eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
یـاربّ +جانـم بنده‌ۍ من ؟! إنَّ لنـا فیڬ أملاً طویلاً ڪثیرا ماهـا خیلی خیلی بهت امیدواریم :)🌱 کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌مهدیا! بوی ظهورت بر دل و جان می‌رسد انتظارِ سینه سوزت کی به پایان می‌رسد؟ کوچه‌های شهر را با اشک می‌شویم هنوز چشم در راهم، که آن جانانه جانان می‌رسد کوچه‌های شهرِ ما بوی غریبی می‌دهد کی گلِ زیبای نرگس از گلستان می‌رسد گر چه می‌سوزد صدایم در شرارِ بی کسی بر شبِ دلگیرِ ما آن نورِ تابان می‌رسد گر چه ماییم و غبارِ سال و ماهِ انتظار بر کویرِ سینه‌ی ما بوی باران می‌رسد سینه‌ای داریم از سوزِ فراقش سوخته آن چراغ آرزو ماهِ شبستان می‌رسد می‌رسد آن کو دلش آیینه‌ی رازِ خداست با لبی سرشار از آوای قرآن می‌رسد صبرِ ما آخر رسید، حجت ابن العسکری انتظارت در کدامین جمعه پایان می‌رسد؟ کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
از شیخ بهایۍپرسیدند: "سخت می‌گذرد" چه باید ڪرد؟🌱 گفت:خودت‌ڪه‌می‌گویی سخت"می گذرد" سخت‌ڪه"نمی‌ماند"! پس‌خداراشڪرڪه"می‌گذرد" و "نمۍ ماند".🤲 امروزت‌خوب‌یا بد"گذشت" و فرداروز دیگری است... قدرۍشادی‌با خودبه خانه ببر... راه خانه‌ات‌را که‌یاد‌گرفت، فردابا پای‌خودش می آید.🙂💗 کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•السلام علی کل شئ جاء في وقته...:)🌱• •سلام به هرچیزی که به وقتش میاد...:)🌱• ــــــــــــــــــــــــــــ بنده‌هاے‌خـوب‌خـدا😌♥️ کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
وَاَنْتَ‌تَعْلَمُ‌ضَعْفى‌‌عَنْ‌قَليلٍ‌ مِنْ‌بَلاءِالدُّنْيا . . . وَعُقُوباتِهاوَمايَجْرى‌ فيهامِنَ‌الْمَكارِهِ‌عَلى‌اَهْلِها وتوازناتوانى‌ام(: دربرابراندكى‌ازغم‌و‌اندوهِ‌دنيا وكيفرهاى‌آن‌وآنچہ‌ڪہ‌زاناگواريها براهلش‌مى‌گذردآگاهۍ🌱 کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
❥•• [🗝♥️] الصَّابِرِينَ وَالصَّادِقِينَ‌وَالْقَانِتِينَ‌وَالْمُنفِقِينَ وَالْمُسْتَغْفِرِينَ‌بِالأَسْحَارِ۝ [ پـرهيزگاران،همان] صابران‌و راستگويان و فرمان‌بردارانِ‌فروتن‌و‌انفاق كنندگان‌و استغفاركنندگان‌درسحرهاهستند.. سورھ‌ مبارڪھ آل عمـران آیھ ۱۷~| کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت228 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) صبح باحال پریشون و استرسی که توی قلبم احساس میکردم از خواب بیدار شدم نماز خونده و نخونده رفتم پایین طبقه اول پدربزرگ و ماهرخ جون تنها توی اشپزخونه نشسته بودن و در حال صبحانه خوردن بود ماهرخ جون با دیدنم لبخند زد و گفت _صبحت بخیر عزیزم چه زود بیدار شدی کنار پدربزرگ نشستم زیر لب سلام دادم بابابزرگ ابرویی بالا انداخت و نگاهشو از لقمه ی کره مرباشو نگرفت، جواب داد _سلام دخترجان مفتخر فرمودی نجابت به خرج دادم و فشار تلخ غم دیشب رو به زبون نریختم تا زهر کنم صبح قشنگ پاییزیشونو _ممنونم ماهرخ با مهربانی گفت _تخم مرغ برات درست کنم عزیزم؟ چهره در هم کشیدم و جواب دادم _نه ممنون دست بردم سمت قوری گل قرمزی کوچک وسط سفره لیوانی رو لب تا لب پر کردم از چای گل محمدی که عجی بوی مامان مهری میداد بغض لونه گرده بیخ گلومو پس زدم و بعد از اولین قلب از چای داغ لب سوز لب باز کردم و گفتم _پدربزرگ اجازه هست سوالی بپرسم؟ لقمه اش رو آرومتر جوید زیر لب اهومی گفت ماهرخ که به وضوح متوجه شده بودم از تنش ترس داره گفت _عزیزم بهتره صبحانه رو میل کنید بعد بابابزرگ دستشو اوورد بالا و گفت _نه ماهرخ جان منتظر لب باز کردن الهه خانم زودتر از اینها بودم دستمو دور لیوان شیشه ای چای محکم تر کردم و نفس تازه کرده گفتم _چرا شما و پدرم اینده منو به بازی گرفتین؟ پوزخندی زد و جواب داد _آینده رو برات ساختیم؛ بازی چیه بچه جون؟ حالت تدافعیم رو کنترل کردم و جواب دادم _شما پدربزرگ منی صلاح منو خواستی من شک ندارم؛ با علاقه ی من جور در نیومده با معیار من جور در نیومده؛ به من حق انتخاب ندادین فقط همین وگرنه شما با تمام مخالفتهایی که باهام دارین تاج سر من هستین با ضعف نالیدم _بابا بزرگ فقط بهم بگین چرا؟ استکان کمر باریک توی دستشو کوبید روی میز و گفت _سخاوتمندی پدربزرگت کار دست تو و مادرت داد تکون شدیدی خوردم _پدربزرگ خان؟ _بله صادق خان شما منتظر ادامه اش موندم _اون روزی که پسر من سر زمین همین مرد سینه سپر کرد و از خودش و عشیره اش دفاع کرد؛ کار بدی نکرد که دایی تو باهاش دست به یقه شد و تو سن جوونی فرستادش سینه قبررررستون مغز سرم سوت کشید مدام تصویر دایی محسن تو ذهنم تداعی شد _نادر که نفر اولشونو از زندگی ساقط کرد؛ ملیحه شد خون بس این طائفه و تخم کینه موند تو دل این دوتا قبیله و گشت و گشت تا نادر اومد گفت دختر داره شده پوزخند بلندی زد و گفت _گفت دخترم بشه خون بس کینه ای که تو دلش مونده از طائفه ی صبرایی گفت جوری تربیتش میکنه که بشه مرهم زخم دل پسر بردارش که تو جوونی حجله مرگشو بستیم رو کرد سمتم و گفت _پدرت کرد دخترجان پدرت؛ زخمی که ایلزاد از بی پدری کشید و تو بچگی وقتی ۱۰ سالش شد بود همین آذر کوبید تو سرش و سه شبانه روز انداختش تو بستر تشنج با هیچی جبران نمیشد دختر بلند شد به زور کمر راست کرد _امروز بزرگواری خودشو تکمیل کرد و پیغوم داد از ارث پدری میگذره تا تو آزاد بشی سرشو اوورد کنار گوشم و غرید _بچه ی پسرمی بچه ی بچمی پاره ی تنمی؛ ولی داغتونو به دل صادق خان میذارم تا همینجام اگه اوضاع گل و بلبل بوده محض دل ایلزاد بوده؛ ولی خودتون نخواستین از این به بعد اوضاع عوض میشه اشاره ای زد به ماهرخ و اشپزخونه رو ترک کرد من موندم و هزاااران سوال نپرسیده و جواب نگرفته 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت229 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دلم شور میزد نمیتونستم تحمل کنم ساعت بشه ۹ تا مامان از خواب بیدار بشه احسان از خواب بیدار بشه زشت نباشه زنگ زدن برای ایلزاد که میدونستم بیدار بوده که پیغوم فرستاده بابابزرگ بدون توجه به سفره ی پهن شده روی میز؛ رفتم تو اتاقمو اولین کاری کردم گرفتن شماره ایلزاد بود چنتا بوق خورد تا بالاخره جواب داد با صدای گرفته ای گفت _جانم مهربونیش ذاتی بود یا مهربون شده بود یا نقش آدمای مهربون رو بازی میکرد _سلام _سلام الهه خانم اینموقع از ساعت عجیبه خبری نیست؟ هزارتا سوال توی ذهنم بود ولی نمیدونستم چی بگم _الهه؟ _ب بله بیصدا خندید _چیشده دختر چرا حرف نمیزنی؟ دل زدم به دریا و پرسیدم _شما ادامه صیغه رو بخشیدین؟ با مکث جواب داد _نه زبونی و نه قلبا نبخشیدم فقط گفتم از ارث پدریم میگذرم تورو آزاد کنن نه اینکه نخواستم سر عهدم با شما بمونما نه فقط نتونستم ته قلبم فروریخت از این اعتراف صریح پس هنوز فرصت داشتم تا راحت و بدون ترس از حرف زدن با نامحرم، بتونم سوالای ذهنمو از ایلزادی بپرسم که اگه تحت فشار قرار میگرفت برعکس محمد مهدی و مامان و حتی احسان، بهشون پاسخ میداد و از این برزخ لعنتی میکشیدم بیرون _میشه بیاین دنبالم؟ _دانشگاهم چند دقیقه دیگه کلاس دارم مصرانه گفتم _بیام دانشگاه؟ مردد گفت _میترسم بابابزرگ برخورد کنه باهات پریدم میون حرفش _بدون اطلاع میام با شما برمیگردم صدای خنده اش رو شنیدم _لجباز، بیا مواظب خودت باش رسیدی زنگ بزن بیام پایین بدون حرف قطع کردم و با عجله شروع کردم به پوشیدن بافت گرمی که احسان برام هدیه خریده بود شال گرم زمستونی پوشیدم و چادرمو روی سرم مرتب کردم با چک کردن ته و توی کیفم رفتم سمت اتاق مامان وقتی دیدم خوابه بی صدا عقب گرد کردم رفتم تو حیاط دنبال راننده ی بابابزرگ‌ گشتم زیر نور آفتاب نشسته بود با چندتا از کارگرای دیگه صبحونه میخوردن صداش زدم _اقا نعمت میشه منو تا جایی برسونید؟ لقمه اش رو تند تند جویید و از جاش بلند شد _به چشم خانم دستور بدین دستشو با پشت شلوارش پاک کرد و جلو تر از من راه ابتاد سمت ماشین سفید رنگش سوار شدم و ادرس دانشگاه رو بهش دادم ۴۵ دقیقه ای طول کشید تا از روستا بریم شهر و جلوی دانشگاه متوقف شد _بمونم خانم؟ سرمو خم کردم و جواب دادم _نه شما برید من با ایلزاد خان برمیگردم چشمی گفت و به سرعت کمی دور شد نگاهم به سر در دانشگاه که افتاد موجی از دلتنگی به قلبم سرازیر شد قدم گذاشتم به حیاط زیبای دانشگاهی که فقط چند هفته توش درس خوندم و ناخودآگاه قطره های اشک چکید روی گونه ام احساس غربت باعث شد دوباره شما ایلزاد رو بگیرم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
بےپرده حرف بزنیـد راست و درستو بگید صلاحو بگید اصلا نصیحت نڪنید ولے شعـآر ندید، امیـدِ واهے ندید دلـداریو بزارید غریبہ‌ها بدن، اینجورےِ میشہ بهتـون گفت رفیـق..😌💙 کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[✨🌚] . . [ أنا أهوے شهيداً في السما وشهيدي يهوے فاطِمة..🌙💛 ] کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2