eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت288 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه جمله اش رو تکمیل کرد و کنارم نشست دستشو انداخت دور بازوم و گفت _جیگرم خونه برای دلت عمه نگاهمو از اسم بابا نگرفتم _دستم بسته است چیکار کنم _برام بگو جمشید خان چه حقی داره درباره شما دستشو از بازوم کشوند به سمت انگشتای دستم نوازش کرد موهای نرم پشت دستمو _بعد از اینکه مجلس عقد مامان بابات تموم شد احساس بیقراری اجازه نمیداد اروم باشم اجازه نمیداد نرم سمت عامر خان دلم میخواست ببینمش کنارش باشم بهش توجه کنم یا بهم توجه کنه از هر فرصتی استفاده میکردم تا از جلوی روش رد شم نگاهشو ببینم اونشب بعد از خطبه عقد وقتی مجلس شام برگزار شد مهمونا مختلط دعوت شدن به سالن غذا خوری جایی نزدیک نسرین و رو به روی عامرخان از بد روزگار نادر خان هم اومد رو به روی من نشست رد و بدل نگاه های بین منو عامر خان رو دیده بود از همون شب دوتا پاشو کرده بوده تو یه کفش و الا و باالا دختر صادق خانو میخوام آهی کشید و گفت _اینارو من از نسرین شنفته بودم هر روز میومد خونه خبرا رو میداد و میرفت یه روز سر ظهر اومد گفت نادرخان برای باباش شرط گذاشته یا دختر صادق خان یا میرم خارج پشت سرمم نگاه نمیکنم خلاصه بالاخره جمشید کوتاه اومد و یه شب مامان مهری اومد گفت فردا میان برای خواستگاری رفتم در اتاقکو کوبیدم میدونستم عقیله و محمد نهدی رفتن سر چشمه و خونه نیستن سر ناهار بود میدونستم بیداره کوبیدم در اتاقکو انگار تازه از حموم در اومده که هنوز حوله دور گردنش بود تا درو باز کرد با گریه خودمو انداختم تو اتاق و درو پشت سرم بستم _چرا تو کاری نمیکنی چرا چیزی نمیگی اولش با چشمهای گشاد از تعجب و بعد سرشو انداخت پایین و گفت _باید چکاری کنم خانم کوچیک نمیفهمم منظورتونو صدای گریه ام بلندتر شد لوس بودم و لجباز از ته تغاری انتظار بیشتری نمیرفت _چرا نمیگی چرا منتظری امشب نادر پسر جمشید میاد خواستگاری من روز دو زانو سقوط کردم و های های گریه کردم _خودمم شوکه بودم شوکه شدم مردم و زنده شدم رعیت بودم دستم بسته بود دایی هم خودشو رسونده بود به منو عمه و بابایی که خوابه خواب بود _فقط تو رعیت بودی؟ عقیله خواهر تو بود نشد عروس ما؟ عمه عقده ی دل وا کرده بود امروز _عقیله عروس شما میشد من باید میشدم داماد محمد مهدی پدرتو مجبور کرده بود من کیو مجبور میکردم تو که دختر خان بودی میتونستی پاتو بکنی یه کفش و بگی عامرو میخوام؟ عمه فین فین کنون گفت _بازهم داییت کاری نکرد بازهم سکوت کرد احترام نگهداشت گفت بذار وقتش ولی وقتش هیچوقت نرسید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز عاقبت بخیری از زبان سپهبد شهید حاج قاسم کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌ [🖤] ‌|..داریم‌خودمـان‌را‌ اسراف‌مۍڪنیم‌ باگنـاه‌انگـار...🌿| ‌‌حضرت‌علۍ(ع)فرمودند: "بہ‌اندازه‌اۍ‌ڪہ‌طاقت‌عذاب‌دارۍ‌ ڪن... کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
. . بانـ ـ ـ و |>🧕🏻 زیباترین‌ پنجره‌ے‌دنیا قاب‌ِ |>🌸 چادرټوسٺ|>🌙 وقتے‌باغرورِچآدرٺ ‌ازانبوھِ ‌نگاه‌ نامحرمانـ ـ ؛ عبورمیڪنے|>💧 . |↯📱| کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[مداحی دلی♥️] - @parvaz_chnll313.mp3
2.94M
• سَـلٰامْـ بَـر تُــو يـٰاحُــسِــٖيـنــ ..... • • |پَـــْروٰاز کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌ ‌•﷽• یـتیـم‌تـر از ڪودڪ پدر مُـرده‌ ڪسۍ است ڪہ از‌ امـام زمـانش‌ دور افتـاده بـاشد.😞♥️ ... کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
WWW.ZAKERIN.IR - Hasan Ataei.mp3
4.25M
°•🌱 •° اسمتو بردم زیر بارون بارون گریھ ڪرد "حسین جان"🌻🕊 🎼 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
. . _- بزرگے میگھ :: باید بھ باورے از برسے ڪھ اگر لهت هم ڪرد!! بگے منو ساختھ! خدایا؛ از این باورا بھ ما هم بدھ! :) .. کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌙• • • • • • 💛 اگر ڪسی مقید باشد مطلق نمـاز را در اول وقتش بخواند تڪویناً روز به روز بالاتر رفتہ و بہ نمـاز عـالـی می‌رسـد. 💛 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت289 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دایی عامر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت _میدونم دوست دارید حرفای همدیگه رو بشنوید ولی بلیطت برای نیم ساعت دیگه است ممکنه نرسی عمه پرسید _مگه میخوای بری تهران؟ سرمو تکون دادم _مامان پروانه بیقراری میکنه دوست ندارم بیشتر از این تنها باشه اقا محسن که از ۲۴ ساعت ۲۵ ساعتش میره بیمارستان عمه انگار احساس غربت به تنش چسبیده بود _تو بری تنها تر میشم قلبم درد گرفت _بمونم چیکار؟من اومده بودم که با شما برگردم مگه احسان قصد داره برگرده؟ جواب داد _احسان تازه رفته راضیه ی بیچاره رو چهار میخ اوورده معلوم نیست قراره باهاش چیکار کنه دایی بلند شد خاک از شلوارش تکوند _دایی اجازه بدید عمه حرفاشو بزنه عصر میرم از خدا خواسته سری تکون داد و گفت _هرطور مایلی دوباره رو به روی عمه نشست _عامر که به حرفم گوش نداد با خودم عهد کردم با تمام توانم مخالفت کنم شب با بیحوصلگی کت و دامن رنگ و رو رفته ی قدیمیمو پوشیدم تا زمانیکه صدام نزدن نرفتم بیرون عقیله رو فرستادن دنبالم خبر داشت از دل منو عامر اصراری نکرد برای اینکه با وضع بهتری ظاهر بشم دستمو‌گرفت با هم رفتیم بیرون میون خنده و سر و صدای بقیه سلام که دادم ومتوجه حضورم شدن همه با تعجب نگاهم میکردن بجز مهدی و نسرین که اونها هم خبر داشتن از دلم محسن پوزخندی زد و آرومتر گفت _فاتحه ی این خواستگاری خونده است بدون هیچ شوق و ذوقی بغل دست عقیله نشستم و زل زدم به چشمهای دریده ی نادر خان که سر تا پامو وجب میکرد جمشید خان با بی میلی گفت _غرض از حضور مارو خود شما بهتر میدونید گمان نمیکنم اخلاق رفتار و شخصیت ما دوتا خانواده بر کسی پوشیده باشه بعد هم با تکبر ادامه داد _البته فکر نکنم کسی دست رد به سینه ته تغاری خونه ی جمشید خان بزنه بابا جوابشو داد _حتما همینطوره ولی دختر من هرکسی نیست جمشید خان ریش و قیچی دست خودشه هرطور صلاح کار خودش باشه جمشید خان ابرویی بالا انداخت و جواب داد _درست میفرمایید پس ما جوابو از ملیحه بانو بگیریم رو کرد سمتم و پرسید _خب عروس شما چی میگی؟ از همون جلسه اول که پا گذاشت توی خونه بهم گفت عروس انگار شال کمر بسته بود تا منو عروس عمارتش کنه من با پررویی تمام جواب دادم _من راضی به این وصلت نیستم خان سکوت جمع آزار دهنده بود ولی لبخند مهدی و عقیله به دلم نشست و بدون معطلی از جا بلند شدم و رفتم به اتاقم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞