eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕 به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇 @Mahi_882
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با رفتن به سیاه کمر حال خوبم برگشت حال خوب روزهای خوب کنار مامان مهری از ایلزاد خواستم اول برم عمارت پدربزرگ خان قبول کرد _اجازه بده بیام باهات چند وقته کسی نبوده ممکنه دزد چیزی... لبخند زدم گفتم _دلت میاد اینجوری میگی سیاه کمر به این امنی دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت _باهات بیام خیالم راحتتره قبول کردم و باهم رفتیم داخل عمارت هیچکس نبود ولی ایلزاد محض اطمینان همه جا رو گشت و گفت _راحت باش به خاطراتت برس من برم محضر جمشید خان خندید و رفت من موندم دنیایی از خاطره همراه با عمارت زیبای پدربزرگ خانم از روز عید فطر تا شب عروسیم و زجه های خودم و مامان از عروسی راضیه و احسان تا شبی که مهدی اینجا تنها بود بی اختیار رفتم به زیر زمین خونه فکر میکردم مثل توی فیلمها یه چیزی اونجا پنهون شده که میتونه از گذشته برام خبر بیاره خندیدم به افکارم و رفتم پایین نه تاریک بود نه بوی نم گرفته بود زیبا و دلنشین بود گوشه ی زیر زمین هم تخت و کمد گذاشته بود مامان مهری میگفت بابابزرگ اونجا کتاب میخونده رفتم روی تخت دراز کشیدم چند دقیقه کمرم از خشکی در اومد بالای سر تخت پر از کتاب بود بوی خوب کتابا باز نکرده هم تو دماغم بود بلند شدم یکی یکی بازشون کردم و لای برگه هارو گشتم دوست داشتم یه چیزی از قدیم پیدا کنم هرطور شده ولی خبری نبود و ناامید شدم آخرین کتابو گذاشتم سرجاش از پشتش یه چیزی افتاد روی زمین خم شدم کلید تاج نشان قدیمی بود دلم به هول و ولا افتاد حس ششمم می‌گفت کلید یه در مهمه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕 به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇 @Mahi_882
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ولی هرچی گشتم دری نبود که بشه باهاش باز کرد حتی تو جاهای مخفی هم خبری نبود خندیدم و کلید رو گرفتم تو دستم از زیر زمین رفتم بیرون تو حیاط نشستم همونطور که کلید رو نگاه میکردم با خودم فکر میکردم اینهمه ثروت و دارایی که موند برای من، به چه دردم خورده تاحالا و از این به بعد به چه دردم خورد که باعث جدایی بین منو مادرم شاده روی کلید رو نگاه کردم انگار نوشته بود ملیحه برام عجیب بود چرا باید روی کلید نوشته باشم ملیحه مگه مال مامان بود جالبتر اینکه روش اسمهای عجیب غریب تری هم نوشته بود که من نمیدونستم چیه بلند شدم رفتم از عمارت بیرون و بین راه با خودم تصمیم گرفتم روی اختیار خودم اموال پدربزرگ خان رو بین بچهاش تقسیم کنم تا شاید از این کینه و دشمنی کاسته بشه کلید رو بین دستم نگه داشته بودم تا نشون عمه نسرین بدم بلکه اون بدونه جریانش چیه بالاخره اون دوست و رفیق صمیمی قدیمی مامان بوده وسط کوچه که رسیدم بی اختیار برگشتم کلبه ی احزان عقیله رو نگاه کردم در خونش بسته بود و خبری از آب و جارو نبود براش طلب عافیت کردم و رفتم عمارت جمشید خان اونجا هم سوت و کور بود دیگه خبری از خدم و‌حشم روزهای اولی نبود بابابزرگ مثل همیشه پر صلابت روی ایوون ایستاده بود و نگاه میکرد به حیاط با دیدنم لبخند زد و گفت _خوش اومدی دختر کدخدا بابابزرگ بازمانده ی نسلی بود که به اصل و نصب خودش، افتخار میکرد نه به انچه که فرد به دست آورده بود خندیدم و جواب دادم _سپاسگذارم خان رفتم بالا هردوشون رو در آغوش گرفتم هم جمشید خان هم ماهرخ خانم مخصوصا ماهرخ که معلوم بود خیلی دلتنگمون شده ایلزاد اومد دستمو گرفت و آروم گفت _نرو تنهایی جایی تا بیای دلم آروم نداره خندیدم و گفتم _یعنی میخوای بگی دلتنگ من شدی چشمکی زد و بدون حرف نشست روی مبل _عمه نسرین کجاست؟ به بالا اشاره کرد خداروشکر تنها بود رفتم تو اتاقش داشت نماز می‌خواند کنارش نشستم به محض تموم شدن نمازش کلید رو گذاشتم جلوش و گفتم _عمه شما میدونی این چیه چرا اسم مامان روش نوشته؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
وی آی پی فقط تا پنجاه ممبر عضو میپذیریم🍃 جهت اطلاع از شرایط وی ای پی👇 @Mahi_882
پارت داریم هم اینجا هم vip😍💕
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه وحشتزده از جا بلند شد چادر نمازش رو از سر انداخت روی زمین و دوید سمت طبقه ی پایین پشت سرش رفتم دوست داشتم مو به مو جریان رو بفهمم هول هولی رفت سمت ماهرخ و گفت _ماهرخ مگه این کلید مال شما نیست؟ ماهرخ رنگ از رخش پرید عجیب غریب شد و ترسناک تعادل روانیش رو از دست داد و شروع کرد به خودزنی پیرزن بیچاره چیکار میکرد با خودش تند تند میکوبید تو صورت خودش و با زبون محلی نفرین میکرد جمشید از اون سر سالن با ایلزاد اومدن و نگران پرسید _چیشده چرا باز پریشون احوال شد ماهرخ عمه نسرین با ناله گفت _پس حدسم درست بود ای خدا لعنتت کنه ماهرخ که اتیش شدی تو زندگی همه خون همه ی ماها گردن تو منکه نمیدونستم چخبره نمیدونستم چرا عمه نسرین که اسطوره ی ادب بود اینجوری لعنت میکنه ماهرخ رو که حق مادری به گردنش داشت مات و مبهوت بودم ایلزاد دستمو گرفت میخواست منو از اونجا دور کنه مانع شدم _عمه این چیه؟ عمه دستمو گرفت و گفت _نگران نباش عزیزم بیا بریم از این عجوزه دور بشیم بعدا برات میگم بدون توجه به ناله های ماهرخ دستمو گرفت و دور شدیم وقتی رسیدیم به حیاط عمارت همچنان صدای جیغ و زجه های ماهرخ میومد چقدر از صداش ترسیده بودم _عمه ماهرخ چرا اینجوری شد عمه با گریه گفت _خدا لعنتش کنه عجوزه رو چقدر قسم خورد که گذاشته کنار نگو اینهمه بدبختی زیر سر سحر و جادوی اونه تنم داشت میلرزید از اینکه معنی حرفهاش رو نمیفهمیدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕 به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇 @Mahi_882