eitaa logo
عاشقانِ امام رضا علیه السلام
2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
7 فایل
زائری بارانی ام، آقـا بـه دادم مـی رسی؟ کپی از مطالب با ذکر صلوات و دعا برای خادمین حلال نوش جونتون 🪴 به دعوت امام رضا علیه السلام به این کانال اومدید پس لفت ندید🪴 ارتباط با مدیر↙️↙️ @kamali220 ادمین تبادل ↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ کارِ زرگري را از يازده سالگي نزد دايي ام حاج سيد مصطفي خدايي و برادرم حاج حسين شروع کردم.آنها شريک هاي خوبي براي خودشان و استادان دلسوزي براي من بودند. من هم سعي مي کردم شاگرد خوب و حرف شنوئي براي آنها باشم و حسابي دل به کار بدهم. به سنّ هفده سالگي که رسيدم همه اساتيد و پيش کسوتانِ فن زرگري و قلم زني، تأييدکردند که من به مقام استادي رسيده ام. از بچّگي آرزوي ديدن گنبد وگلدسته هاي طلايي حرم امام رضا عليه السّلام را در دل داشتم. درباره ي کبوترهاي امام رضا عليه السّلام و نغمه هايِ عاشقانه اي که زير سايه ي لطف آن آقا براي يکديگر مي خواندند خيلي چيزها شنيده بودم. دوست داشتم من هم مثل آن کبوترهاي عاشق، هر روز آقا را زيارت کنم و به پرواز در بيايم و دورِ سرش بچرخم و قربان- صدقه اش بشوم. وقتي ديدم سه تا شاگرد دايي و برادرم هم ميل زيارت آقا امام رضا عليه السّلام را دارند از خدا خواستم. مسأله را با پدر و مادرم در ميان گذاشتم، آنها هم دليلي برايِ مخالفت پيدا نکردند. قرار سفر که گذاشته شد نفري سيصد تومان از دستمزدهايمان را که اين چند ساله اندوخته بوديم گذاشتيم رويِ هم و داديم دستِ سيف اللّه. آخر مسووليّت ها را بين خودمان تقسيم کرده بوديم و مسؤوليّت سيف الله اين بود که مادر خرج باشد. ادامه دارد @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
﷽ يک اتاق چهارتخته تويِ مسافرخانه اي که مقابل غسّالخانه ي خيابانِ طبرسي بود اجاره کرديم به شبي 35 ريال. روز سوّم، قبل از اذان صبح از خواب بيدار شدم. خواستم رفقايم را هم از خواب بيدارکنم تا با يکديگر براي زيارت و شرکت در نماز جماعتِ صبح حرم عازم شويم، امّا وقتي ديدم که صداي خرّ و پوفشان تا وَسط صحن اسماعيل طلا مي رسد، با خود گفتم: نه بابا! تا جايي که من اينها را مي شناسم، اهلش نيستندکه اين موقع شب، خواب به اين شيريني رو وِل کنند و بيايند حرم براي نماز و زيارت. اين بود که وضوگرفتم و تنهايي راهيِ حرم شدم. هم نمازش به دلم نشست و هم زيارتش. وقتي از حرم خارج شدم و راه مسافر خانه را در پيش گرفتم احساس سَبُکي و راحتي مي کردم. هواي تميز صبحگاهي، صداي گوش نواز و روحاني نقّاره خانه ي حضرت و طلوع طلايي خورشيد از سمت مشرق، بهترين و شاعرانه ترين حالاتِ روحي را براي من فراهم کرده بودند. ولي افسوس که اين حال و هوا، زياد دوام پيدا نکرد. از جلوي مسافرخانه چي که رد مي شدم صدايم کرد: - آهاي جوون اصفهوني! به طرفش برگشتم و سلام کردم. جواب سلامم را که داد، پرسيدم: - اتّفاقي افتاده؟! - اتّفاقي که نه، ولي رفيقات ساکهاشونو وَرْداشتند و شناسنامه هاشونو هم تحويل گرفتند و رفتند. گفتند تو دوست داري چند روزي بيشتر تويِ مشهد بموني و دست آخر هم اجاره اتاق رو از تو بگيرم... ادامه دارد @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
﷽ مسافرخانه چي همچنان داشت يک ريز حرف مي زد که سرم گيج رفت و بقيّه حرفهايش را نشنيدم. زانوهايم سُست شدند و نزديک بود تا بخورند. عرق سردي روي پيشاني ام نشست. مسافرخانه چي پرسيد: - چي شده پسر؟! اتّفاقِ بدي افتاده؟ چرا رنگت شده مثل زعفرون؟! بي آن که جوابش را بدهم از همانجا برگشتم به سمتِ حرم. توي بازارچه که راه مي رفتم هوش و حواس نداشتم و گاهي تنه ام مي خورد به اين و آن. دست کردم توي جيب هايم، همه ي پول هايم را که چند تا سکّه بودند در آوردم و شمردم، هفت يا هشت ريال بيشتر نبود: «خدايا! حالا من توي اين شهر غريب چيکار کنم؟» يکدفعه چشمم افتاد به ساعت وستندواچ نووي که پشت دستم بود. به راحتي صد تومان مي ارزيد. کمي دلَم آرام گرفت.آن را از دستم باز کردم و به چند نفر کاسب مغازه دار نشان دادم: «آقا! اگه ممکنه اين ساعتو از من گرو بگيرين و يه چهل پنجاه تومني به من قرض بدين. به خدا اين ساعت صد تومان مي ارز ه...» امّا طوري به من نگاه مي کردندکه انگار دارند به يک دزدِ حرفه اي نگاه مي کنند! حالم بيشترگرفته شد و اشک داغ به ميهماني نگاههاي سردم آمد و در خانه ي چشمانم سُکني گزيد. ادامه دارد @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
﷽ نفهميدم کِي رسيدم وسط صحن اسماعيل طلا، کنار سقّاخانه ي حضرت! ديگر جلوتر نرفتم و از همانجا روکردم به امام رضا عليه السّلام و گفتم: آقاجون! اوّلين باريه که به پابوست اومدم. جوونايِ توي سنّ و سالِ من، همين که دوزار و دهشايي دستشون مياد، ميرن دنبال هرزگي! امّا من از بچگي تا حالا کارکردم و پولامو جمع کردم و اومدم زيارتت. سيصد تومن پس اندازمو دادم دستِ اين سيف اللّهِ بي معرفت تا با خيال راحت بتونم ضريحتو توي بغل بگيرم و باهات دردِ دل کنم. اون هم که اين جوري شد. حالام رويِ اينو ندارم که دست گدايي پيش اين و اون دراز کنم. کسي رو هم که توي اين شهر ندارم، مثل خودت غريبم! يا امام رضاي غريب! تو رو به جان مادرت زهرا عليها السّلام دردمو دوا و مُشْکِلَمُو چار ه کن. تا وقتي مُشْکِلَمُو حل نکني، از اينجا يه قدم هم جلوتر نميام و ديگه هم پامو توي حرمت نمي ذارم. حرف هايم را که زدم، اشک هايم را باآستين کُتِ گشادي که بر تن داشتم پاک کردم و از همان راه بازارچه ي باريک سمتِ بَسْتِ طبرسي برگشتم به طرفِ مسافرخانه. توي راه بدجوري شکمم قارّ و قورّ مي کرد. چشمم افتاد به مردي که روي گاري دستي هويج مي فروخت. دو ريال هويج خريدم و شستم و همانجور که به راهم ادامه مي دادم شروع کردم به گاز زدن به آنها. تويِ عالم خود بودم که ناگاه يک نفر مرا به اسم صدا زد: - حسن آقا! حسن آقا! رويم را که بر گرداندم پيرمردِ تسبيح فروشي را داخل مغازه اش ديدم که پيراهن عربي بر تن، چفيّه اي بر سر و شال سبزِ رنگ سيّدي خوش رنگي برکمر داشت. هرگز او را نديده بودم. به طرفش که مي رفتم با انگشت اشاره، خودم را نشان دادم و پرسيدم: - با من بوديدآقا؟! - بله با شما بودم. مگه شما، حسن آقا، برادرحاج حسين آقا زرگر که شريک حاج سيد مصطفئ خدايي اصفهانيه نيستي؟ - بله درُسته. @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
﷽ - همين چند ماه پيش، حاج سيد مصطفي، اينجا پيش من بود. من هم دويست تومن به او بدهکارم. حالا هم که اگه خدا قبول کنه، عازم زيارت خانه اش هستم. خواستم پيش از سفرِ مکّه، همه ي بدهکاريهامو تسويه کرده باشم. خوب شدکه امروز شما رو اينجا ديدم. اگه زحمت نيست اين پول رو برسونين به حاج سيد مصطفي. بعدش هم يک دسته اسکناس بيست توماني تا نخورده ي نوگذاشت روي شيشه ي پيشخوان. اسکناس ها را که شمردم دَه تا بودند. چند قدمي که رفتم برگشتم و پرسيدم: - مي بخشيدآقا سيد. من الان به اين پول ها احتياج دارم، اجازه دارم در اونها تصرّف کنم، بعداً توي اصفهان دويست تومان به دايي ام تحويل بدم؟ وقتي با لبخند جواب داد: - شما صاحب اختياريد... از خوشحالي توي پوستم نمي گنجيدم. دو شب ديگر هم در مسافرخانه ماندم. بعد هم اجاره ي پنج شب مسافرخانه را پرداختم و يک بليط اتوبوس دوازده توماني هم گرفتم و برگشتم به اصفهان. وقتي دويست تومان را گذاشتم جلوي دايي ام، با تعجّب پرسيد: - اين ديگه چي چي است پسر؟! وقتي داستان پيرمرد تسبيح فروش داخل بازارچه ي بستِ طبرسي مشهد را برايش تعريف کردم، رفت توي فکر وگفت: - نخير! من يه همچي آدمي رو نمي شناسم. از کسي هم تو مشهد پولي طلب ندارم. اصلاً چهار پنچ ساله که من به مشهد نرفته ام! حتماً اون پيرمرد تو رو با کس ديگه اي اشتباه گرفته. بايد هر طوري شده اين پول رو بِهِش برگردوني. @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
﷽ وقتي به محضرآيه اللّه ارباب رسيدم و قصّه را برايش تعريف کردم، او هم همان حرفي را گفت که دايي ام گفته بود. چند ماه بعدکه به همراه مادرم مشرّف شدم به مشهد، پيش از آن که امام رضا عليه السّلام را زيارت کنم، رفتم توي همان بازارچه تا پول پيرمرد تسبيح فروش را به خودش برگردانم، ولي هر چه گشتم پيدايش نکردم. از کاسب ها و مغازه دارهاي اطراف، سراغش را گرفتم، ولي جواب همه اين بود: - ما الان چندين و چند ساله که اينجا کاسبي مي کنيم، ولي هيچوقت نه يه همچين مغازه اي اينجا ديده ايم و نه يک همچين پيرمرد تسبيح فروشي! وقتي آيه اللّه ارباب، گزارش مرا شنيد، برق شادي از چشمانش جهيد و در صفحه ي آينه ي دل من منعکس گشت. از جايش بلند شد، جلو آمد، با دو دست، سرِ مرا گرفت وگلبوسه اي بر پيشاني ام کاشت و گفت: «خوشا به سعادتت حسن! اين پول رو امام رضا عليه السّلام براي تو فرستاده و براي تو طيّب و طاهره. در عين حال من اونو براي تو دستگردون مي کنم تا خيالت راحتِ راحت باشه. حالا مي توني با اين سرمايه ي مبارک، کسب وکار مستقلّي براي خودت راه بيندازي. @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
﷽ انشاءاللّه که برکت خواهدکرد.» صلاتِ ظهر بود که پاي درخت جلوي مغازه اي که اجاره کرده بودم، باآستين هاي بالازده نشسته بودم و داشتم دست هايم را مي شستم تا وضو بگيرم.آفتابه ي مسي در دست شاگردم بود و داشت اَب مي ريخت روي دست هام. يکدفعه اي سايه اي افتاد روي سرم و ايستاد. سرم را که بالا آوردم پيره زني خميده را ديدم که چين و چروک هاي توي صورتش از عمري طولاني و پُر از درد و رنج حکايت داشت. در نگاهش مهرباني و محبّت موج مي زد. وقتي نگاهم در نگاهش گِرِه خورد گفت: - درد و بلاي تو بخوره تويِ سرِ دو تا پسر من که نجسي مي خورن و نماز هم نمي خونن. نه نه جون! دست نمازِتو که گرفتي چند تا نگين قديمي دارم که از مادر بزرگم رسيده به مادرم و از اونهم رسيده به من. دوست ندارم بيفته دست اين پسراي بي سر و پا و برن با پولش نجسي بخورن و قمار بزنن. ببين اگه به دردت مي خوره ازَم وَرِشون دار و پولِشونو بِهِم بده. وقتي گِرِهِ گوشه ي چهار قدش را باز کرد و نگين ها را ريخت روي ترازو، سه تا نگين بيشتر نبود، يک فيروزه و يک عقيق و يک نگين درشت قرمز ديگر که من آن را نمي شناختم. با خود گفتم؛ «لابد اين هم يک جورعقيق است ديگر. مي توانم آن را هم به قيمت عقيق از او بخرم. حالا اگر کمتر هم مي ارزيد اشکالي ندارد، جاي دوري نمي رود.» رو کردم به پيره زن و گفتم: - ببين نه نه! من اين نگين بزرگه رو نمي شناسم ولي حاضرم اونو هم به قيمت عقيق آزَت بخرم. جمعاً مي شه شونزده تومن. چي مي گي؟ وقتي شانزده تومان را گرفت، کُلّي دعايم کرد و رفت. @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
﷽ هنوز پيرزن از پيچِ کوچه نپيچيده بود که سر و کلّه ي آقاي هيمي پيدا شد. او يک تاجر معروف جواهرات و مردي يهودي بود که در خيابانِ چهارباغ مغازه داشت و اجناس ما را مي خريد. چشمش که به نگين ها افتاد يکراست رفت سراغ نگين درشت قرمز. آن را برداشت و با دقّت و وسواس شروع کرد به بررسي اطراف و جوانبش! محوِ تماشاي آن شد و بي آن که چشمش را از آن برگيرد به من گفت: - پسر! تو رو چي به اين جور جواهرا؟! تو هنوز اوّلِ کارته، بهتره که از اين معامله هاي بزرگ نکني، خطرناکه ها. با شنيدن اين حرف ها، شستم خبر دار شد که انگار يک خبرهايي هست. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: - مالِ خودم که نيست،آمونتيه. - حالا من مي تونم اينو امشب ببرم خونه و فردا پس بيارم؟ - گفتم که،آ مونتيه. - حاضرم يک برگ چک صد هزار تومني پيشت گرو بذارم. با شنيدن رقم صد هزار توماني، هوش از سرم رفت و بيشتر حواسم را جمع کردم و قاطعانه تر جواب دادم: - خيلي متأسّفم.آمونتيه، اجازه ندارم. همين که آقاي هيمي پايش را از مغازه گذاشت بيرون، نگين ها را محکم بستم توي يک دستمال و گذاشتم توي جيب کتم و پريدم روي دوچرخه هرکولسم و به سرعت خودم را رساندم به درب منزل استاد قديمي ام حاج محمّد صادق زرگر. وقتي حاج محمّد صادق، استکان چايي را گذاشت جلوام، با لبخند پرسيد: - چته حسن؟! خيلي هوْل بَرِت داشته، چطور شد اين موقعِ روز ياد ما کردي؟! @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
﷽ به جايِ آن که جوابش را بدهم دستمال را از جيبم درآوردم، گره اش را باز کردم و گذاشتم مقابلش. يکراست رفت سراغ نگين درشت قرمز رنگ و گفت: - ياقوت! ياقوت نابِ سي و دو تراش! پسر اين دست تو چيکار مي کنه؟! وقتي ماجرا را برايش تعريف کردم گفت: - من خودم حاضرم اينو به شصت هزار تومن از تو بخرم. نقدِ نقد! سرم را انداختم پايين و حسابي رفتم توي فکر. همانطور که به استکان چايي سرد شده خيره شده بودم جواب دادم: - اگه اون پيرزن مي دونست که اين نگين اينهمه ارزش داره هرگز حاضر نمي شد اينجوري مفت بدهدش به من. من بايد او رو پيدا کنم و نگين ها رو بِهِش برگردونم... اين را گفتم و دستمال نگين ها را گِرِه زدم و گذاشتم توي جيبم و از منزل حاج محمّد صادق زرگر خارج شدم. مدّت ها کارم شده بود گشتن به دنبال آن پيرزن. هر چه بيشتر مي گشتم کمتر پيدايش مي کردم. قبل از اين ماجرا هر روز او را مي ديدم که از جلوي مغازه ام رد مي شد امّا از آن روز به بعد، انگار يک قطره آب شده بود و رفته بود توي زمين! بالاخره براي سوّمين بار به زيارت آقا امام رضا عليه السّلام مشرّف شدم. از مشهد که برگشتم، هنوز ساک مسافرت توي دستم بود که ديدم بر سر در يکي از خانه هاي قديميِ محلّ، پارچه ي سياهي زده اند و آدم هاي سياه پوش زيادي به آن خانه رفت و آمد مي کنند. پرسيدم اينجا چه خبر شده است؟ گفتند: - يه پيرزن مؤمن و مهربون که اينجا زندگي مي کرده مرده. خدا رحمتش کنه، خودش زن خيلي خوبي بود ولي دو تا پسراش خيلي بي دين و هرزه ان. نمي دوني از دست اونا چي مي کشيد. بالاخره مُرد و از دست پسراش راحت شد... @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
﷽ بالاخره گمشده ام را پيدا کردم ولي انگار کمي دير شده بود. وقتي آيه اللّه ارباب ماجرا را شنيد فرمود: - لطف خدا هم شامل حال اون پيرزن شده و هم شامل حال تو. بگو ببينم داماد شده اي يا نه؟ - نه آقا! تا حالا که امکاناتش فراهم نبوده. - خب، حالا مي توني اون ياقوت رو بفروشي و با پولش هم بساطِ عروسي رو راه بندازي و هم سرمايه ي کارت را تکميل کني. بدون شکّ روح اون پيرزن هم از اين بابت شاد مي شه. پول اون ياقوت مي تونه ردّ مظالمي هم براي اون مرحومه باشه. چندي بعد، از برکت امام رضا عليه السّلام، هم زن داشتم و هم مغازه ي ملکي و هم سرمايه اي کلان! پایان @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊