه دیگه فکر نمی کنم مناسب باشه اومدنم فردا صبح که میری دانشگاه من همین جا میام دنبالت باهم بریم
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و موافقتم رو اعلام کردنم
دیگه حرفی نزد و با خداحافظی کوتاهی رفت خیلی زود داره عمارتو بستم و خودمو رسوندم به اندرونی
وقتی صدای جدی مهدی را پشت در شنیدم کمی صبر کردم
نمیخواستم خودمو گول بزنم ولی علاقه داشتم که بشنوم دارند درباره چی صحبت میکنن
همانطور که حدس میزدم مهدی داشت درباره من صحبت می کرد
_من بزرگ تر و عاقل تر آقابالاسر نیستم ولی تنها گذاشتن الهه تو این شرایط اصلا کار درستی نیست مخصوصاً که من احساس می کنم علااقهای بین اون و آیلزاد به وجود آمده اگه قرار تنها بمونه مطمئناً مشکلاتی براش پیش میاد
باحرص ناخن و فشار دادم کف دستم زیر لب گفتم
_ بعد میگه من آقابالاسر نیستم آقای عقل کل
با قدم های محکم وارد اندرونی شدم زن دایی با دیدنم لبخندی زد و گفت
_ اومدی الهه جان
این یعنی خبر دادن به محمدمهدی تا ساکت بشه و ادامه حرفاش رو نگه
زورکی لبخندی زدم و نشستم کنارش به محض اینکه نشستم دایی محسن گفت
_الهه به عنوان بزرگترت اجازه نمیدم تنها بمونی اینجا دایی یا باید بری خونه ی احسان یا کلبه ی عقیله
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت640
#نویسنده_سیین_باقری
سعی کردم با احترام جواب دایی محسن را بدم از لبخندی زدم و گفتم
_ دایی جان اول اینکه من بچه نیستم و توی این خونه نمی ترسم دوم اینکه من نمیتونم برم خونه یه زن و شوهر جوون که به تازگی فرزند دار شدن و مزاحم آنها باشم
خونه عقیله خانم هم که محبتشون روی سر من جا داره ولی میدونید که معذورم و نمی تونم اونجا برم اگر اجازه بدین که بمونم همینجا و با یادگاریهای مامان مهری زندگی کنم اگر هم فکر میکنید ماندنم همینجا کار درستی نیست چشم از ترم بعد خوابگاه میگیرم و میرم خوابگاه
دایی محسن انگار حرفام به مذاقش خوش نیامد و گفت
_ دایی جان من مشکلم ترم بعد نیست شاید بشه ترم بعد کاری کرد که بری شیراز و پیش مامانت باشی این ترم رو باید یه جوری بگذرونی که تنها تو خونه نمونی مشکلم الان که من و پروانه فردا میریم تو با این خونه درندشت میخوای چیکار کنی؟
باز هم با لبخند جواب دادم
_دایی جون تنها که نیستم احسان همین بغله
محمد مهدی پوزخندی زد و گفت
_ نه خیلی هم احسان حواسش به همه جا هست که تو روی این حساب باز کنی
در کمال آرامش جوابش رو دادم و گفتم
_آقا محمدمهدی بهتره شما برای خودتون آقابرا سری کنید
زن دایی پروانه که انتظار چنین حرفی را از من نداشت با ترس کوبید توی صورتش و گفت
_چرا شما دوتا از همدیگه ناراحتین چرا اینجوری حرف میزنی الهه جان محمد مهدی فقط نگران خودته
_ زن دایی من اون الهه ی ۱۸ ساله نیستم الان گرم و سرد روزگار خیلی چشیدم خیالتون راحت باشه که من مراقب خودم هستم اگه هم دایی دل نگرونی داره من همین فردا میرم دانشگاه و صحبت می کنم تا اتاقی را بهم اجاره بدن توی دانشگاه
دایی محسن نگاه مشکوکی بین من و محمد مهدی انداخت و گفت
_ مگه محمد مهدی تو دانشگاهی نیست که تو درس میخونی؟
محمد مهدی قبل از من جواب داد
_همینطوره
دوباره دایی گفت
_ خوب پس محمدمهدی فردا رفتی دانشگاه یه جوری کارش رو درست کن تا بتونه اتاقی را اجاره کنه
حرصم گرفته بود از اینکه کارهای من را می سپردن به دست محمدمهدی هرچند گاهی لطف میکرد و از من حمایت میکرد ولی گاهی هم شورشو در می آورد چنان منو تحقیر می کرد که تمام الطافش یادم میرفت
با صحبت هایی که شد قرار شد که فردا صبح محمدمهدی هم این کارو بکنه هر چند که صبح بعد از اینکه دایی و زندایی پروانه عازم تهران شدند ایلزاد اومد جلوی در عمارت و با هم راهی دانشگاه شدیم
بین راه تمام جریان شب گذشته را برایش تعریف کردم کمی دلخور و ناراحت شد از اینکه حدس میزد دایی محسن روی او و عمارت جمشیدخان حساب نکرده بود
ولی قانعش کردند که من خودم مخالف این بودنم که به عمارت جمشیدخان پا بذارم
برای همین پیشنهاد عجیبی داد که هیچ وقت نمی تونستم قبول کنم
با احتیاط و طمانینه گفت
_ الهه خانم من نمیدونم از پیشنهادم چه برداشتی داشته باشی ولی من میتونم خونمو در اختیارتون بذارم خودم جای دیگه سر کنم خیالت راحت باشه که هرچی لازم داشتی بهت میرسه و کمبودی نخواهی داشت چند مدت دیگه هم تمرین رانندگی را استارت میزنیم وقتی یاد گرفتی ماشین میوفته زیر پات و این مشکلات رو نداری کاملاً مستقل و در اختیار خودت خواهی بود هر کاری دوست داشتی میتونی انجام بدی
من به خاطر اینکه قرار باشه تنها زندگی نکنم از امارت بابا بزرگ نشدم اگه قرار بود بیام کرمانشاه و باز هم تنها زندگی کنم و مطمئنم به گوش دایی می رسید و مخالفتش را اعلام می کرد
هرچند که محمدمهدی معتقد بود تنها موندن من با وجود علاقه ای که به ایلزاد دارم ممکنه خطر ساز باشه
پیشنهاد ایلزاد را قبول نکردم و ازش خواهش کردم اگر میتونه کاری انجام بده تا توی دانشگاه خوابگاهی برای من پیدا بشه قول داد که تمام تلاشش رو میکنه
و من در آرامش کامل این ترم را سپری کنم هرچند تاکید کرد که اجازه نمیده ترم بعد به شیراز برم
ولی تا ترم بعد خدا بزرگ بود و معلوم نبود روزگار چه اتفاقهایی قراره برای من رقم بزنه
تا پایان روز کلاسی نه مهدی رو دیدم و نه از ایلزاد خبری شد
از اینکه خوابگاهی برای من جور شده یا نه
موقع ناهار وقتی داشتم میرفتم سلف محمدمهدی صدام زد نگاهی به اطرافم انداختم تا اون دختره مانتوی رو ببینم چون معمولاً جاهایی پیداش می شد که محمد مهدی حضور داشت ولی عجیب بود که این اطراف دیده نمیشد با قدم های آروم و بی حوصله خودم را در مقابل محمدمهدی رسوندم اون از من بی حوصله تر بود انگار هر دومون سالها بود که نسبت به هم غریبه بودیم
_ امروز با آموزش صحبت کردم ظاهرا اتاق خالی برای دانشجویان نمونه دارند میتونی ازش استفاده کنی فقط یه سر برو آموزش در شرایط کار رو براتون توضیح بدن
سرمو تکون دادم و با یه تشکر خشک و خالی ازش دور شدم وقتی وارد سلف سرویس شدم دختر
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
مانتویی که حدس میزدم علاقه ای به محمد مهدی داشته باشه با دیدنم بلند شد و وسایلش رو برداشت و اومد کنارم روی صندلی نشست
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت641
#نویسنده_سیین_باقری
با تعجب نگاهی به سمتش انداختم ولی به روی خودم نیاوردم که میشناسمش می خواستم مشغول غذا خوردن بشم که گفت
_ الهه خانم من شما را میشناسم
دهانم رو کج کردم و گفتم
_چه جالب من که شمارو نمیشناسم
فکر می کردم زبون دراز تر از این باشه که حرف من بهش بر بخوره ولی ناراحت شد و سرش را انداخت پایین
_ شرمنده الهه خانم من قصد ناراحت کردنتون رو ندارم
از رفتار تند کمی پشیمان شدم قاشق و چنگال رو گذاشتم توی سینی و گفتم
_بفرمایید در خدمتم
نفسشو تازه کرد با کمی استرس جواب داد
_نمیدونم چه جوری بگم یا از کجا شروع کنم ولی اون روز از دیدن شما کنار استاد محمدمهدی کمی تعجب کردم و البته جا خوردم فکر میکردم استاد مجرد باشه و یا حداقل تعلق خاطری به کسی نداشته باشه ولی وقتی که شما را کنارش دیدم حدس زدم که همون دختری باشید که همه میگن دختر عمه استاد هست و کسی که دوسش داره
از حرفاش تعجب کردم چقدر زود پیچیده بود که من و محمد مهدی یه روزی با هم ارتباطی داشتیم
احساس کردم صداش لرزید و چشماش پر از آب شد
اصلاً دوست نداشتم جلوی من گریه کنه
برای کسی که هیچ ارتباطی با من نداشت دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم
_ کی این حرفارو بهت زده عزیزم
چون احساس کردم باید از خودم کوچکتر باشه کمی باهاش مدارا کردم ولی اگه بزرگتر بود این حق رو بهش نمیدادم که انقدر بچه گانه بخواد عاشق بشه
دستمالی از توی جیبش بیرون آورد و مصنوعی گرفت جلوی بینیش و گفت
_ نمی دونم بچه های دانشگاه میگن
لبخندی زدم و پرسیدم
_حالا اگه حقیقت داشته باشه برای شما چه فرقی می کنه
برگشت روی صورتم نگاه کرد و گفت
_تو رو خدا اینجوری نگین من از یه نفر دیگه شنیدم که استاد وفایی پسرعموی شماست و ایشون خواهانه خیلی شدید خود شماست کمی امیدوار تر شدم
خدای سرم داشت می رفت از این شایعاتی که درست می کردند توی دانشگاه دست سلما را فشار دادم و گفتم
_ ببین دختر خوب من هیچ ارتباطی با استاد محمد مهدی شما ندارم بله پسر دایی بنده است ولی هیچ ارتباطی باهاش ندارم پس خیالت راحت باشه و از وجود من کنارش نترس اونم اگر گاهی ببینی وگرنه منم ارتباط چندانی با محمدمهدی ندارم حتی در حد همون دختر عمه بودن
یه نفس عمیق کشید و انگار کمی حالش بهتر شد لبخند زد و گفت
_ الهی خدا خیرت بده من تا حالا هیچ وقت با این مهربونی با کسی صحبت نکردم امیدوارم هرچی از خدا میخوای بهت بده
انقدر خوشحال شد که فورا کیف و کلاسورش را برداشت و سریع از سرویس خارج شد شونه ای بالا انداختم و با خودم گفتم
_ حالا مگه این محمدمهدی چی داشت که اینقدر عاشق شده این دختر
امیدوارم خدا برای همه هر جوری که دوست دارم رقم بزنه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت642
#نویسنده_سیین_باقری
بعد از پایان تایم کلاسی ایلزاد بهم زنگ زد و کنار درخت سرو بزرگ وسط حیاط دانشگاه منتظرم بود دفتر کتابام جمع کردم و خسته تر از چیزی که فکرشو میکردم از پلهها پایین رفتم و ۱۵ دقیقه بعد خودم را به محلی رساندم که گفته بود
زیر درخت ایستاده بود و داشت با تلفن صحبت میکرد با دیدنم دست تکون داد و ازم خواست برم نزدیکتر در حالی که به صحبت هایش گوش می دادنم که کنارش ایستادم انگار داشت با عمه نسرین صحبت میکرد
_چشم مادر من چشم یه بار گفتین متوجه شدم خیالتون راحت باشه اگه قبول کرد میارمش اونجا اگه قبول نکنه هم بچه که نیست نمیتونم اجبارش کنم صبر کنید باهاش صحبت کنم ببینم نظرش چیه
حدس زدن اینکه دارن درباره من و اینکه کجا بمونم صحبت می کنند اصلا سخت نبود شونه ای بالا انداختم و منتظر موندم تا حرفهایش با عمه نسرین تموم بشه
پوفی کرد و کلافه گوشی رو قطع کرد نگاهم کرد و با خستگی چشماش رو ماساژ داد و گفت
_عمت دیوونم کرد الهه خانم دستور دادن خوابگاه نری و بری خونشون این ترم رو بگذرونی
با مخالفت سرمو تکون دادم و جواب دادم
_باور کنید من خجالت میکشم از اینکه سربار کسی یا جایی باشم تو رو خدا بی خیال همینجا خوابگاه میگیرم راحت ترم
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت
_آخه تو نازک نارنجی که با هر حرفی دلت میشکنه اشکت در میاد تا حالا دست به سیاه و سفید نزدی چه جوری می خوای تو خوابگاه مجردی زندگی کنی باور کن سخت میشه ها
از لحنش خنده ام گرفت شونه ای بالا انداختم و جواب دادم
_خوب میگی چیکار کنم برم اونجا سر بارشون باشم میگن این مادر نداره پدر نداره چرا همدم نداره پشت و پناه نداره یه چیزایی میگین به خدا مگه میشه رفت چند ماه رو خونه یکی دیگه مونده
_اول اینکه درسته پدر نداری دوم که مادرت اینجا نیست درسته من همدم نیستم ولی پشت و پناه هستم پس هیچ وقت نگو پشت و پناه ندارم بعد اینکه خونه هرکسی نیست و عمته کی میخواد پشت سرت حرف بزنه کی میخواد بهت و بد اخلاقی کنه آقا اصلا من قول میدم خودم میام اونجا
چشمام گرد شد و به ناباور گفتم
_وای نه تورو خدا دوباره میخواد دردسرهای احسان را برای من بخری
سرشو گرفتم رو به آسمون و قهقهه ای زد و جواب داد
_چشم شما امر بفرما نمیام اونجا خوبه پس از او کی دادی که بریم خونه عمه نسرین
با خجالت سرمو انداختم پایین وزیر لب زمزمه کردم بریم بهتر از تنهاییه
خندید و اشاره کرد بریم سمت پارکینگ هوا تقریباً تاریک شده بود و نزدیک به اذان مغرب وارد پارکینگ شد آنطور که انتظارش رو داشتم با مهدی روبه رو شدیم انگار دیگه علاقه ای نداشت بهم توجه کنه یا اصلا ما رو نمیدید بدون این که باهامون حرف بزنه سوار ماشینش شد و از پارکینگ خارج شد ایلزاد پوزخندی زد و گفت
_خدا ماجرای مارو با پسر ختم بخیر کنه
بدون اینکه جوابی به ایلزاد بدم صندلی جلو جا گرفتم و منتظر حرکتش موندم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت643
#نویسنده_سیین_باقری
بلاخره بعد از گذر از چند تا خیابان و کوچه رسیدیم به کوچه باغ پهنی در بالاترین نقطه شهر کرمانشاه
کوچه باغی که از دو طرف پر از درخت های سبز بود و در انتها در بزرگ و پهن به رنگ طلایی زرشکی ختم میشد
ایلزاد نزدیک به دیوار سمت چپ ماشینش را پارک کرد
و ازم خواست تا پیاده بشم بدون حرفی پیاده شدم و چادرم را روی سرم محکم تر گرفتم
نگاهی به طرف کوچه انداختم و با لبخند گفتم
_چه جای دنجی
خندید و سرش رو تکون داد
_خوب امیدوارم تا وقتی تخصصتو میگیری همین جا موندگار باشی
خندیدم و بدون جواب گذاشتم حرفش رو
پشت سرش رفتم سمت همون در بزرگ دکمه آیفون را زدیم و چند دقیقه بعد عمه نسرین جواب داد و گفت
_ سلام عزیزم بیا بالا
با خنده در خونه رو باز کرد و اول تعارف کرد تا من وارد بشم بعد پشت سرم در رو بست
داخل خونه خیلی زیباتر از کوچه بود از دو طرف درخت های سر به فلک کشیده و راهرویی که با سنگ ریزه های بزرگ و کوچک تزیین شده بود
خرچ خرچ کنان از روی اون ها رد شدیم و رسیدیم به راه پله ای که با چهار تا پله می رفت بالا و بعد از اون دری که باز بود و عمه نسرین درگاه در ایستاده بود
با دیدنم دستاشو از هم باز کرد و به آغوشم کشید مادرانه گفت
_ دورت بگردم عمه خوشحالم که اومدی اینجا به خدا از همین الان اتاقتو آماده کردم
به شوخی گفت
_ نکنه اتاق منو دادی به برادرزادت عمه خانم
عمه نسرین اخمی کرد و جواب داد
_اولاً به من نگو عمه دوماً اتاق تو سرجاشه اتاق سومی را آماده کردم برای الهه
داشتیم صحبت می کردیم که گوشیم زنگ خورد کیفم درش آوردم و صفحه رو نگاه کردم شماره مهدی بود
ایلزاد سرک کشید و انگار فهمید که با اخم دستاشو برد تو جیبش و سرشو گرفت رو به آسمون
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞