eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه هم نگاهش نگران شد و برگشت پشت بهمون کرد و مثلا مشغول شد با سرخ کردن سیب زمینی ها ولی دلش آشوب بود که گفت _منم دلم میخواد شادکامی شمارو ببینم ولی نمیدونم بینتون چه مشکلیه که رضایت نمیدید به بچه اوردن ملیحه می‌گفت.... گوشامو تیز کردم برای شنیدن حرفی از مامان ولی عمه سکوت کرد و آقا سهراب اومد تو اشپزخونه _دخترت هم رسید نسرین خانم ناهار اماده نشد گشنه ایم ها ایلزاد واکنشی نشون نداد ولی من برگشتم سمت اقا سهراب و گفتم _عه چه خوب من میرم استقبالشون میدونستم ایلزاد داره به ادامه ی حرف مادرش فکر می‌کنه رفتم بیرون نمیخواستم پچ پچشون رو بشنوم ایلناز با ناز و‌ ادا راه می‌رفت انگار رضا هم بیش از حد لی لی به لالاش میگذاشت نمیدونستم چخبر بود وقتی هم بغلش کردم خیلی حوصله نشون نداد رضا گفت ولش کنم درست میشه کمی بهم برخورد ولی به روی خودم نیاوردم رفتم پشت سرشون نزدیک به ایلزاد روی صندلی نشستم هنوزم چادر سرم بود و همچنانم نگاهم به ایلناز بود که رنگش پریده بود نگاهم کرد و بی اختیار گفت _برو چادرت رو در بیار تعجب کردم این چی میگفت جلوی رضا اصلا چش شده بود نگاهی به عمه انداختم دستشو گذاشت جلوی صورتش خندید واقعا ناراحت شده بودم ایلزاد دستمو گرفت و حرفی نزد اقا سهراب از جا بلند شد و گفت _خب قبل از اینکه الهه ی نازم ناراحت بشه باید خدمتتون عرض کنم که ایلناز بابا بارداره شوکه بودم هم من هم ایلزاد چند ثانیه همدیگه رو نگاه کردیم ایلزاد با خوشحالی گفت _الهی شکر پس دارم دایی میشم میبینم این دختر حالش خوب نیست ایلناز شروع کرد به گریه کردن دلم براش سوخت برای خودم بیشتر بقول ایلزاد دوست داشتم بچه داشته باشم برعکس همه که دور ایلناز رو گرفته بودن من بغض کرده نشسته بودم نگاه میکردم دلم توجهی از این جنس خواسته بود که انگار قرار نبود سراغم بیاد ناهار خوردیم و حتی چند ساعت بعد از ناهارم موندیم تو همون حین ایلناز بهم گفت که مامانم پشت سرم میگه نفریناش اثر کرده و الهه هیچوقت حامله نمیشه تا نسل ناصر رو ادامه بده اونجا بیشتر و بیشتر دلم شکست از تقدیر شومم. 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) برگشتیم خونه ناراحتیمو نمایان نکردم نذاشتم بیشتر ایلزاد مورد ازار قرار بگیره اون کنار اومده بود با این تصمیمش منم بایدهمه چیو میسپردم دست خودش ولی برعکس همیشه رفتم توی اتاقش لباسشو عوض کرده بود داشت موهاشو مرتب میکرد که بخوابه از آینه منو دید لبخند زد و گفت _بفرمایید تو خانم دم در بده خندیدم رفتم روی تختش دراز کشیدم با ناخونام بازی کردم و گفتم _ایلزاد بنظرت دایی شدن چه حالیه؟ مشکوک نگاهم کرد و گفت _هر حسی باشه، من مایل به تجربه ی حس پدرانه نیستم بعد هم قهقه زد و خندید پسره ی دیوونه بهش پشت کردم و خوابیدم لامپ اتاقو خاموش کرد و اومد کنارم دراز کشید _وقتی به این سالها فکر میکنم مخم سوت میکشه چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم دلم برای مامان تنگ شد هرچقدر بد بازهم مامانم بود _ایلزاد بنظرت چجوری میتونم مامانو متقاعد کنم _ملیحه خانم از من متنفره چرخیدم سمتش _ولی تو تقصیری نداری بی هوا پرسید _محمد مهدی کجاست یه مدته پیداش نیست جواب دادم _نمیدونم ازش بی خبرم _چند مدت پیش شنیدم تدریس رو‌گذاشته کنار رفته شمال برای پروژه های ویلایی _اره همیشه دوست داشت بره شمال زندگی کنه شاید برای همون رفته، اون بیچاره هم تو دنیا جز عقیله کسی نداره سکوت کرد و گفت _عقیله خانم مریضه خدای من تحمل اینو نداشتم عقیله مهربونترین بود برای همه ما _حالش چطوره مریضیش چیه پوفی کرد و گفت _سرطان سینه داره قابل درمانه ولی ازار دهندست عقیله هم با مهدی رفته شمال چقدر دلم سوخت برای مهدی که تو دنیا هیچ شانسی نداشت خوابم نمیبرد دست به دست می‌چرخیدم چقدر دلتنگ مامانم شدم باید کوتاه میومدم و ایلزاد رو قانع میکردم بریم دیدن مامان اگر خدا نکرده مامانم چیزیش بشه و یک ساله که من ندیده باشمش، باید چیکار میکردم دیگه نمیتونستم خودمو ببخشم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) زندگی روال خودشو میگرفت حالا کم کم داشتم رشد میکردم و رسیده بودم به سالهای آخر دانشگاهم آخر درس خوندن نه، سالهای آخری که نیاز بود سر کلاس بشینم بعد از این باید میرفتم درمانگاه و بیمارستان ها تا دوره های کارآموزی رو بگذرونم اوایل سخت بود ولی کم کم همه چی برام راحت و عادی شد بعد از گذشت مدتها من همچنان از مامان و احسان بی خبر بودم از محمد مهدی و عقیله بی خبر بودم و از پدربزرگ و ماهرخ خانم هم همچنین فقط عمه نسرین رشته ی اتصال ما به اون روستا بود که گاهی خبری می اورد و میرفت ایلناز و رضا حالا پدر و مادر شده بودن و وقتشون کمتر در اختیار ما بود گاهی میدیدمشون گاهی هم تا مدتها بی خبر بودیم ساعت حدود دوازده بود که داشتم از بیمارستان برمیگشتم از اینه ی ماشین نگاهی به خودم انداختم چقدر جا افتاده تر شده بودم الهه حالا در حوالی ۲۵ سالگی قدم میزد و خودش حواسش نیست چقدر بزرگ شده و از دنیای آدمای قبلی فاصله گرفته گوشیم زنگ خورد از روی داشبرد دکمه اش رو زدم و از هدفون توی گوشم صدای ایلزاد رو شنیدم _سلام الهه جان کجایی؟ علاوه بر من ایلزاد هم جا افتاده تر شده بود دیگه اون حرفها و رفتار زمان دیوونگیشو نداشت _سلام مرد مهربون من پشت فرمونم خندید ذوقش عجیب غریب بود _مراقب خودت تا میرسی ناهار اماده میکنم سرخوش خندیدم و گفتم _خداقوت پهلون خداحافظی کرد و رفت بعد از دو سه دوره استادی رو گذاشته کنار فعلا ترجیح داده که توی مطب شخصیش کار کنه حالا وقتش ازاد تر و اعصابش آرومتر بود بعد از ۴۵ دقیقه رسیدم پارکینگ خونه و تندی رفتم بالا بوی تنها غذایی که ایلزاد بلد بود درست کنه پیچیده بود تو راهرو درو باز کردم از همونجا جلوی در گفتم _به به بوی قیمه پیچیده همه جا کفشمو در اوردم ایلزاد از آشپزخونه اومد بیرون دستشو با پیشبندش خشک کرد و گفت _خسته نباشید بانوی زیبا کمی نگاهش کردم و بی اختیار با همون چادر رفتم سمت آغوشش برام مهم نبود پیشبندی بسته که بشدت چربه و وقت نکردم بشورمش آروم کنار گوشش گفتم _نمیدونی چقدر دوستت دارم ازش جدا شدم و نگاه کردم به چشمهاش باز هم رنگ شرمندگی گرفت ولی با خنده گفت _نمیدونی چقدر منو خجالت میدی دیوونه ای بهش گفتم و رفتم لباس عوض کرده برگشتم داشت خورشتشو میکشید _الهه فردا پس فردا که بیمارستان نداری موافقی یه سر بریم سیاه کمر؟ چندتا دونه سیب زمینی برداشتم خوردم و پرسیدم _مهمونی؟ بشقابو اورد و نشست کنارم _آره مهمونی _بابابزرگ گفته؟ سرشو تکون داد _نه ماهرخ دلتنگه دوست داشتم عمه هم بیاد _عمه نمیاد؟ قاشق پر از برنج و قیمه گرفت جلوی صورتم و جواب داد _چرا میاد حس خوبی بود دوست داشتم برم عمارت پدربزرگ خان بوی مامان مهریو میخواستم راضی بودم از رفتنمون همون شب ساک بستم و فرداش راهی شدیم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕 به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇 @Mahi_882
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با رفتن به سیاه کمر حال خوبم برگشت حال خوب روزهای خوب کنار مامان مهری از ایلزاد خواستم اول برم عمارت پدربزرگ خان قبول کرد _اجازه بده بیام باهات چند وقته کسی نبوده ممکنه دزد چیزی... لبخند زدم گفتم _دلت میاد اینجوری میگی سیاه کمر به این امنی دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت _باهات بیام خیالم راحتتره قبول کردم و باهم رفتیم داخل عمارت هیچکس نبود ولی ایلزاد محض اطمینان همه جا رو گشت و گفت _راحت باش به خاطراتت برس من برم محضر جمشید خان خندید و رفت من موندم دنیایی از خاطره همراه با عمارت زیبای پدربزرگ خانم از روز عید فطر تا شب عروسیم و زجه های خودم و مامان از عروسی راضیه و احسان تا شبی که مهدی اینجا تنها بود بی اختیار رفتم به زیر زمین خونه فکر میکردم مثل توی فیلمها یه چیزی اونجا پنهون شده که میتونه از گذشته برام خبر بیاره خندیدم به افکارم و رفتم پایین نه تاریک بود نه بوی نم گرفته بود زیبا و دلنشین بود گوشه ی زیر زمین هم تخت و کمد گذاشته بود مامان مهری میگفت بابابزرگ اونجا کتاب میخونده رفتم روی تخت دراز کشیدم چند دقیقه کمرم از خشکی در اومد بالای سر تخت پر از کتاب بود بوی خوب کتابا باز نکرده هم تو دماغم بود بلند شدم یکی یکی بازشون کردم و لای برگه هارو گشتم دوست داشتم یه چیزی از قدیم پیدا کنم هرطور شده ولی خبری نبود و ناامید شدم آخرین کتابو گذاشتم سرجاش از پشتش یه چیزی افتاد روی زمین خم شدم کلید تاج نشان قدیمی بود دلم به هول و ولا افتاد حس ششمم می‌گفت کلید یه در مهمه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕 به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇 @Mahi_882
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ولی هرچی گشتم دری نبود که بشه باهاش باز کرد حتی تو جاهای مخفی هم خبری نبود خندیدم و کلید رو گرفتم تو دستم از زیر زمین رفتم بیرون تو حیاط نشستم همونطور که کلید رو نگاه میکردم با خودم فکر میکردم اینهمه ثروت و دارایی که موند برای من، به چه دردم خورده تاحالا و از این به بعد به چه دردم خورد که باعث جدایی بین منو مادرم شاده روی کلید رو نگاه کردم انگار نوشته بود ملیحه برام عجیب بود چرا باید روی کلید نوشته باشم ملیحه مگه مال مامان بود جالبتر اینکه روش اسمهای عجیب غریب تری هم نوشته بود که من نمیدونستم چیه بلند شدم رفتم از عمارت بیرون و بین راه با خودم تصمیم گرفتم روی اختیار خودم اموال پدربزرگ خان رو بین بچهاش تقسیم کنم تا شاید از این کینه و دشمنی کاسته بشه کلید رو بین دستم نگه داشته بودم تا نشون عمه نسرین بدم بلکه اون بدونه جریانش چیه بالاخره اون دوست و رفیق صمیمی قدیمی مامان بوده وسط کوچه که رسیدم بی اختیار برگشتم کلبه ی احزان عقیله رو نگاه کردم در خونش بسته بود و خبری از آب و جارو نبود براش طلب عافیت کردم و رفتم عمارت جمشید خان اونجا هم سوت و کور بود دیگه خبری از خدم و‌حشم روزهای اولی نبود بابابزرگ مثل همیشه پر صلابت روی ایوون ایستاده بود و نگاه میکرد به حیاط با دیدنم لبخند زد و گفت _خوش اومدی دختر کدخدا بابابزرگ بازمانده ی نسلی بود که به اصل و نصب خودش، افتخار میکرد نه به انچه که فرد به دست آورده بود خندیدم و جواب دادم _سپاسگذارم خان رفتم بالا هردوشون رو در آغوش گرفتم هم جمشید خان هم ماهرخ خانم مخصوصا ماهرخ که معلوم بود خیلی دلتنگمون شده ایلزاد اومد دستمو گرفت و آروم گفت _نرو تنهایی جایی تا بیای دلم آروم نداره خندیدم و گفتم _یعنی میخوای بگی دلتنگ من شدی چشمکی زد و بدون حرف نشست روی مبل _عمه نسرین کجاست؟ به بالا اشاره کرد خداروشکر تنها بود رفتم تو اتاقش داشت نماز می‌خواند کنارش نشستم به محض تموم شدن نمازش کلید رو گذاشتم جلوش و گفتم _عمه شما میدونی این چیه چرا اسم مامان روش نوشته؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
وی آی پی فقط تا پنجاه ممبر عضو میپذیریم🍃 جهت اطلاع از شرایط وی ای پی👇 @Mahi_882
پارت داریم هم اینجا هم vip😍💕