eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ [من کہ از شوق وِصال حرمت لبـریزم‌ ظرف دل‌تنگےِ من گم‌شده و سرریزم...🌿]‌ ‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
تَشنه جٰان داد نسْوزد سر گیسوی حرم نگران بْود حرامی نَرود سوی حَرم... کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•°💛 " بابی انت و امی " نـه به ولله کم است همه ی ایل و تبارم به فدایت "آقـــا"🍃 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت240 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) _عامر با خوشرویی از خواست کنار محمد مهدی قرار بگیرم با خجالت این دست و اون دست کردم قبل از اینکه بلند شم محمد مهدی خودش بلند شد و رو به عامر گفت _عامر جان بعد هم عامر جا به جا شد و جا رو برای محمد مهدی باز کرد صادق خان خواست شروع کنه به خوندن صیغه که ملیحه با بغض گفت _بابا برم یه بار دیگه به مامان اینا بگم شاید اومدن مهدی فورا سرشو چرخوند سمت ملیحه و با تشر گفت _نیازی نیست عامر با ترس و استرس پرسید _جسارت نمیکنم ولی خانم بزرگ راضی نیستن؟ صادق خان لبخندی به لب نشوند و جواب داد _راضی هستن جوون خیالت راحت عامر گردن کج کرد و آروم گفت _هرچی شما بفرمایید ملیحه با اشاره خان بلند شد رفت بیرون _صبرکنید بابا تا مادرت هم بیاد محمد مهدی سر به زیر جواب داد "چشم" یه چیزی تو دلم زیر و رو میشد و از خودم میپرسیدم مهری خانم حق داشته منو به عنوان عروس عمارتشون نپذیره؛ صادق خان چرا قبول کرده؛ محمد مهدی چرا رضایت نگرفته با استرس انگشتامو تو هم میپیچوندم و گوشه چادر سفیدمو بین انگشتام میچلوندم انگار محمد مهدی متوجه شد با احتیاط و رعایت فاصله دست جلو کشید و گوشه چادرمو گرفت و کشید سمت خودش تا ادامه ندم دستام خشک شد کمی سرمو متمایل کردم سمتش زیر لب گفت _الا بذکر الله بگو چشمامو بستم و الا بذکر الله خوندم انقدر خوندم که حسابش از دستم در رفت و مهری خانم نرسید محمد مهدی زیر لب نچ کرد خان واکنش نشون داد _صبر کن بابا نتیجه صبر همیشه خوبه محمد مهدی انگشت کشید تو موهاش و بیقرار نگاهشو دوخت به در اتاق تا بالاخره مهری خانم با چشمایی قرمز که حاصل گریه بود وارد شد و پشتش ملیحه سهیلا خانم نیومده بود خیلی هم مهم نبود ولی چیزی در دلم انداخت که بعدها از مهدی پرسیدم جوابش خیلی خوشایند نبود سهیلا من رو در حد خودشون نمیدید مهری خانم بعد از وارد شدن اومد سمتم صورتمو بوسید ولی نگاهی به مهدی ننداخت و رفت کنار خان نشست گیج شده بودم از رابطه ی سرد بینشون بالاخره خان شروع کرد به زمزمه کردن عبارات عربی و از من قبول در خواست مهدی رو پدرش گفت _بابا مهریه رو خونه ی پشت باغ بخونید پدرش قبول کرد و دوباره منتطر من موند با صدایی که به زور شنیده میشد جواب دادم _قبلت مهدی هم با تحکم و اطمینان جواب داد ملیحه کل میزد و نقل میپاشید من در گیر محبت زیر پوستی فوران شده ی محمد مهدی بودم که انگشتمو اسیر کرده بود کف دستشو بی توجه به نگاه خیره مهری خانم نوازش میکرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
الــٰھآ..🌙 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•| زائر مشھدم |• - •| @STORY_HARAM |•.mp3
5.61M
°•🌱 •° زائر "مشھدم" پابوست اومدم 🙃🕊 🎼 🎤 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت241 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مهری خانم جعبه جواهراتی رو به روم گرفت و باز کرد با اشکی که توی چشماش حلقه زده بود گفت _مبارکت باشه مادر تو هم از امروز شبیه ملیحه ای روی چشمام جا داری اگه دیدی دلخور هستم دلخوریم از تو نبود از محمدم بود که مادرشو محرم اصرار ندید وگرنه مهر تو که از روز اول به دلم افتاد جعبه رو گرفت سمتم و بازش کرد گردنبند تک نگین قرمز رنگی بود که از همون اول عاشقش شدم باز کرد انداخت دور گردنم و روی سینه ام نگهداشت _یادگاری مادرمه وعده اشو به ملیحه داده بودم ولی تو به دلم نشستی محمدم زودتر عروس اوورد به نیت تو از گردنم در اووردم لبخند زدم و با خجالت خودمو تو بغلش رها کردم دست انداخت دورم و با صدایی که از گریه میلرزید گفت _خوشبختیتون آرزومه دخترم محمد بهترین مرد روی زمینه میدونم خوشبختت میکنه زبونم قفل شده بود نمیتونستم حرفی بزنم از آغوشم بیرون اومد و رو به ملیحه گفت _بریم مادر ملیحه انگار فهمید مهری خانم حال خوبی نداره مطیع دنبالش رفت بیرون بعد هم خان با ارزوی خوشبختی دستی به شونه ی محمد مهدی زد و با اشاره به عامر رفتن از اتاق بیرون تنهایی با محمد مهدی هم شیرین بود هم استرس آور عامر که درو پشت سرش بست محمد مهدی نفس عمیقی کشید و چشماشو با انگشت مالید با صدای تحلیل رفته ای گفت _یه لیوان آب میاری لطفا برای فرار از اون فاصله کم جستی زدم و خودمو به طرف مخالف کرسی رسوندم لیوانی پر کردم و از همونجا دست دراز کردم سمتش _بفرمایید با تعجب نگاهم کرد که خودمو کشیده بودم تا بهش برسم طاقت نیاوورد و گفت _بیا اینطرف لبامو گزیدم _بیا دختر جان با سستی و رخوت بلند شدم رفتم بالای سرش ایستادم همچنان لیوانو از دستم نمیگرفت _بشین _میشه بگیرید _خیر بشین دوست داشتم زودتر از این حالت خارج شم نشستم و سرمو انداختم پایین بی طاقت دستشو اورد سمت صورتم بی هوا گونه ام رو لمس کرد _از من خجالت نکش دختر چشم آبی نتونستم جلوی لبخند حاصل از قندهایی که تو دلم آب میشد رو بگیرم لبخند زدم و خندیدنم جرات بیشتری پیدا کرد چادرمو عقبتر کشید و گفت _هرچند شما حلالی به ما ولی دیدن موی دختری که قرار بشه همسرمون رو یه نظر میتونیم ببینم پیغمبرش هم گفته حلاله چشمکی زد و پرسید _مگه نه؟ صدای قلبم رو به وضوح میشنیدم سری تکون دادم و مچ دستش رو بین انگشتام فشردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت242 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *الهه* باور اینکه راضیه احسانو قال گذاشته باشه یا اینکه اصلا از کجا شروع کردن که به دروغگویی راضیه ختم شده باشه برام سخت بود جوری شوکه بودم که تا وقتی کار ایلزاد تموم بشه تو اتاقش موندم و بعد از کارش هم ازش خواستم مستقیم منو برسونه خونه مخالفتی نکرد و خودشم باهام وارد عمارت شد تا از داد و فریادهای احتمالی بابابزرگ جلوگیری کنه همونطور که حدس زده بود از همون لحظه ورودمون به سالن اول بابابزرگ با تحکم و صدای بلندی صدامون زد منکه قالب تهی کرده بودم ولی ایلزاد با قدمهایی محکم و مطمئن رفت جلوتر _تو چرا اونجا خشکت زده گفتم بیاین اینجا؟ توجام تکونی خوردم به مامان و ماهرخ خانم نگاهی انداختم که با اخم و نگرانی چشم به زمین دوخته بودن پدربزرگ دوباره فریاد زد _استخاره میکنی دختر؟ میگم بیا ایلزاد با چشمهاشت میگفت برم کنارش ولی انگار دوتا وزنه ۱۰۰ کیلویی وصل بود پاهام همیشه از صدای بلند ترس داشتم شاید یادگاری بچگیام بود از بابا نادری که تا داد و بیدار میکرد رعشه میوفتاد به جون منو مامان مامان فهمید ممکنه دوباره دچار لرز بشم رو به با بابابزرگ گفت _جمشید خان بچه ترسیده آروم باشید لطفا بابابزرگ پوزخندی زد و گفت _بچه چیه عروس؟ الهه چند صباح دیگه میخواد ازدواج کنه بچه کدومه مامان کم طاقت گفت _دخترم خانووومه ولی یادگاری پدرش تو ذهنش مونده از صدای بلند میترسه روزایی که نادرخان میومد خونه لایعقل داد و بیداد میکرد میوفتاد به جون من همدمم فقط همین الهه بود صدای داد میشنوه قالب تهی میکنه ایلزاد با تعجب چرخید سمتم نمیدونم تو چشمام چی دید که اومد سمتم گوشه چادرمو گرفت و لب زد _خوبی؟ بزور جواب دادم _نه با فاصله دستشو گرفت پشت کمرم و گفت _برو بالا خواستم قدم بردارم که بابابزرگ گفت _من اجازه رفتن ندادم شاه پسر؟ ایلزاد هم دلش به حال من سوخته بود _پدربزرگ الهه حالش خوب نیست نمیترسید تشنج کنه؟ _گفتم اجازه رفتن ندادم ایلزاد کلافه سرجای خودش ایستاد و سمت پدربزرگ چرخید _بفرمایید بزرگ خاندان بفرمایید تاج سر بگین چه توبیخی در انتظارمونه؟ بابابزرگ دوری زد و اومد رو به رومون قرار گرفت _بدون اجازه من قرار بیرون میذارید ایلزاد چشماشو بست و سر به آسمون بلند کرد با دیدن خشم نگاه پدربزرگ خواستم لب باز کنم حرفی بزنم که زودتر از من ایلزاد جواب داد _کارای دانشگاهو باید انجام میدادیم نیاز به چه اجازه ای داشت جمشیدخان عصاشو کوبید زمین و گفت _منو به بازی گرفتی تو پسر یه بار میگی قید ارث پدریمو زدم یه بار با الهه پیدات میشه؟ طاقتم کم شد _پدربزرگ من جایی نرفته بودم بخدا دانشگاه بودم ایلزاد میون حرفم دوید _ارث پدری من بی ربطه به الهه بابابزرگ اونو بخشیدم تا از الهه به عنوان اهرم استفاده نشه صیغه ی بین ما همچنان وجود داره پدربزرگ با تعجب زل زده بود به قد و قامت ایلزاد و انگار حرفی برای گفتن نداشت من بی توجه به حضورشون خسته از رازی که درباره راضیه فهمیده بودم و داد و فریادهای باباببزرگ پناه بردم به اتاقم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🌷شهید حاج امینی در دست‌نوشته‌ای✍ که در /10/19 نوشته است درخواست‌هایی را خطاب به مردم و رهروان مطرح کرده است. نوشته است: 📝از شما خواهش می‌کنم و می‌خواهم چند موضوع را مد نظر داشته باشید: ↵ دروغ نگویید ↵زود قضاوت نکنید❌ ↵گذشت و داشته باشید ↵خوشرو و خوش برخورد🙂 باشید ↵و اینکه ها را پر نگه دارید✊ ⭕️خدایا ما را ببخش و بیامرز! ✿خدایا بگردان! ⭕️خدایا ما را به خودمان وا مگذار! ✿خدایا شناخت به ما عطا کن! ⭕️خدایا عزیزو بزرگوارمان راحفظ بفرما! یا رب العالمین بنده حقیر امیر حاج امینی 🗓تاریخ 65/10/19 ⏰ساعت 12:30 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا هم خواستگاری میره 💞 خواستگاری بعضی از بنده‌هاش .... بنده‌هایی که اصلاً عجیب و غریب نیستند ؛ ❌فقــــط .... کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌ "اِنَّ اللهَ قَادِرُ عَلَے أَن یُنَزِّلَ آیَةً یقیناً خدا قادر است معجزه‌اے نازل ڪند.🍃" ‌ سوره‌انعام‌،‌آیه‌۳۷📚 ‌ ... 🌸 ‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2