eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) همزمان با بلند شدن عمو ناصر نگاه عقیله خانم برگشت سمتش با اخم و تشر ‌و عصبانیت _دختر منو کشوندین اینجا که چی بشه؟ تقصیر عمو ناصر بی خبر از همه جا چی بود که اینچنین بهش میتوپید عقیله خانم عمو ناصر سرشو انداخت پایین و با دستپاچگی گفت _من .. من بی تقصیرم جمشید خان ولی تو اوج ابهت جواب داد _من گفتم بیاد مریم که تا اون زمان ساکت بود و بی حرکت پر چادرش رو گرفت و اومد جلوتر مقابل عقیله خانم ایستاد _بذارید متوجه بشم با این سه کلمه انگار روح عقیله خالی و پنچر شد محمد مهدی خودشو کشوند کنار خواهرش _چیو متوجه بشی؟ مریم خیلی آروم برگشت طرفش _اینکه ته و ریشه ی من ختم میشه به کی؟ مهدی دست برد تو جیبش و بلندتر جواب داد _به هرکی تو دختر مامانی فقط مریم چشماشو بست و گفت _دختر مامانم و بابامم معلوم نیست کیه آره گوشی ایلناز زنگ خورد و توجه ها رفت سمتش وسط جمع جواب داد و خیلی ریلکس و گفت _بعدا زنگ میزنم رضا نمیتونستم خندم رو کنترل کنم تو این اوضاع وانفسا چجوری میتونست انقدر واضح بگه که رضا پشت خط بود نگاهی به جمع کرد تازه متوجه شده بود چه گندی زده انگار با شرمندگی سرشو انداخت پایین جمشید خان رو به عمو ناصر پرسید _منتظریم ناصر عمو ناصر نگاهش به مریم بود انگار دنبال اجازه میگشت برای بیان انچه اتفاق افتاده بود مریم بی توجه به جلز و ولز محمد مهدی و مادرش گفت _هرچه زود تر من متوجه واقعیت ماجرا بشم حالم بهتر خواهد بود عمو ناصر سرشو تکون داد و گفت _هرچی درباره من و خواهر عقیله خانم میدونید درسته هین عمه نسرین و ماهرخ خانم همزمان بلند شد عمو ناصر نذاشت کسی حرف بزنه دستاش رو آوورد بالا و گفت _و البته کاملا حلال سرمو انداختم پایین دوست نداشتم شرمندگی عموم رو ببینم خودش هم نتونست تاب بیاره و خیلی زود جمع رو ترک کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
❣السلام علیک یا صاحب الزمان ❣ عمری است که ما منتظریم تا که ببینیم گل رویت کی می شود آقا تو بیایی و شود دیده ما محو تماشای وجودت 🌱 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمو ناصر رفت بیرون و در عین ناباوری مریم پشت سرش دوید عقیله خانم قدم برداشت سمتشون که محمد مهدی مانع شد به مریم حق میدادم بخواد رگ و ریشه ی خودش رو بشناسه بالاخره داغ سنگینی بود بی پدر، بزرگ شدن به عقیله هم حق میدادم بخواد از دخترش با چنگ و دندون در برابر جمشید خان محافظت کنه ولی اگر خبر داشت که عمو ناصر تا چه حد میتونه پدر مهربانی باشه قطعا ادامه ی زندگی دخترش رو دو دستی میداد دست عمو ناصر و با خیال راحت تماشا میکرد خنده های مریم رو عقیله نشست و به سبک همیشه چادر کشید روی صورتش و غمش رو پنهان کرد چه دلی داشت این زن که اینهمه ناملایمات زندگی رو دیده باز هم چنین صبوره جمشیدخان که فاتح میدون به نظر میرسید گفت _فکر نمیکنم حرفی باقی مونده باشه اینطور نیست پسر محسن؟ بازهم داشت محمد مهدی رو تحقیر میکرد بازهم داشت دلشو میسوزوند حیف از اونهمه روضه که ایلزاد خوند و ازشون خواست باهم مهربان باشند ایلزاد عصبی و کلافه بنظر میرسید تند تند پاهاشو تکون میداد دوست داشتم مثل همیشه دستشو بگیرم و ازش بخوام حرف بزنه ولی میترسیدم خشم بگیره و جلوی جمع ترحم ها رو برام بخره _از کجا باید مطمین باشیم دایی ناصر درست میگه؟ همه ی نگاه ها برگشت سمت ایلناز _چی میگی دخترجان؟ یعنی داییت دروغگو هست؟ ایلناز بغ کرد از تشر جمشید خان _نه نمیگم دایی دروغ میگه میگم شاید عاطفه خانم ... تقریباً ذهن همه متوجه موضوع شد صابر که تا اون لحظه ساکت بود جواب داد _عاطفه خانم تا موقعی که دخترشو به دنیا بیاره همینجا بوده شماها خبر نداشتین البته ناصر هم اونموقع فراری بود تلنگر جدیدی بود که صابر به اطلاعات جمع وارد کرد یعنی ازهمه بیشتر با خبره ایلزاد پوزخندی زد و گفت _تو همه اتفاقای این دوتا عمارت تو نقش پررنگی داشتی جالبه که هیچکس بجز تو خبر نداره از این اتفاقات شوم صابر مرموز نگاهش کرد و گفت _منظور؟ ایلزاد شونه هاشو بالا انداخت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) جمشید خان که اصلا علاقه نداشت نقشه هاش نقش بر آب بشه رو به ایلزاد جواب داد _کوتاه بیا پسر همه چیز واضح و مشخصه محمد مهدی با دندون های چفت شده گفت _نوش جونتون ما مال مردم خور نیستیم قیام کرد که بره با قیامش ثابت کرد که حرفها درسته ثابت کرد که پذیرفته که مریم مال مردمه عقیله هم عاقل بود و حرف تنها مرد خونش رو زمین نمیزد اون هم پشت سرش بلند شد چشمهاش خیس بود ولی بلند شد پشت سر پسرش و بهش اعتماد کرد ایلزاد که برای بدرقه بلند شد من هم بلند شدم پشت سر مهدی و عقیله می‌رفتیم بیرون هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتیم ولی عقیله مادر بود و دلش درد مند لحظه آخری برگشت سمت ایلزاد و گفت _احوال دخترمو بسپرم به تو، امانت دار خوبی هستی؟ ایلزاد چند ثانیه چشماش رو بسته نگهداشت _الانشم تلاش کردم نشه چیزی که دیدین عقیله با گوشه چادر اشک چشمش رو گرفت _شیرپاک خورده ای پسرم دوباره چادرشو کشوند تا روی چشماش و به سختی عقب گرد و رفت ‌وقتی میرفت کمرش خم شده بود و می‌رفت یا شناختی که از مهدی داشتم اهل تنها گذاشتن خواهرش نبود حتی اهل این زود باوری ها هم نبود رفته بود تا ثابت کنه نگاهی به مال و اموال کسی نداره دست ایلزاد که نشست پشت دستم بی هوا شونه هام از جا پرید _ترسیدی؟ سعی کردم بخندم سعی کردم دخترونه هامو خرجش کنم سعی کردم دلشو به دست بیارم _دلم برای دستات تنگ شده بود شوکه شد خودش هم انتظار نداشت اینجوری جواب بدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تا حدودی تونسته بودم دلشو به دست بیارم هرچند که هنوز هم شک داشت به دلم مریم بعد از نیم ساعتی که تو حیاط با عمو ناصر حرف زده بود با چشمهایی که معلوم بود خیلی گریه کرده اومد تو هال و چند دقیقه بعد پشت سرش عمو ناصر اومد جمشید خان همونطور با اقتدار نشسته بود منتظر بود تا نتیجه ی حرفهای مریم و عمو ناصر رو بشنوه مریم بدون حرفی اومد کنار من نشست دلم میخواست بهش دلداری بدم ولی رابطه ی خوبی با من نداشت هرچند که به زودی میشد دختر عموم _برنامت چیه ناصر؟ عمو ناصر سرشو اوورد بالا و با اطمینان جواب داد _ برمی‌گردم سرکارم اگه اجازه بدین جمشید تو جاش جا به جا شد _منظورت چیه؟ _واضحه برای من چیزی عوض نشده که ماندگار بشم ماهرخ خانم که تا اونموقع ساکت بود یا نگرانی گفت _بازهم بری غربت؟ _اونجا زندگی منه اقا سهراب خیلی منطقی وارد بحث شد و پرسید _اقا ناصر برای ماهم توضیحاتی بدین عمه نسرین که انگار منتظر چنین حرفی بود گفت _اره داداش ما نفهمیدیم چیشده اخه چرا روشنمون نمیکنی این دختر معصوم چی میشه پس؟ مریم سرشو آوورد بالا و گفت _من مشکلی ندارم نسرین خانم جمشید خان کم طاقت گفت _من مشکل دارم دختر من باید قانع بشم و بدونم چه اتفاقی افتاده مریم جا خورد و من خندم گرفت مریم بیچاره باید به این زورگویی ها عادت میکرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎