❥••
#آیه_گراف[🗝♥️]
الصَّابِرِينَ وَالصَّادِقِينَوَالْقَانِتِينَوَالْمُنفِقِينَ
وَالْمُسْتَغْفِرِينَبِالأَسْحَارِ
[ پـرهيزگاران،همان] صابرانو راستگويان
و فرمانبردارانِفروتنوانفاق كنندگانو
استغفاركنندگاندرسحرهاهستند..
سورھ مبارڪھ آل عمـران
آیھ ۱۷~|
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت228 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت229
#نویسنده_سیین_باقری
صبح باحال پریشون و استرسی که توی قلبم احساس میکردم از خواب بیدار شدم نماز خونده و نخونده رفتم پایین طبقه اول پدربزرگ و ماهرخ جون تنها توی اشپزخونه نشسته بودن و در حال صبحانه خوردن بود
ماهرخ جون با دیدنم لبخند زد و گفت
_صبحت بخیر عزیزم چه زود بیدار شدی
کنار پدربزرگ نشستم زیر لب سلام دادم
بابابزرگ ابرویی بالا انداخت و نگاهشو از لقمه ی کره مرباشو نگرفت، جواب داد
_سلام دخترجان مفتخر فرمودی
نجابت به خرج دادم و فشار تلخ غم دیشب رو به زبون نریختم تا زهر کنم صبح قشنگ پاییزیشونو
_ممنونم
ماهرخ با مهربانی گفت
_تخم مرغ برات درست کنم عزیزم؟
چهره در هم کشیدم و جواب دادم
_نه ممنون
دست بردم سمت قوری گل قرمزی کوچک وسط سفره لیوانی رو لب تا لب پر کردم از چای گل محمدی که عجی بوی مامان مهری میداد
بغض لونه گرده بیخ گلومو پس زدم و بعد از اولین قلب از چای داغ لب سوز لب باز کردم و گفتم
_پدربزرگ اجازه هست سوالی بپرسم؟
لقمه اش رو آرومتر جوید زیر لب اهومی گفت
ماهرخ که به وضوح متوجه شده بودم از تنش ترس داره گفت
_عزیزم بهتره صبحانه رو میل کنید بعد
بابابزرگ دستشو اوورد بالا و گفت
_نه ماهرخ جان منتظر لب باز کردن الهه خانم زودتر از اینها بودم
دستمو دور لیوان شیشه ای چای محکم تر کردم و نفس تازه کرده گفتم
_چرا شما و پدرم اینده منو به بازی گرفتین؟
پوزخندی زد و جواب داد
_آینده رو برات ساختیم؛ بازی چیه بچه جون؟
حالت تدافعیم رو کنترل کردم و جواب دادم
_شما پدربزرگ منی صلاح منو خواستی من شک ندارم؛ با علاقه ی من جور در نیومده با معیار من جور در نیومده؛ به من حق انتخاب ندادین فقط همین وگرنه شما با تمام مخالفتهایی که باهام دارین تاج سر من هستین
با ضعف نالیدم
_بابا بزرگ فقط بهم بگین چرا؟
استکان کمر باریک توی دستشو کوبید روی میز و گفت
_سخاوتمندی پدربزرگت کار دست تو و مادرت داد
تکون شدیدی خوردم
_پدربزرگ خان؟
_بله صادق خان شما
منتظر ادامه اش موندم
_اون روزی که پسر من سر زمین همین مرد سینه سپر کرد و از خودش و عشیره اش دفاع کرد؛ کار بدی نکرد که دایی تو باهاش دست به یقه شد و تو سن جوونی فرستادش سینه قبررررستون
مغز سرم سوت کشید مدام تصویر دایی محسن تو ذهنم تداعی شد
_نادر که نفر اولشونو از زندگی ساقط کرد؛ ملیحه شد خون بس این طائفه و تخم کینه موند تو دل این دوتا قبیله و گشت و گشت تا نادر اومد گفت دختر داره شده
پوزخند بلندی زد و گفت
_گفت دخترم بشه خون بس کینه ای که تو دلش مونده از طائفه ی صبرایی
گفت جوری تربیتش میکنه که بشه مرهم زخم دل پسر بردارش که تو جوونی حجله مرگشو بستیم
رو کرد سمتم و گفت
_پدرت کرد دخترجان پدرت؛ زخمی که ایلزاد از بی پدری کشید و تو بچگی وقتی ۱۰ سالش شد بود همین آذر کوبید تو سرش و سه شبانه روز انداختش تو بستر تشنج با هیچی جبران نمیشد دختر
بلند شد به زور کمر راست کرد
_امروز بزرگواری خودشو تکمیل کرد و پیغوم داد از ارث پدری میگذره تا تو آزاد بشی
سرشو اوورد کنار گوشم و غرید
_بچه ی پسرمی بچه ی بچمی پاره ی تنمی؛ ولی داغتونو به دل صادق خان میذارم
تا همینجام اگه اوضاع گل و بلبل بوده محض دل ایلزاد بوده؛ ولی خودتون نخواستین از این به بعد اوضاع عوض میشه
اشاره ای زد به ماهرخ و اشپزخونه رو ترک کرد
من موندم و هزاااران سوال نپرسیده و جواب نگرفته
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
||✨بِسمِاللهِالرَّحمنالرَّحیم🧿🦋||
||✨صبحتونبخیر😍✋🏻||
هر روز دعوتید به محفل #صلوات😍👇
https://EitaaBot.ir/counter/o1af
از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت229 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت230
#نویسنده_سیین_باقری
دلم شور میزد نمیتونستم تحمل کنم ساعت بشه ۹ تا مامان از خواب بیدار بشه احسان از خواب بیدار بشه زشت نباشه زنگ زدن برای ایلزاد که میدونستم بیدار بوده که پیغوم فرستاده بابابزرگ
بدون توجه به سفره ی پهن شده روی میز؛ رفتم تو اتاقمو اولین کاری کردم گرفتن شماره ایلزاد بود
چنتا بوق خورد تا بالاخره جواب داد با صدای گرفته ای گفت
_جانم
مهربونیش ذاتی بود یا مهربون شده بود یا نقش آدمای مهربون رو بازی میکرد
_سلام
_سلام الهه خانم اینموقع از ساعت عجیبه خبری نیست؟
هزارتا سوال توی ذهنم بود ولی نمیدونستم چی بگم
_الهه؟
_ب بله
بیصدا خندید
_چیشده دختر چرا حرف نمیزنی؟
دل زدم به دریا و پرسیدم
_شما ادامه صیغه رو بخشیدین؟
با مکث جواب داد
_نه زبونی و نه قلبا نبخشیدم فقط گفتم از ارث پدریم میگذرم تورو آزاد کنن
نه اینکه نخواستم سر عهدم با شما بمونما نه فقط نتونستم
ته قلبم فروریخت از این اعتراف صریح
پس هنوز فرصت داشتم تا راحت و بدون ترس از حرف زدن با نامحرم، بتونم سوالای ذهنمو از ایلزادی بپرسم که اگه تحت فشار قرار میگرفت برعکس محمد مهدی و مامان و حتی احسان، بهشون پاسخ میداد و از این برزخ لعنتی میکشیدم بیرون
_میشه بیاین دنبالم؟
_دانشگاهم چند دقیقه دیگه کلاس دارم
مصرانه گفتم
_بیام دانشگاه؟
مردد گفت
_میترسم بابابزرگ برخورد کنه باهات
پریدم میون حرفش
_بدون اطلاع میام با شما برمیگردم
صدای خنده اش رو شنیدم
_لجباز، بیا مواظب خودت باش رسیدی زنگ بزن بیام پایین
بدون حرف قطع کردم و با عجله شروع کردم به پوشیدن بافت گرمی که احسان برام هدیه خریده بود
شال گرم زمستونی پوشیدم و چادرمو روی سرم مرتب کردم
با چک کردن ته و توی کیفم رفتم سمت اتاق مامان وقتی دیدم خوابه بی صدا عقب گرد کردم رفتم تو حیاط دنبال راننده ی بابابزرگ گشتم
زیر نور آفتاب نشسته بود با چندتا از کارگرای دیگه صبحونه میخوردن صداش زدم
_اقا نعمت میشه منو تا جایی برسونید؟
لقمه اش رو تند تند جویید و از جاش بلند شد
_به چشم خانم دستور بدین
دستشو با پشت شلوارش پاک کرد و جلو تر از من راه ابتاد سمت ماشین سفید رنگش
سوار شدم و ادرس دانشگاه رو بهش دادم
۴۵ دقیقه ای طول کشید تا از روستا بریم شهر و جلوی دانشگاه متوقف شد
_بمونم خانم؟
سرمو خم کردم و جواب دادم
_نه شما برید من با ایلزاد خان برمیگردم
چشمی گفت و به سرعت کمی دور شد
نگاهم به سر در دانشگاه که افتاد موجی از دلتنگی به قلبم سرازیر شد
قدم گذاشتم به حیاط زیبای دانشگاهی که فقط چند هفته توش درس خوندم و ناخودآگاه قطره های اشک چکید روی گونه ام
احساس غربت باعث شد دوباره شما ایلزاد رو بگیرم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
بےپرده حرف بزنیـد
راست و درستو بگید
صلاحو بگید اصلا نصیحت نڪنید
ولے شعـآر ندید، امیـدِ واهے ندید
دلـداریو بزارید غریبہها بدن،
اینجورےِ میشہ بهتـون گفت رفیـق..😌💙
#دلـداریالکےنده
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[✨🌚]
.
.
[ أنا أهوے شهيداً في السما
وشهيدي يهوے فاطِمة..🌙💛 ]
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•🍂🧡•
کرونا که تموم شد همچنان
فاصلهت رو با بعضیا حفظ کن 🙌🏼
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت230 #نویسنده_سیین_باقری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پارت_واقعی💋
كنار آب مي ايستيم و اون به
سمت من مي چرخه:
-لباساتو در بيار!
چشمام درشت ميشه:
-واسه چي آخه #خانزاده؟
دستشو روي شونه ام ميذاره:
-بايد حتما اينو تجربه كني...
بعد اين حرف دستش سر ميخوره پايين و سر راهش بازومو فشار ميده.اول جلیقه مشکیمو در میاره بعد دامن و ...❌
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
دختر کوچولوی ۱۴ ساله و خانزاده ی ۳۰ ساله😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت230 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت231
#نویسنده_سیین_باقری
چنتا بوق خورد جواب نداد دوباره گرفتم
سرکلاس گوشیشو سایلنت میکرد مگر اینکه یادش رفته باشه
در دل دعا کردم ویبره گوشیش روشن باشه
بالاخره جواب داد
_رسیدی؟
صدای همهمه ی دانشجوها خبر از این میداد که سر کلاسه و هنوز تموم نشده
_بله رسیدم میشه زودتر بیاین؟
با صدای بلندتری گفت
_دوستان وقتتون بخیر ادامه مباحث بمونه برای جلسات بعدی
صدای خداحافظی دانشجوها به گوشم میرسید
میخواستم قطع کنم که شنیدن صدای آشنایی اونور خط باعث شد نگه دارم
_استاد میتونم سوالی بپرسم؟
ایلزاد خشک جواب داد
_درخدمتم
_شرمندم که میپرسم میدونم درست نیست ولی اخرین امیدم شمایین از الهه خبری ندارید؟
ایلزاد چند دقیقه سکوت کرد
_چرا فکر کردین من مطلع هستم؟
مریم با مِن مِن گفت
_نمیدونم شرمندم بخدا استاد
صدای لبخند زورکی ایلزاد رو شنیدم
_با من بیاین پایین
میتونستم چشمهای از حدقه در اومده ی مریم رو تصور کنم
کف دستام یخ کرده بود استرس داشتم از رو به روشدن با مریم بعد از چندین ماه
سرمو تا اخرین حد ممکن پایین انداختم و چمنای کف زمینو نگاه میکردم بی توجه به رفت و امدهایی که ناگهانی زیاد شد
ربع ساعتی طول کشید تا ایلزاد و پشت سرش مریم از پله های ورودی دانشکده خارج شدن و مستقیم اومدن سمت کافه ای که من ایستاده بودم
چند قدم باقی مونده رو دویدم سمت بغل مریم که از دور هم تشخیص میدادم دونه های درشت اشک روی گونه اش
خواهرانه بغلم کرد و خواهرانه بغلش کردم با مشت آروم و ریز ریز کوبید تو کمرم و گلایه کرد ار مدتی گه بیخبر ازش دور موندم و بیخبر ازم دور مونده بود
_کجا بودی کجا بودی کجا بودی
چرا نیومدی دانشگاه پسر داییت که میگفت برمیگردی ده روزه چرا دیگه نیومدی نامرد چرا چرا چرا
از خودم جداش کردم و با دقت چهرشو از نظر گذروندم به نظرم لاغرتر شده بود و البته تغییر محسوسش موهای بلوند شده و ابروهای رنگ کرده بود
فورا انگشت حلقشو نگاه کردم که اسیر رینگ ساده ی زرد رنگی شده بود
ایلزاد ریز خندید
مریم سر به زیر انداخت
دوباره بغلش کردم و گفتم
_مبارکت باشه مهربونم خیلی خوشحال شدم
شرمگین جواب داد
_نمیدونستم کجا پیدات کنم امروز مزاحم استاد شدم
بعد رو به ایلزاد گفت
_بازم عذخواهی میکنم لطف کردین
ایلزاد جنتلمنانه سری تکون داد و دست به جیب شلوارش فرو برد و جواب داد
_خواهش میکنم خانم
مریم دوباره صورتمو بین دستاش گرفت و پرسید
_اومدی که بمونی؟
غمگین جواب دادم
_نه معلوم نیست
ایلزاد اومد میون حرفامون
_بی ادبی نباشه میون حرفاتون؛ بله خانم مریم، با شروع همین ترم الهه خانم میان سر کلاسا
مریم ذوق زده نگاهم کرد
_اره الهه میای خوابگاه؟؟
نمیدونستم چه جوابی بدم دوباره ایلزاد گفت
_نه خونه زندگی دارن اینجا نیازی به خوابگاه نمیشه
بعد هم کلافه از نور افتابی که میخورد به چشماش رو کرد سمتم ادامه داد
_الهه خانم بهتر نیست بریم؟
مریم دهنش شش متر باز مونده بود بازوشو فشردم و گفتم
_قول میدم برات تعریف کنم فعلا برم؟
تند تند سرشو تکون داد گونه شو بوسیدم و شونه به شونه ی ایلزاد از حیاط دانشگاه خارج شدم
سوار ماشین شدیم کمربندشو بست بدون معطلی گفت
_درخدمتم الهه خانم بفرمایید سوالاتتونو
به سبک جدیدی حرف میزد جمع میبست از دیشب
میخواست احترام بذاره و حدود رو رعایت کنه یا ادا در میاوورد
_کلاس نداشتین؟
_داشتم ولی کنسل شد
_من قرار برگردم دانشگاه؟
ابروشو بالا برد و جواب داد
_چرا که نه؟
_فکر میکنی پدربزگ اجازه بده؟
لبخند زد و با اطمینان گفت "بله حتما"
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
°•💛🦋
• اربابمحسین•🌿
•° ای نگاهت نَخی از مَخمَل و از ابریشم
از هَمان كودكي هرشب به تو می اندیشم🥺
#پروفایل | #Prof 📸
#دخترونه 🧕کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•﷽•
"با هَر نَفَس بہ عِشقِ تو تَمدید مےشَوَم"
#حسینجاݩم
#حبیبیحسین🌸
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2