eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد نمیتونست محبت کنه یه چیزی مانعش بود و من نمیدونستم چیه حالم داشت از خودم بد میشد که محبت رو ازش گدایی میکردم دلم میخواست منم عین مردم زندگیم آروم باشه برم بیام غذا اماده کنم به عشق همسرم خودمو آراسته کنم دلم میخواست زن باشم و زنانگی کنم برای همسرم ولی ایلزاد نقش همسر رو برای من اجرا نمیکرد فقط حامی و تکیه گاه من بود یه تکیه گاه امن که تا اخر عمرم میتونستم روش حساب کنم اذیت بودم از این اتفاق چند روزی بود که کلافگیم به اوج رسیده بود دوست داشتم ایلزاد بیاد و دوباره دعوا راه بندازم باید یه جوری حل میشد این قضیه نمیشد که زنش باشم و نقش همخونه رو براش اجرا کنم تند تند خودمو رسوندم خونه خیس آب شده بودم تو این هوا نمیدونم بارون از کجا اومد که دوتا ایستگاه قبل از خونه منو گرفت اصلا نمیفهمیدم چرا منی که ماشین دارم قصد کردم با اتوبوس جا به جا بشم پوزخند زدم و در دلم گفتم برای دیدن ادمها و رفع دلتنگی های الکی کفشهای ایلزاد جلوی در واحد میگفت زودتر از من رسیده خونه درو باز کردم رفتم داخل هیچ صدایی نمیومد نمیتونستم حدس بزنم کجاست مستقیم رفتم تو اتاق خواب دراز کشیده بود با لباسهای بیرون _سلام کی اومدی خونه مگه کلاس نداشتی؟ از سر جاش بلند شد با خشونت گفت _گوشیت مگه همراهت نیست راستش ترسیدم خیلیم ترسیدم تنها اومده بودم بدون ماشین و پیاده و‌گوشی جواب نداده حتما ایلزاد میزد به سیم آخر _چرا همراهمه ولی بیصدا بوده بعد کلاس ... با فریاد گفت _کی بهت اجازه داد پیاده بیای صداش بقدری بلند بود که به خودم لرزیدم نترسید از ترسم و ادامه داد _کی بهت اجازه داده اصلا با اتوبوس بری و بیای اشکم بد موقع ریخت ولی شجاعتمو جمع کرد تو کلامم و گفت _تو چجوری به خودت اجازه میدی داد بزنی سرم مگه کی هستی؟ اومد نزدیکم زد تو سینه اش و گفت _منه نامرد شوهرتم چادرمو از سرم کندم و پرت کردم بیرون فریاد زدم _شوهری که نقشش همخونه باشه رو نمیخوام رفتم از اتاق بیرون رفتم تو اتاق بغلی و درو کوبیدم بهمدیگه نشستم روی تخت و گریه کردم میدونستم میاد دنبالم اومد دنبالم، میدونستم مظلوم میشینه کنار دیوار مظلوم نشست کنار دیوار میدونستم فقط نگاهم میکنه فقط نگاهم کرد بلند شدم رفتم کنارش نشستم دستشو گرفتم و بوسیدم چقدر دوست داشتم این مرد مظلوم رو موهاشو از روی چشماش زدم کنار دوباره انگشتاشو بوسیدم _ایلزادی چشماش قرمز بود ولی عصبی نبود دوباره صدایش زدم _ایلزادی سرشو خم کرد گذاشت روی پام و نیم خیز خوابید انگشتامو گرفت و تک تک بوسید، خاصیت عشق همین بی طاقتی بود مگه نبود؟ نمیتونستیم همدیگه رو ناراحت کنیم ولی مانع بزرگی بین ما شدنمون بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد بازهم اقرار نکرد حرفی نزد ولی اخلاقش بهتر شده بود بیشتر باهام حرف میزد بیشتر باهام وقتشو میگذروند الان دیگه باهم میرفتیم دانشگاه باهم برمیگشتیم همه چی خوب بودم منم سعی میکردم توجهی نداشته باشم کمبود زندگیمون رضا و ایلناز رو پا گشا کرده بودیم خونمون قرار بود عمه و اقا سهراب هم بیان منم حسابی داشتم کدبانو گری میکردم صدای کلید میگفت ایلزاد اومده رفتم استقبالش مثل همیشه مرتب و آراسته با لباس مشکی لبخند زد و گفت _خانوم خونه شدی خانم دکتر سلام کردم و گفتم _اوووه خانم دکتری من در گرو ریش گذاشتن تو هست وگرنه کی انقدر غیبت میکنه دوباره برمیگرده قهقهه ای زد و جواب داد _درست میشه نگران نباش مهم اینه که تو دانشجوی زرنگی هستی همین الانم میتونی مطب بزنی خریداشو گرفتم برگشتم تو اشپزخونه _هندونه نذار زیر بغلم پسر عمو جون من همون الهه ام که مشروط شد ترم پیش صدای اب میگفت داره وضو میگیره جواب داد _پسر عمو خودتی دختر عمو من شوهرتم تو دانشگاه که توجه نمیکنی به من اینجا دیگه قلمروی خودمه امیدوار شده بودم به حرفهاش جوابی ندادم حرفی نزد صدای الله اکبرش بلند شد زیر گازو کم کردم رفتم تو اتاقش نشستم یه دل سیر تماشاش کردم چقدر قشنگ نمازشو میخوند آدم باورش نمیشد این همون ایلزاد که سی ساله نماز نخونده چقدر دوست داشتم و هیچوقت نفهمیدم چجوری تونستم بهش علاقه مند بشم یک لحظه محمد مهدی از ذهنم عبور کرد چقدر دوست داشتن محمد مهدی فرق داشت برام با ایلزاد گفتم محمد مهدی و بعد چندین وقت از خودم پرسیدم اون بچه از من بی کس تر بودم نمیدونم با زندگیش چیکار کرد باید امروز حتما از ایلناز یا رضا می‌پرسیدم _کجایی الهه دست ایلزاد رو که دیدم از فکر اومدم بیرون بی هوا از دهنم پرید _محمد‌مهدی بود شوکه شدم قلبم گرومپ گرومپ میزد چرا فکرمو به زبون اوردم انقدر بی ربط ایلزاد لبخندی زد و سرشو انداخت پایین برگشت سر سجادش و گفت _برو درو باز کن نفسم بالا نمیومد بزور بلند شدم رفتم درو باز کردم ایلناز با شلوغیهاش اومد تو خونه مهمونها که نشستن دست ایلناز رو گرفتم رفتم تو اتاق درو بستم جلوی دهنمو گرفتم و بیصدا اشک ریختم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلناز هرچی پرسید چیشده جوابی ندادم فقط اشک ریختم و به خودم لعنت فرستادم صدای ایلزاد میومد که داشت با رضا حرف میزد صورتمو پاک کردم با ایلناز رفتیم بیرون ایلناز گیج و منگ نگاهمون میکرد سرم پایین بود و دل داده بودم به کارهای اشپزخونم که عمه گفت _الهه جانم بیا بشین عمه بسه هرچی کار کردی لبخند زورکی زدم و زیر لب فقط من من کردم برای اینکه نگه جوابی نداد ایلزاد بلند شد با خنده گفت _کدبانو شده خانمم دوست داره هنرنمایی کنه براتون مامان اومد تو اشپزخونه و دقیقا پشت سرم قرار گرفت آروم گفت _الهه خانم چرا حواست به جا نیست دورت بگردم قلبم تندتر شروع کرد به زدن خودشو میکوبید به قفسه ی سینم و فریاد میزد غلط کردم دستمو گرفت و ملاقه رو که الکی تو قابلمه میچرخوندم از دستم کشید بیرون و گذاشت روی کابینت _الهه خانم بغض داریا نگی نفهمیدم خوبم فهمیدم نگاهی تو هال انداختم کسی حواسش به ما نبود الا ایلناز _ببخشید ایلزاد حواسم نبود به مرگ خودم انگشتشو گذاشتم روی دهانم و گفت _هیششش من به چشمات ایمان دارم چشمامو روی هم گذاشتم و گلوله های اشکم چکید تو صورتم _گریه نکن زشته شامو بکش که بیصبرانه منتظر دست پخت خوشمزتم بانو _چشم هرچند دلم خوشحال نبود ولی لبخند زدم و شامو کشیدم چقدر ایلزاد خوشحال بود میخندید و حرف میزد و خوش میگذروند چقدر حواسش به من بود و کارهام و گاهی زیر زبونی ازم تشکر میکرد چقدر همه چی خوب داشت پیش میرفت و من این احساس رو دوست داشتم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) یک سالی میشد که نه مامان رو دیده بودم نه از احسان و آقا عامر خبری داشتم فقط خودم بودم و ایلزاد که داشتیم در کنار هم دوستانه زندگی میکردیم بدون هیچ پیوند زناشویی که بینمون باشه ولی عاشقانه همو دوست داشتیم و می‌پرستیدیم حالا همه ی دانشگاه میدونستن همسر ایلزاد منم و همه ی دانشجوها با حسرت خاصی نگاهم میکردن نمیدونستن چه درد عمیقی ته دل منو ایلزاد رو گرفته مدت زیادی بود که دوست نداشتم از هیچکس برام خیر بیاد دوست داشتم خودم باشم و ایلزاد که تمام زندگیم بود حتی ایلناز هم دیگه حرفی نمیزد از محمد مهدی یا خانواده ی مادری من، تنها رشته ی اتصال من به مامان اینا فقط رضا بود که اونم هیچ شباهتی به خانواده ی مادری من نداشت _کجایی الهه خانم؟ زیر درخت بلند وسط دانشگاه نشسته بودم با نوک کفشم ضرب میزدم روی زمین ایلزاد رسیده بود قرار بود بریم خونه ی عمه لبخندی زدم و گفتم _خسته نباشی همینجام من بریم؟ کیف چرمشو اورد بالا و گفت _بریم که مامان هزار بار زنگ زده بلند شدم دفترمو گرفتم تو سینم و کنارش قدم برداشتم هنوزم بعد یکسال نگاه ها بهمون بود خب ایلزاد با اون همه ادعاش چجوری میشد یه خانم چادری کنارش باشه شاید براشون تعجب آور بود واقعا بی اختیار دست ایلزاد رو گرفتم و گفتم _دوسم داری؟ نگاهم نکرد و قدمهاشم آروم نکرد _خودت چی فکر میکنی؟ شونه هامو انداختم بالا و آه کشیدم جواب داد _قد چشمام دوست دارم بغض کرده گفتم _از زندگیم راضی نیستم محکم جواب داد _بخاطر خودت، راضی باش فورا گفتم _خاطر من میگه یه زندگی معمولی رسیده بودیم به ماشین ریموت رو زد درو برام باز کرد خودش دور زد نشست تو ماشین با چند ثانیه فاصله از ایلزاد سوار شدم دور زد راه افتاد سمت خونه ی عمه جلوی درشون که رسیدیم قبل از اینکه دکمه ایفون بزنه گفت _یه روزی از اینکه شوهرت نبودم احساس رضایت میکنی بقدری عصبی شدم که رو ازش برگردوندمو رفتم داخل خنده هاش احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم تو ساختون آقا سهراب خوش آمد گفت و رفت تا ایلزاد رو در آغوش بگیره همونجور عصبی رفتم تو آشپزخونه کنار عمه دستشو خشک میکرد با دیدن ابروهای عبوسم خنده هم به لبش خشک شد _چیشده الهه‌؟ رفتم بوسیدمش و گفتم _از شازده پسرتون بپرسید دوست نداشتم اوقاتشون رو تلخ کنم ایلزاد تسلیم وارد اشپزخونه شد و گفت _هیچی مامان مگه خانم قهر میکنه مقصر منم عمه صورتش پسرشو بوسید و گفت _بله همیشه مقصر تویی ایلزاد خم شد پشت سرم و گفت _عروستون دلش بچه خواسته به آنی رنگ صورتم قرمز شد خدایا چی میگفت جلوی عمه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه هم نگاهش نگران شد و برگشت پشت بهمون کرد و مثلا مشغول شد با سرخ کردن سیب زمینی ها ولی دلش آشوب بود که گفت _منم دلم میخواد شادکامی شمارو ببینم ولی نمیدونم بینتون چه مشکلیه که رضایت نمیدید به بچه اوردن ملیحه می‌گفت.... گوشامو تیز کردم برای شنیدن حرفی از مامان ولی عمه سکوت کرد و آقا سهراب اومد تو اشپزخونه _دخترت هم رسید نسرین خانم ناهار اماده نشد گشنه ایم ها ایلزاد واکنشی نشون نداد ولی من برگشتم سمت اقا سهراب و گفتم _عه چه خوب من میرم استقبالشون میدونستم ایلزاد داره به ادامه ی حرف مادرش فکر می‌کنه رفتم بیرون نمیخواستم پچ پچشون رو بشنوم ایلناز با ناز و‌ ادا راه می‌رفت انگار رضا هم بیش از حد لی لی به لالاش میگذاشت نمیدونستم چخبر بود وقتی هم بغلش کردم خیلی حوصله نشون نداد رضا گفت ولش کنم درست میشه کمی بهم برخورد ولی به روی خودم نیاوردم رفتم پشت سرشون نزدیک به ایلزاد روی صندلی نشستم هنوزم چادر سرم بود و همچنانم نگاهم به ایلناز بود که رنگش پریده بود نگاهم کرد و بی اختیار گفت _برو چادرت رو در بیار تعجب کردم این چی میگفت جلوی رضا اصلا چش شده بود نگاهی به عمه انداختم دستشو گذاشت جلوی صورتش خندید واقعا ناراحت شده بودم ایلزاد دستمو گرفت و حرفی نزد اقا سهراب از جا بلند شد و گفت _خب قبل از اینکه الهه ی نازم ناراحت بشه باید خدمتتون عرض کنم که ایلناز بابا بارداره شوکه بودم هم من هم ایلزاد چند ثانیه همدیگه رو نگاه کردیم ایلزاد با خوشحالی گفت _الهی شکر پس دارم دایی میشم میبینم این دختر حالش خوب نیست ایلناز شروع کرد به گریه کردن دلم براش سوخت برای خودم بیشتر بقول ایلزاد دوست داشتم بچه داشته باشم برعکس همه که دور ایلناز رو گرفته بودن من بغض کرده نشسته بودم نگاه میکردم دلم توجهی از این جنس خواسته بود که انگار قرار نبود سراغم بیاد ناهار خوردیم و حتی چند ساعت بعد از ناهارم موندیم تو همون حین ایلناز بهم گفت که مامانم پشت سرم میگه نفریناش اثر کرده و الهه هیچوقت حامله نمیشه تا نسل ناصر رو ادامه بده اونجا بیشتر و بیشتر دلم شکست از تقدیر شومم. 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) برگشتیم خونه ناراحتیمو نمایان نکردم نذاشتم بیشتر ایلزاد مورد ازار قرار بگیره اون کنار اومده بود با این تصمیمش منم بایدهمه چیو میسپردم دست خودش ولی برعکس همیشه رفتم توی اتاقش لباسشو عوض کرده بود داشت موهاشو مرتب میکرد که بخوابه از آینه منو دید لبخند زد و گفت _بفرمایید تو خانم دم در بده خندیدم رفتم روی تختش دراز کشیدم با ناخونام بازی کردم و گفتم _ایلزاد بنظرت دایی شدن چه حالیه؟ مشکوک نگاهم کرد و گفت _هر حسی باشه، من مایل به تجربه ی حس پدرانه نیستم بعد هم قهقه زد و خندید پسره ی دیوونه بهش پشت کردم و خوابیدم لامپ اتاقو خاموش کرد و اومد کنارم دراز کشید _وقتی به این سالها فکر میکنم مخم سوت میکشه چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم دلم برای مامان تنگ شد هرچقدر بد بازهم مامانم بود _ایلزاد بنظرت چجوری میتونم مامانو متقاعد کنم _ملیحه خانم از من متنفره چرخیدم سمتش _ولی تو تقصیری نداری بی هوا پرسید _محمد مهدی کجاست یه مدته پیداش نیست جواب دادم _نمیدونم ازش بی خبرم _چند مدت پیش شنیدم تدریس رو‌گذاشته کنار رفته شمال برای پروژه های ویلایی _اره همیشه دوست داشت بره شمال زندگی کنه شاید برای همون رفته، اون بیچاره هم تو دنیا جز عقیله کسی نداره سکوت کرد و گفت _عقیله خانم مریضه خدای من تحمل اینو نداشتم عقیله مهربونترین بود برای همه ما _حالش چطوره مریضیش چیه پوفی کرد و گفت _سرطان سینه داره قابل درمانه ولی ازار دهندست عقیله هم با مهدی رفته شمال چقدر دلم سوخت برای مهدی که تو دنیا هیچ شانسی نداشت خوابم نمیبرد دست به دست می‌چرخیدم چقدر دلتنگ مامانم شدم باید کوتاه میومدم و ایلزاد رو قانع میکردم بریم دیدن مامان اگر خدا نکرده مامانم چیزیش بشه و یک ساله که من ندیده باشمش، باید چیکار میکردم دیگه نمیتونستم خودمو ببخشم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) زندگی روال خودشو میگرفت حالا کم کم داشتم رشد میکردم و رسیده بودم به سالهای آخر دانشگاهم آخر درس خوندن نه، سالهای آخری که نیاز بود سر کلاس بشینم بعد از این باید میرفتم درمانگاه و بیمارستان ها تا دوره های کارآموزی رو بگذرونم اوایل سخت بود ولی کم کم همه چی برام راحت و عادی شد بعد از گذشت مدتها من همچنان از مامان و احسان بی خبر بودم از محمد مهدی و عقیله بی خبر بودم و از پدربزرگ و ماهرخ خانم هم همچنین فقط عمه نسرین رشته ی اتصال ما به اون روستا بود که گاهی خبری می اورد و میرفت ایلناز و رضا حالا پدر و مادر شده بودن و وقتشون کمتر در اختیار ما بود گاهی میدیدمشون گاهی هم تا مدتها بی خبر بودیم ساعت حدود دوازده بود که داشتم از بیمارستان برمیگشتم از اینه ی ماشین نگاهی به خودم انداختم چقدر جا افتاده تر شده بودم الهه حالا در حوالی ۲۵ سالگی قدم میزد و خودش حواسش نیست چقدر بزرگ شده و از دنیای آدمای قبلی فاصله گرفته گوشیم زنگ خورد از روی داشبرد دکمه اش رو زدم و از هدفون توی گوشم صدای ایلزاد رو شنیدم _سلام الهه جان کجایی؟ علاوه بر من ایلزاد هم جا افتاده تر شده بود دیگه اون حرفها و رفتار زمان دیوونگیشو نداشت _سلام مرد مهربون من پشت فرمونم خندید ذوقش عجیب غریب بود _مراقب خودت تا میرسی ناهار اماده میکنم سرخوش خندیدم و گفتم _خداقوت پهلون خداحافظی کرد و رفت بعد از دو سه دوره استادی رو گذاشته کنار فعلا ترجیح داده که توی مطب شخصیش کار کنه حالا وقتش ازاد تر و اعصابش آرومتر بود بعد از ۴۵ دقیقه رسیدم پارکینگ خونه و تندی رفتم بالا بوی تنها غذایی که ایلزاد بلد بود درست کنه پیچیده بود تو راهرو درو باز کردم از همونجا جلوی در گفتم _به به بوی قیمه پیچیده همه جا کفشمو در اوردم ایلزاد از آشپزخونه اومد بیرون دستشو با پیشبندش خشک کرد و گفت _خسته نباشید بانوی زیبا کمی نگاهش کردم و بی اختیار با همون چادر رفتم سمت آغوشش برام مهم نبود پیشبندی بسته که بشدت چربه و وقت نکردم بشورمش آروم کنار گوشش گفتم _نمیدونی چقدر دوستت دارم ازش جدا شدم و نگاه کردم به چشمهاش باز هم رنگ شرمندگی گرفت ولی با خنده گفت _نمیدونی چقدر منو خجالت میدی دیوونه ای بهش گفتم و رفتم لباس عوض کرده برگشتم داشت خورشتشو میکشید _الهه فردا پس فردا که بیمارستان نداری موافقی یه سر بریم سیاه کمر؟ چندتا دونه سیب زمینی برداشتم خوردم و پرسیدم _مهمونی؟ بشقابو اورد و نشست کنارم _آره مهمونی _بابابزرگ گفته؟ سرشو تکون داد _نه ماهرخ دلتنگه دوست داشتم عمه هم بیاد _عمه نمیاد؟ قاشق پر از برنج و قیمه گرفت جلوی صورتم و جواب داد _چرا میاد حس خوبی بود دوست داشتم برم عمارت پدربزرگ خان بوی مامان مهریو میخواستم راضی بودم از رفتنمون همون شب ساک بستم و فرداش راهی شدیم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕 به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇 @Mahi_882
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با رفتن به سیاه کمر حال خوبم برگشت حال خوب روزهای خوب کنار مامان مهری از ایلزاد خواستم اول برم عمارت پدربزرگ خان قبول کرد _اجازه بده بیام باهات چند وقته کسی نبوده ممکنه دزد چیزی... لبخند زدم گفتم _دلت میاد اینجوری میگی سیاه کمر به این امنی دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت _باهات بیام خیالم راحتتره قبول کردم و باهم رفتیم داخل عمارت هیچکس نبود ولی ایلزاد محض اطمینان همه جا رو گشت و گفت _راحت باش به خاطراتت برس من برم محضر جمشید خان خندید و رفت من موندم دنیایی از خاطره همراه با عمارت زیبای پدربزرگ خانم از روز عید فطر تا شب عروسیم و زجه های خودم و مامان از عروسی راضیه و احسان تا شبی که مهدی اینجا تنها بود بی اختیار رفتم به زیر زمین خونه فکر میکردم مثل توی فیلمها یه چیزی اونجا پنهون شده که میتونه از گذشته برام خبر بیاره خندیدم به افکارم و رفتم پایین نه تاریک بود نه بوی نم گرفته بود زیبا و دلنشین بود گوشه ی زیر زمین هم تخت و کمد گذاشته بود مامان مهری میگفت بابابزرگ اونجا کتاب میخونده رفتم روی تخت دراز کشیدم چند دقیقه کمرم از خشکی در اومد بالای سر تخت پر از کتاب بود بوی خوب کتابا باز نکرده هم تو دماغم بود بلند شدم یکی یکی بازشون کردم و لای برگه هارو گشتم دوست داشتم یه چیزی از قدیم پیدا کنم هرطور شده ولی خبری نبود و ناامید شدم آخرین کتابو گذاشتم سرجاش از پشتش یه چیزی افتاد روی زمین خم شدم کلید تاج نشان قدیمی بود دلم به هول و ولا افتاد حس ششمم می‌گفت کلید یه در مهمه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕 به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇 @Mahi_882
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ولی هرچی گشتم دری نبود که بشه باهاش باز کرد حتی تو جاهای مخفی هم خبری نبود خندیدم و کلید رو گرفتم تو دستم از زیر زمین رفتم بیرون تو حیاط نشستم همونطور که کلید رو نگاه میکردم با خودم فکر میکردم اینهمه ثروت و دارایی که موند برای من، به چه دردم خورده تاحالا و از این به بعد به چه دردم خورد که باعث جدایی بین منو مادرم شاده روی کلید رو نگاه کردم انگار نوشته بود ملیحه برام عجیب بود چرا باید روی کلید نوشته باشم ملیحه مگه مال مامان بود جالبتر اینکه روش اسمهای عجیب غریب تری هم نوشته بود که من نمیدونستم چیه بلند شدم رفتم از عمارت بیرون و بین راه با خودم تصمیم گرفتم روی اختیار خودم اموال پدربزرگ خان رو بین بچهاش تقسیم کنم تا شاید از این کینه و دشمنی کاسته بشه کلید رو بین دستم نگه داشته بودم تا نشون عمه نسرین بدم بلکه اون بدونه جریانش چیه بالاخره اون دوست و رفیق صمیمی قدیمی مامان بوده وسط کوچه که رسیدم بی اختیار برگشتم کلبه ی احزان عقیله رو نگاه کردم در خونش بسته بود و خبری از آب و جارو نبود براش طلب عافیت کردم و رفتم عمارت جمشید خان اونجا هم سوت و کور بود دیگه خبری از خدم و‌حشم روزهای اولی نبود بابابزرگ مثل همیشه پر صلابت روی ایوون ایستاده بود و نگاه میکرد به حیاط با دیدنم لبخند زد و گفت _خوش اومدی دختر کدخدا بابابزرگ بازمانده ی نسلی بود که به اصل و نصب خودش، افتخار میکرد نه به انچه که فرد به دست آورده بود خندیدم و جواب دادم _سپاسگذارم خان رفتم بالا هردوشون رو در آغوش گرفتم هم جمشید خان هم ماهرخ خانم مخصوصا ماهرخ که معلوم بود خیلی دلتنگمون شده ایلزاد اومد دستمو گرفت و آروم گفت _نرو تنهایی جایی تا بیای دلم آروم نداره خندیدم و گفتم _یعنی میخوای بگی دلتنگ من شدی چشمکی زد و بدون حرف نشست روی مبل _عمه نسرین کجاست؟ به بالا اشاره کرد خداروشکر تنها بود رفتم تو اتاقش داشت نماز می‌خواند کنارش نشستم به محض تموم شدن نمازش کلید رو گذاشتم جلوش و گفتم _عمه شما میدونی این چیه چرا اسم مامان روش نوشته؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
وی آی پی فقط تا پنجاه ممبر عضو میپذیریم🍃 جهت اطلاع از شرایط وی ای پی👇 @Mahi_882
پارت داریم هم اینجا هم vip😍💕
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه وحشتزده از جا بلند شد چادر نمازش رو از سر انداخت روی زمین و دوید سمت طبقه ی پایین پشت سرش رفتم دوست داشتم مو به مو جریان رو بفهمم هول هولی رفت سمت ماهرخ و گفت _ماهرخ مگه این کلید مال شما نیست؟ ماهرخ رنگ از رخش پرید عجیب غریب شد و ترسناک تعادل روانیش رو از دست داد و شروع کرد به خودزنی پیرزن بیچاره چیکار میکرد با خودش تند تند میکوبید تو صورت خودش و با زبون محلی نفرین میکرد جمشید از اون سر سالن با ایلزاد اومدن و نگران پرسید _چیشده چرا باز پریشون احوال شد ماهرخ عمه نسرین با ناله گفت _پس حدسم درست بود ای خدا لعنتت کنه ماهرخ که اتیش شدی تو زندگی همه خون همه ی ماها گردن تو منکه نمیدونستم چخبره نمیدونستم چرا عمه نسرین که اسطوره ی ادب بود اینجوری لعنت میکنه ماهرخ رو که حق مادری به گردنش داشت مات و مبهوت بودم ایلزاد دستمو گرفت میخواست منو از اونجا دور کنه مانع شدم _عمه این چیه؟ عمه دستمو گرفت و گفت _نگران نباش عزیزم بیا بریم از این عجوزه دور بشیم بعدا برات میگم بدون توجه به ناله های ماهرخ دستمو گرفت و دور شدیم وقتی رسیدیم به حیاط عمارت همچنان صدای جیغ و زجه های ماهرخ میومد چقدر از صداش ترسیده بودم _عمه ماهرخ چرا اینجوری شد عمه با گریه گفت _خدا لعنتش کنه عجوزه رو چقدر قسم خورد که گذاشته کنار نگو اینهمه بدبختی زیر سر سحر و جادوی اونه تنم داشت میلرزید از اینکه معنی حرفهاش رو نمیفهمیدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕 به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇 @Mahi_882
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه با نگرانی پرسید _گوشیت همراهته؟ صدای زجه زدن ماهرخ روی اعصابم بود ناخواسته ترس انداخته بود به دلم _عمه میشه از اینجا بریم میترسم همون لحظه ایلزاد رسید دستمو گرفت و کشوند دنبال خودش به عمه گفت _بریم عمارت صادق خان عمه هم بی معطلی دنبالمون اومد بعد از نیم ساعت با آبی که ایلزاد میزد به صورتم حالم بهتر شده بود برگشتم به اتاق پذیرایی عمه نشسته بود نگران با گوشی ایلزاد حرف میزد با کسی که نمیدونم کی بود _آره الهه دیده کاش میگفتی کی میرسی که روی کمکت حساب کنم عقیله من تنهایی نمیتونم پس عقیله خانم بود نگاهم رفت دنبال ایلزاد سرشو تکون داد و اشاره کرد کنارش بشینم به محض نشستن سرمو گذاشتم روی شونه اش و چشمامو بستم من نمیدونستم چیشده فقط میدونستم دوست ندارم ماهرخ رو این شکلی بیینم انگار شده بود جادوگرا چشماش قرمز شد و صورتش لرزید هی خودشو نفرین میکرد وای چه صحنه های ترسناکی دیده بودم _عقیله میاد کمکم باطلش کنیم چشمامو باز کردم با نگرانی پرسید _حالت خوبه؟ خوب نبودم تا نمیدونستم جریان چیه _عمه اون کلید چی بود ماهرخ خانم چرا .. عمه با عصبانیت از جا بلند شد و فریاد زد _اون پیر عفریته دعا نویسه دعا نویس خوب نه ها عجوزه جادوگره این ترفندها رو از مادربزرگ لعنتیش به ارث برده که اخرش تو اتیش همین جادو جنبلا میسوزه و میمیره هضم این واقعیتها برام مشکل بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) از ترس پناه برده بودم به پهلوی ایلزاد کز کرده بودم کنارش و با دلهره از عمه پرسیدم _یعنی چیکار کرده نگاهم کرد و گفت _یعنی بخت مامانتو سیاه نوشته بود زنگ زدم عقیله بیاد بهم بگه چیکار کنم اون خدا پیغمبری تره بهتر میدونه راهشو تو مغزم بمب ترکید انگار منکه هیچوقت اعتقادی به دعا نداشتم، الان داشتم به چشمای خودم میدیدم بدبخت شدن مامان بیچاره ام دلیلش دعا و طلسم بوده سرم درد گرفته بود فکر نمیکردم یه فکر پلید باعث بشه اینجوری تمام ابعاد زندگی یه خانواده رو خراب کنه جای سختترش برام اونجایی بود که باید میپذیرفتم کسی که جای مادربزرگمه اینکارو با زندگیمون کرده آروم و بی حرفی روی مبل دراز کشیدم روی پای ایلزاد و چشمامو بستم عمه که ذره ای از ناراحتیش کم نشده بود گفت _خدا لعنتش کنه ملیحه ی بیچاره چه هیزم تری بهت فروخته بود مگه چیکارت کرده بود بمیرم برای داداش بخت برگشتم که طرف زن باباش خورد هی گفت و گریه کرد انقدری که تا رسیدن عقیله داشت گریه میکرد با صدای زنگ در از جا بلند شدم ایلزاد رفت درو باز کنه من کمی شالمو مرتب کردم همونطور پتو پیچ نشستم روی مبل صدای یا الله گفتن مهدی هم میومد ایلزاد زود تر وارد شد و تعارف کرد داخل بشن با اومدنشون عمه رفت به استقبال ولی من توان بلند شدن نداشتم همونطور نگاهم به در بود ایلزاد منتظر اومدن عقیله ای که داشت با عمه چاق سلامتی میکرد، مهدی وارد شد نگاهش به من بود مستقیم بی جون نگاهش کردم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد سفید شدن نزدیک به ده تا از موهای جلوی سرش بود همین به همین زودی مهدی از دنیای پر از شیطنتش فاصله گرفته بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از ماهورآ ‌‌..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بغضم گرفت از یادآوری روزهایی که تو باغستون سر به سر همدیگه میذاشتیم چیشد که از اون حس خوب فاصله گرفتیم و پرت شدیم تو دنیای ادمای بی رحمی که مثلا بزرگترمون بودن چرا اونموقع ها از حرفای مهدی عصبی میشدم و سعی نمیکردم مثل راضیه بخندم تا کمی هم جوونی کرده باشم _سلام الهه خانوم صدای مهدی باعث شد برگردم همونجا ایلزاد ایستاده بود نگاهم میکرد چقدر دوستش داشتم سلام مهدی رو جواب دادم و به ایلزاد لبخند زدم اونم لبخند زد و اومد کنارم نشست درحالی که تعارف میکرد مهدی بشینه چقدر ظلم بود که اینجا خونه ی پدربزرگش ولی مال خودش نبود چرا بابابزرگ به مهدی فکر نکرده بود فقط یادمه گفت بابابزرگ بجز کمی پول و ملک چیزی بهش نداده و کل اموال رو بخشیده به من دست ایلزاد دستمو گرفت دوباره برگشتم همونجا عقیله کلیدو گذاشت روی قرآن و گفت _ماهرخ با دیدنش بهم ریخت؟ عمه با عصبانیت گفت _عفریته شد باز عقیله با ناراحتی جواب داد _طینتش پاکه که اینارو میبینه بهم میریزه عمه نسرین که خیلی حرصی شده بود گفت _طینتش پاکه که نمیگفته همچین کاری کرده؟ عقیله لبخندی زد و رو به من پرسید _خوبی بی جون جواب دادم _نیستم دلم میسوزه برای مامانم عقیله اروم لبخند زد و گفت _قدرت خدا بالاتره اشکم سرازیر شد _قدرت خدا بالاتره که مامانم اینجوری بیچاره شد و من بیچاره تر؟ نمیدونم زیر لب چه دعایی خوند دوباره گفت _خلق الانسان فی الکبد همه ی ما زجر کشیده ایم دوباره فرو رفتم تو آغوش ایلزاد و بی حال گفتم _ولی من میخوام تموم بشه این بدبختی ها من توان ندارم ایلزاد دست گذاشت پشت کمرم و آروم تو گوشم گفت _میخوای بریم از اینجا؟ جواب ندادم آروم نشست گوشم به حرفهای عقیله بود تو این زمان مامانم برام از هرچیزی بالاتر بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عقیله گفت و گفت و منو بیشتر به این نتیجه رسوند که حار زشت ماهرخ باعث طلسم زندگی ما شده بود نمیدونم دلیلش چی بود ولی اینکارو کرده بود حالم بد بود و آروم و قرار نداشتم مهدی گفت _مامان الان کار دست چیه؟ چشمم که بود نمیدیدم ولی مطمینم عقیله با عشق نگاه کرد به پسرش و گفت _باطل باید بشه عزیزدلم باطل شدنش هم فقط دعا میطلبه من از جوونی اینکارا رو کنار پدرم یاد گرفته بودم ولی انجام نمیدادم مگر در سالهای اخیر که گاهی دعایی مینوشتم برای بچه ای که گریه میکرده زیاد یا چش خورده بیشتر توان نداشتم ماهرخ هم مادر و مادر بزرگش جادوگر بودن خیلی هم قهار، اون زمان که بابام اینجا بود خیلی از طلسماشونو باطل میکرد ولی به کسی نمیگفت کار کی بوده منم همونکارو میکنم توکل بخدا ان شالله که خیر باشه ودستم اونقدر معنویت داشته باشه که از پسش بربیام عمه با عصبانیت گفت _یادته این نکبت قول داده بود اینکارو نکنه؟ عقیله جوابشو داد _یادمه ولی آدمی گول میخوره عمه با ناراحتی گفت _خدا لعنتت کنه زن چجوری دلت اومد بغضم گرفته بود از جا بلند شدم گوشیمو برداشتم رفتم بیرون بدون اینکه فکر کنم شماره مامانو گرفتم انقد بوق خورد تا قطع شد، به همین سادگی جوابمو نداد چندبار دیگه هم زدم ولی بازهم جواب نداد و ناامیدم کرد قدم زدم دور خودم چرخیدم فکرم بسته بود به جایی قد نمی‌داد که نمیداد کاش عقیله اون جادو رو باطل میکرد تا به این بهونه میرفتم پیش مامان 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞