eitaa logo
عاشقانِ امام رضا علیه السلام
2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.4هزار ویدیو
14 فایل
زائری بارانی ام، آقـا بـه دادم مـی رسی؟ کپی از مطالب با ذکر صلوات و دعا برای خادمین حلال نوش جونتون 🪴 به دعوت امام رضا علیه السلام به این کانال اومدید پس لفت ندید🪴 ارتباط با مدیر↙️↙️ @kamali220 ادمین تبادل ↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 🍀 ﷽ من هم اكنون به تاريخ سفر كرده ام و تو هم همسفر من مى شوى! صدايى به گوشم مى رسد، يك نفر با صداى بلند اعلام مى كند: "كاروان شيخ به شهر نزديك شده است". مردم از حرم امام رضا(ع) بيرون مى آيند، مغازه ها تعطيل مى شود، همه به سوى دروازه شهر مى روند. به راستى چه خبر شده است؟ گويا شخصيّت بزرگى به مشهد مى آيد كه مردم اين چنين به استقبال مى روند. همه براى ديدن او لحظه شمارى مى كنند، به راستى اين شيخ كيست كه چنين در دل ها جاى گرفته است؟ ما به قرن چهارم هجرى آمده ايم. به يكى از مردم رو مى كنم و مى پرسم: قرار است چه كسى به اينجا بيايد؟ او جواب مى دهد: مگر خبر ندارى كه شيخ صدوق به شهر ما مى آيد؟ من تا قبل از اين، نام شيخ صدوق را فقط در كتاب ها خوانده بودم و فكر مى كردم او يك نويسنده معمولى است، امّا امروز مى فهمم كه او شخصيّت بزرگى است. بعد از لحظاتى، صداى زنگ شترها به گوش مى رسد، شورى در ميان مردم مى افتد. شيخ صدوق وارد شهر مى شود و به سوى حرم امام رضا(ع) مى رود، مردم هم همراه او به حرم مى روند. شيخ صدوق بعد از زيارت به خانه يكى از مردم مشهد مى رود و در آنجا منزل مى كند. خوب است به نزد شيخ صدوق بروم و از او در مورد ثواب زيارت امام رضا(ع) سؤال كنم، او حتماً مى تواند به من كمك كند. آيا تو هم همراه من مى آيى؟ من به نزد شيخ صدوق مى روم و به حضورش رسيده و سلام مى كنم. شيخ صدوق به گرمى جواب سلام مرا مى دهد و از من مى خواهد كه بنشينم. اتاق پر از كتاب هاى خطى است، گويا شيخ صدوق در سفر هم به كار تحقيق و نوشتن مشغول است. شيخ صدوق نگاهى به من مى كند و مى گويد: ــ خيلى خوش آمديد. ــ جناب شيخ، من نويسنده هستم از شما مى خواهم تا خودتان را براى ما معرّفى كنيد. ــ نام من، ابن بابويه مى باشد و به شيخ صدوق مشهور شده ام، من در خانواده اى كه همه آنها اهل علم بوده اند، متولّد شده ام. ــ من در كتاب ها خوانده ام كه شما با دعاى امام زمان(عَجَّلَ اللهُ فَرَجَهُ) به دنيا آمده ايد، آيا اين مطلب درست است؟ ــ آرى، چندين سال از ازدواج پدرم گذشته بود، امّا خدا به او فرزندى نداده بود، به قول معروف "چراغ خانه او، خاموش بود"، براى همين، او نامه اى براى امام زمان(عَجَّلَ اللهُ فَرَجَهُ) نوشت و از آن حضرت خواست تا براى او دعا كند. ــ مگر مى شود به آن حضرت نامه نوشت؟ ــ اين جريان به زمان "غيبت صغرى" برمى گردد كه حسين بن روح، سوّمين نماينده آن حضرت بود و نامه هاى مردم را به ايشان مى رساند. ــ از طرف امام زمان(عَجَّلَ اللهُ فَرَجَهُ) چه جوابى آمد؟ ــ بعد از مدّتى، نامه اى به دست پدرم رسيد كه در آن نوشته شده بود: "به زودى خدا، دو پسر به تو عنايت خواهد كرد"، و بعد از مدّتى، من و برادرم به دنيا آمديم. https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
﷽ - همين چند ماه پيش، حاج سيد مصطفي، اينجا پيش من بود. من هم دويست تومن به او بدهکارم. حالا هم که اگه خدا قبول کنه، عازم زيارت خانه اش هستم. خواستم پيش از سفرِ مکّه، همه ي بدهکاريهامو تسويه کرده باشم. خوب شدکه امروز شما رو اينجا ديدم. اگه زحمت نيست اين پول رو برسونين به حاج سيد مصطفي. بعدش هم يک دسته اسکناس بيست توماني تا نخورده ي نوگذاشت روي شيشه ي پيشخوان. اسکناس ها را که شمردم دَه تا بودند. چند قدمي که رفتم برگشتم و پرسيدم: - مي بخشيدآقا سيد. من الان به اين پول ها احتياج دارم، اجازه دارم در اونها تصرّف کنم، بعداً توي اصفهان دويست تومان به دايي ام تحويل بدم؟ وقتي با لبخند جواب داد: - شما صاحب اختياريد... از خوشحالي توي پوستم نمي گنجيدم. دو شب ديگر هم در مسافرخانه ماندم. بعد هم اجاره ي پنج شب مسافرخانه را پرداختم و يک بليط اتوبوس دوازده توماني هم گرفتم و برگشتم به اصفهان. وقتي دويست تومان را گذاشتم جلوي دايي ام، با تعجّب پرسيد: - اين ديگه چي چي است پسر؟! وقتي داستان پيرمرد تسبيح فروش داخل بازارچه ي بستِ طبرسي مشهد را برايش تعريف کردم، رفت توي فکر وگفت: - نخير! من يه همچي آدمي رو نمي شناسم. از کسي هم تو مشهد پولي طلب ندارم. اصلاً چهار پنچ ساله که من به مشهد نرفته ام! حتماً اون پيرمرد تو رو با کس ديگه اي اشتباه گرفته. بايد هر طوري شده اين پول رو بِهِش برگردوني. @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 ﷽ «به نام خداوند حکيمي که همه چيز به دست او است. امام رضا جان سلام! من مريم تهراني، 19 ساله، اهل تهران هستم. با پدر و مادرم در محلّه اي فقير نشين زندگي مي کنم. البته چند تا خواهر و برادر ريز و دُرشت هم دارم. پدرم مدّتي است که بدجوري مريض است و خانه نشين! البتّه شکرِ خدا بيماري اش لاعلاج نيست، ولي متأسفانه ما به دليل فقرِ مالي و تنگدستي، قادر به معالجه اش نيستيم. همين باعث شده که مادر مجبور شود روزها برود توي اين خانه و آن خانه کلفتي کند، و طبيعي است که کسي به خواستگاري دختري که پدرش مريض و مادرش کُلفَت است و وضع مالي دشواري هم دارند نمي آيد. آقاجان دستم به دامنت، يک کاري براي ما بکن...». نامه که به اينجا مي رسد، اشکِ گرم، ميهمان خانه ي چشمان جواد هم مي شود. جواد رو مي کند به پدرش و مي پرسد: - بابا. اگر من تصميم بگيرم که در ايران بمانم، آنهم در تهران و پيش شما، حاضري برايم چه کار کني؟ حاجي و همسرش نگاهي به يکديگر مي اندازند. برق شادي به وضوح در چشمانِ هر دويِ آنها ديده مي شود و گلِ لبخند ميهمان لبانشان مي گردد و حاجي رو به سوي جواد برمي گرداند و با دستپاچگي جواب مي دهد: - هرکاري که دلت بخواهد عزيزم. من که جز تو کسي را ندارم، حاضرم تمامي ثروت و دار و ندارم را به پاي تو بريزم به شرطي که به خارج نروي و همينجا پيشِ ما بماني. ادامه دارد 🔵🌷💐 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سه شبانه روز خوردم و خوابیدم و زیارت و عشق و صفا کردم. به گمونم صبح روز سوم همچنان نشسته بودم تو حرم مشغول رازو نیاز.همینجور که داشتم باهاش رازو نیاز و درد دل میکردم😭ضمن تشکر از مهمون نوازیهای آقا گفتم ولی اقا جون آدم معتاد هرجا بره اعتیادشو ترک نمیکنه هرجا بره اعتیادش رو با خودش میبره.😔آقا جون آدم معتاد به بهشتم که بره فیلش یاد هندوستان میکنه.همه چیز این سفر پرو پیمون نقصش فقط یه پیاله بود😔و بلافاصله خجالت کشیدم و از این همه بی حیایی زبونم رو گاز گرفتم.وبا خودم گفتم :آقاجون حتم تو دلت میگی بی چشم و رویی هم حدی داره.😩هرچی بگی آقا جون حق داری ، ولی تقصیر خودته ، آقا جون انقدر تو مرام و آقایی تموم و کمالی که آدم دلش میخواد همه ی سفره ی دلش رو پیشت وا کنه ، نگفته ایی نهفته ایی تو دلش نمونه ، یه باره دیگه عذرخواهی کردم و از حرم بیرون اومدم.🕌بلاخره صبح روز چهارم میزبانان متقاعد شدند.که بیشتر از این نمیتونم مغازه رو بسته بذارم ، و ناچارم به تهرون برگردم.✈️تازه حالا دلکندن از این خونواده ی پر مهر و محبت برای من دشوار شده بود.به هر جان کندنی بود.خدا حافظی کردم و سعید اصرار داشت که منو تا فرودگاه برسونه ازش خواهش کردم که ساعت آخر رو میخوام تنها باشم.و یه سر برم حرم از آقام تشکر و خدا حافظی کنم🕌🙏 تو حرم درست لحظه ی سلام آخر و خدا حافظی دستی به شونم خورد و صدایی تو گوشم پیچید که سلام هچل هفت خیلی مخلصیم.😨قبل از این که برگردم و صاحب دست و صدارو بشناسم.یقین کردم که سامانه.همون رفیق دیرینه ی هچل هفت که از تهرون کنده شد و مقیم مشهد شده بود😨🕌هم دیگه رو سخت تو بغل گرفتیم.ماچ و بوسه و حال و احوال و گلایه و فحش و تشرو.قربون صدقه..... 🪴🪴🪴🪴🪴 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 🏴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🌿﷽🌿 امام هادی علیه السلام پس از آن به مستجاب بودن دعا در آن بقعه مبارک اشاره می کند و می فرماید: «دلیل مستجاب شدن دعا در آن جا آن است که آن محل و قبر آن حضرت، از بقعه های بهشت است و هر مؤمنی که آن جا را زیارت کند، خدای او را از آتش نجات داده و داخل بهشت خواهد کرد.» 🇮🇷 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 🌿﷽🌿 بهتر است امتحان کنم... با احتياط و همراه با شکّ و ترديد، خيلي آهسته، با انگشت سبّابه ي دست ديگرم، تلنگري به دست چرکينم زدم. امّا دردي احساس نکردم. محکم تر زدم، فشارش دادم و حتّي بالا و پايينش کردم، امّا از درد خبري نبود. خواستم از فرط شادي داد بزنم، جيغ بکشم! امّا با دستم جلوي دهانم را گرفتم تا کسي متوجّه شفا يافتنم نشود و الّا لباسي به تنم نمي ماند و مردم تا لباس هاي زيرم را هم به قصد تبرّک، تکّه پاره مي کردند. کم کم سر و کلّه ي همراهانم پيدا شد و من اصلاً به روي خودم نياوردم که شفا يافته ام... دکتر جرّاج مسيحي، رو به من کرد و پرسيد: - براي قطع دست، آمادگي داري؟ - بله آقاي دکتر. من آماده ام. - خُب، دستت را بده ببينم در چه حال است. و من دستم را بردم جلو، بي آن که آخ و اوخي بکنم. دکتر و همراهانم که مي ديدند من ناله نمي کنم نگاهي به يکديگر کردند، ابروانشان را بالا انداختند و لبانشان را وَرچيدند و چيزي نگفتند! دکتر، خيلي با احتياط،آستين پيراهن مرا بالا زد و در همان حال به چهره ي من نگاه مي کرد. وقتي آثار درد کشيدن را در چهره ام نديد، با دقّت به دستم خيره شد و لحظه اي بعد، انگار که مطلب مهمّي را کشف کرده باشد، در چشمانم خيره شد و لبخند زنان گفت: - مي گويم چرا ناله نمي کني؟ عجب روحيه ي خوبي داري که در اين وضعيّت داري با من شوخي مي کني! اين دستت را نه، آن دست ديگرت را که پر از چرک است و سياه شده و بايد قطع شود بياور جلو. و من بي آن که کلمه اي بر زبان آورم، دست هايم را عوض کردم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 🏴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 ✨﷽✨ و من که از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم هر لحظه به يکي از آنها روکرده و مي گفتم: - من خوب شده ام! خوبِ خوب! حال من از حال شما هم بهتر است. من مي خواهم مرخص شوم. لطفاً مرا مرخص کنيد، همين الآن. همين الآن... پرستارها نگاهي به يکديگر انداخته، شانه هايشان را بالا کشيدند و با حرکات سر و صورت به يکديگر فهماندندکه: - يارو خل شده و از وقتي که فهميده است که به زودي خواهد مرد، عقلش را از دست داده است. آنگاه دو نفر ازآنها زير بغل هاي مرا گرفتند و خيلي آرام مرا به سوي تختم راهنمايي کردند. من هم در همان حال گفتم: - من خُل نشده ام! به خدا راست مي گويم. امام رضا عليه السّلام مرا شفا داده است. او همين الآن اينجا بود، توي بيمارستان، درکنارِ من... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 🏴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🍀 🌿﷽🌿 صدايي که در فضاي خالي و فلّزي سردخانه مي پيچيد و منعکس مي شد و ايجاد رعب و وحشت مي نمود. ناگهان يکي از جوان ها که خود را به روي جنازه انداخته بود فرياد زد: - او زنده است! او زنده است! گريه نکنيد!... ناگهان سکوت، فضاي سردخانه را در آغوش کشيد، امّا اين سکوت، يک سکوت مرگبار نبود، يک سکوت حيات آفرين و زندگي بخش بود. و جوان ادامه داد: - او نَفَس مي کشد. ببينيد روي پلاستيک جلوي دهانش بُخار جمع شده است. با شنيدن اين جملات، خوشحالي و اميد به ميان عزاداران بازگشت. دو نفر از جوانترها، برانکار را برداشتند و دوان دوان، راه بخش مراقبت هاي ويژه را در پيش گرفتند. وقتي پسرم چشم باز کرد و خود را بر روي تخت و سُرُمِ خوني را که به دستش وصل بود و قطره قطره، زندگي سرخ را به درون رگ هايش مي فرستاد، درکنار تخت ديد، با بي حالي پرسيد: - مگر من نَمُرده بودم؟! و من شوق و ذوق کنان جواب دادم: - نه عزيزم نمرده بودي... يعني شايد هم مرده بودي، ولي امام رضا عليه السلام تو را به ما پس داد. اين آقا، خيلي آقاست... بعد هم پسرم شروع کرد به تعريف کردن يک ماجرا. هر چه گفتم؛ «حال تو خوب نيست، باشد براي بعد»، قبول نکرد: 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🍀 🌿﷽🌿 - همين دو سه هفته پيش، درست شب 22 بهمن که مصادف بود با سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي، حالم خيلي وخيم بود. تويِ آتش تب مي سوختم که خوابم برد. در خواب ديدم که مي گويند قرار است آقا امام رضا عليه السلام به عيادت مجروحين بيمارستان بيايد. نمي داني چقدر خوشحال بودم. به مسؤولين بخش گفتم؛ «يکي بيايد و مرا به استقبال آقا امام رضا عليه السلام ببرد. خوب نيست آقا به ملاقات ما بيايد و ما به استقبالش نرويم. «مرا تا جلوي بخش جرّاحي 2، درست تا لب پلّه ها جلو بردند.آقا که يکپارچه نور بود و از هر ماهرويي، زيباتر، داشت از پلّه ها بالا مي آمد. دست هايم را به سويش کشيدم همه ي دردهايم را فراموش کرده بودم. فقط 5 پلّه مانده بود تا دستم به دست آقا برسد که ناگهان با صداي چکّش پرستاراني که داشتند در و ديوار بيمارستان را تزيين مي کردند از خواب پريدم. خيلي افسوس خوردم که چرا دستم به دست آقا نرسيد. امّا حالا مي فهمم که آقا معدن لطف وکَرَم است دست مبارکش را به دست ما رسانده وآن راگرفته و ما را از مرگ حتمي نجات داده است...». چندين پزشک و پرستار، تخت فرزندم را احاطه کرده و به معاينه و مشورت مشغول بودند. مرا هم از اتاق بيرون کرده بودند. شب سختي بود و لحظات به کندي و سنگيني مي گذشت. اشک امانم نمي داد و دائم مي گفتم: - يا امام رضا، من بچّه ام را از تو مي خواهم. يا امام رضا، من فکر مي کردم که تو او را شفا داده ا ي، امّا باز هم که حالش بد شده است!... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🍀 🌿﷽🌿 ـ علی‌بن موسی‌الرضا ؟! این اسم را شنیده‌ام اما به خاطر نمی‌آورم... ـ من همان کسانی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم». این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم: ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام. ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما. ـ خب می‌توانی میهمان من باشی. ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟ ـ ایران. ـ کجای ایران؟ ـ شهری به نام مشهد. چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را می‌شناختم، اما هرگز اسم مشهد را نشنیده بودم! رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم: ـ آخر من چه طور می‌توانم به دیدار شما بیایم؟! ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم می‌کنم. *خرج سفری که از سوی ضامن آهو(عليه السلام) پرداخت شد بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگی‌های فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند: ـ به آنجا که رفتی، می‌روی سراغ شخصی که پشت میز شماره‌ چهار است، نشانی را می‌دهی، بلیت را می‌گیری و به ملاقات من می‌آیی. وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت: ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟ تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت می‌زد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری می‌کردم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
(ع) 🪴 🪴 🌿﷽🌿 بخش سوم : علائم و نشانه های ظهور اول : اسرار غیبت دوم : وظایف شیعیان در زمان غیبت سوم : انتظار فرج چهارم : فتنه های آخر الزمان ۱- نا بسا مانی های اجتماعی ۲- احوال مردمان در زمان غیبت ۳- فتنه نجال و سفیانی بخش چهارم : زمینه سازی ظهور در ایران اول : نفوذ معنوی امام رضا (ع) دوم : ایران پایگاه تشیعه سوم : هجرت حضرت معصومه (س) چهارم : ورود امامزادگان به ایران پنجم :قم پایگاه نشر معارف شیعه بخش پنجم : ویژگی های عصر ظهور اول : رجعت دوم : اصحاب امام زمان ۱- حضرت موسی (ع) ۲- حضرت خضر (ع) سوم : حکومت جهانی ( سیره حکومتی ) ۱- کوفه پایتخت امام ۲- راه قدس از کربلا می گذرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🍀 🌿﷽🌿 مدافع حریم اسلام مسأله دفاع فرهنگى و علمى از کیان اسلام و جلوگیرى منطقى از بدعت‏ها و گمراهى‏ها از ضروریات اسلام است و موجب پاداش‏هاى عظیم و محبوبیّت‏هاى بسیار بزرگ در پیش گاه خداوند خواهد شد ؛ به طورى که پیامبر(ص) در مورد نگهبانى از حریم دین و حکومت اسلامى فرموده است: «یک شب نگهبانى از حریم حکومت اسلامى برتر از هزار شب عبادت که روزش را انسان روزه بگیرد مى‏باشد.» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊