eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘شهـدا، هدفشان‌شهادت‌نبود! آن‌ها فقط‌مسیر‌را درست‌انتخاب‌ڪردند ⇦بین‌راه‌هم‌ شهادت‌‌به‌آن‌هاداده‌شد...⚘ 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
معلمی شغل انبیاست.. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهارم زندگی راحت تر از آن چیزی بود که فکر میکردم. از
حقیقتا نمیخواستم خودم را لوس کنم اما حس هیجان شدیدی که حاصل از خرید ماشین در من ایجاد شده بود و همچنین نگاه های کنجکاو حضار نمایشگاه روی جناب سرگرد جدی اشان,شرایطی ایجاد کرده بود تا من بچگانه رفتار کنم.وقتی رئیس نمایشگاه گفت: -تیبا یا پراید؟ سرم را به گوش امیراحسان رساندم وگفتم: -تیبا متوجه شدم امیراحسان این رفتار بچگانه ام را نپسندید چرا که اخم نامحسوسی کرد وگفت: -تیبا. -پشت دار یا مدل جدید؟ باز,امیراحسان به سمتم متمایل شد ومن دوباره گردن کشیدهـآهسته گفتم: -هاچ بک.. -مدل دو. -رنگشم بگید که ایشااله بریم واسه قولنامه. باز امیراحسان پرسشگر نگاهم کرد وسرتکان داد با خوشحالی گفتم: -صورتی! ابروهایش بالد رفت و با تعجب نگاهم کرد اما وقتی جمع مردان خندیدند کم کم ناراحت شد. مرد که معلوم بود تا به حال از جدیت امیراحسان حساب میبرده حالا راه را باز تر دید وبا مزاح گفت: -خانوم سرگرد،صورتی نداره! حالا نمیشه این خانوما بیخیال رنگ صورتی بشن؟! هوا را پس دیدم و کم کم زنگ خطر بلند شد. مثل کودکی که بعداز دعوا واخم مادرش بازهم به خودش پناه میبرد؛با شرمندگی بازوی امیراحسان را چسبیدم و خودم را نزدیکش کردم. وقتی قولنامه ى تیبای سفیدم را نوشتیم؛ مطمئن بودم به محض خروج از نمایشگاه سرزنش هایش شروع میشود. _صبر کن ببینم! چادرم را گرفت ونگه داشت _جانم؟ _اون چه حرکاتی بود؟! سکوت کردم و چیزی نگفتم تا شاید بحث پایان بگیرد اما امیر احسان با عصبانیت غرید: -دیگه تکرار نمیکنی بهار. با چشمان گرد شده گفتم: _یعنی من نباید خوشحالی کنم یا تشکر کنم !؟ _من خوشم نمیاد سبک بازی درمیاری. بعد کمی لحنش را تمسخری کرد: _من "صورتی" میخوام! این چه حرفیه؟ چند سالته تو؟ _واقعاً که ! خیلی نامردی...بدو منو ببر خونمون که میخوام به خانوادم خبر بدم. _من از خدامه توشاد باشی عزیزم اما جلوی جمع نه! بلند خندیدم و پر عشوه گفتم: -چـشـم آقـا!! _به به چشمم روشن! تو خیابون قهقهه ؟ برگشتم وباسرعت رفتم.اگر میماندم تا صبح نصیحت میکرد. متوجه شدم از پشت بلند صدا میزند: _امیرحسین!! امیرحسین ؟! با توام!! متعجب برگشتم تا ببینم پسر نسرین و امیرحسام اینجا چه کار میکند؟! اما در کمال تعجب دیدم مخاطبش من هستم! جلورفتم و گفتم: _بامنی؟! _بله,ماشین اونور پارکه.جلو جلو کجا میری؟! هنوز در تعجب نام جدیدم بودم: _منو امیرحسین صدا زدی؟! یا اشتباه شنیدم؟! ریموت را زد و در همان حالى که به سمت ماشینش میرفتیم گفت: _بله با شما بودم،اسمت تو خیابون امیر حسینه. عالی بود.! گیر های رو اعصابش عجیب به دلم مینشست! نام من در خیابان امیرحسین بود!! دلش نمیخواست نامحرم بشنود که من بهار هستم...!! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_پنجم حقیقتا نمیخواستم خودم را لوس کنم اما حس هیجان شدی
چرخی دورتادورش زدم و با خوشحالی به جمع نگاه کردم. علیرضا با خجالت گفت: _واسه شماست؟ با مهربانی دستی روی سرش کشیدم و گفتم: _آره عزیزم. حاج خانوم با اسپند آرام آرام از پله ها پائین آمد: _مبارکت باشه مادر..خودش نیومد تو؟ _نه...داده بود سربازش بیاره. فائزه طاهارا به بغلم داد وبه شوخی گفت: _شیرینیش این باشه که دوساعت طاهارو نگهداری! کودک خوشبو و نرمش را محکم گرفتم و گفتم: _عشق زندائیشه. امیرحسین و علیرضا که با من غریبی میکردند؛با این حرفم انگار که حسادت کرده باشند,خودشان را به پایم چسباندند! علیرضا گفت: _میشه بریم دور بزنیم؟ پرسشگر به حاج خانوم نگاه کردم: _برید زنگ بزنید از مامان اجازه بگیرید! بچه ها با خوشحالی به خانه رفتند.باز هم به جای جای ماشینم دست کشیدم و طاهارا روی کاپوت نشاندم که دائم با آن بدن لمسش پخش کاپوت میشد.بچه ها هیجانزده برگشتند و سوار ماشین شدند. -بریم بریم بریم.. نگاهی به سرووضعم انداختم و گفتم: _به به!چشم عمو احسانتون روشن! بذارید برم آماده بشم. حاضر وآماده پشت فرمان نشستم وبا دوپسربچه ى مؤدب و متین خاندان حسینی رابطه ی صمیمانه ای برقرار کردیم. برایشان بستنی وکیک و آبمیوه خریدم. _زن عمو نریم خونه.. _نمیشه پسرم! مامانت پلیسه میاد منو دستگیر میکنه. _نخیرم ما نمیذاریم. دوباره فازم عوض شد.حرف امیدبخش دو کودک دلم را لرزاند.چقدر خوب که دوستم داشتند.گوشیم زنگ خورد: _جانم امیرجان؟ _امیراحسان! _خیله خب..قربونت بشم خیلی خوش دسته، خیلی عالیه نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. _الان درحال رانندگی حرف نزن عزیزم. شب میام خونه میبینیم همو.فقط دیدم زنگ نزدی نگران شدم. _قربونت برم.بچه ها باهامَن عموشون ! _آره مادر گفت گوشی رو بده بهشون. بعد از اینکه گوشی صد دور بینشان چرخید در آخر رضایت دادند و قطع کردند. همینکه بچه هارا به خانه رساندم؛باز صدای گوشی بلند شد.شماره ناشناس بود: -بهار؟ -بفرمائید ؟ -درو بزن. -شما؟؟ -من فرحنازم.درو بزن. صدایش آنقدر غمگین ولرزان بود که نشناختم: -من خونه نیستم. -پس بیا خونه. -دیگه چیه؟؟ -بیا...با حوریه جلو خونتیم. جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحناز کنار جدول نشسته و حوریه برایش آب معدنی میریزد. چشمشان که بمن افتاد بلند شدند... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
علۍاندوه‌خود‌در‌چآه‌میگفت.. هرآن‌ظلمۍمیدیدآه‌میگفت..💔 تمام‌قدسیان‌درسجده‌دیدند..📿 میان‌خـۅن‌فقـط‌الله‌میگفت..🕋 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
📃 🖋 دلــــــــــ❣ــــــنوشته ... 📌 ناگهان زمین لرزید ناگهان زمین لرزید، پایه‌های هدایت در هم شکست و فرق عدالت به دست شقی‌ترین اشقیاء و همدستانش شکافت. ◽️ آری! ابن ملجم تنها نبود، غم فاطمه، بیست و پنج سال سکوت و تنهایی، قاسطین و مارقین و ناکثین، نادانیِ مردمانی که حقیقت را رها کردند و دروغ و تزویر را باور، همه و همه همدست او بودند برای از پا درآوردن علی و وای از این مؤمن‌نماهای امام نشناس... ◼️ این شمشیرِ جهلِ اُمّت بود که از آستین پسرِ ملجم بیرون آمد و بر فرق علی نشست. و وای بر ما اگر از تاریخ عبرت نگیریم. امام خویش را نشناسیم و دلش را خون کنیم، خارِ چشمش شویم و استخوانی در گلویش خدا نکند... 🔘 ویژهٔ ضربت خوردن @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
قرائت‌‌هرشب‌دعا‌فرج‌‌به‌نیت‌ظهور‌ 🥀 💫 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
📌 ناگهان زمین لرزید...! ◾️ ناگهان زمین لرزید، پایه‌های هدایت در هم شکست و فرق عدالت به دست شقی‌ترین اشقیاء و همدستانش شکافت. ◽️ آری! ابن ملجم تنها نبود، غم فاطمه، بیست و پنج سال سکوت و تنهایی، قاسطین و مارقین و ناکثین، نادانیِ مردمانی که حقیقت را رها کردند و دروغ و تزویر را باور، همه و همه همدست او بودند برای از پا درآوردن علی و وای از این مؤمن‌نماهای امام نشناس... ◼️ این شمشیرِ جهلِ اُمّت بود که از آستین پسرِ ملجم بیرون آمد و بر فرق علی نشست. و وای بر ما اگر از تاریخ عبرت نگیریم. امام خویش را نشناسیم و دلش را خون کنیم، خارِ چشمش شویم و استخوانی در گلویش. خدا نکند... (ع) @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعایِ روز بیستم ماه مبارک رمضان🌙🖤 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
abna-download-26.mp3
25.2M
🍂تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🍂 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️بیانات روز گذشته رهبر انقلاب درباره‌ی قضایای اخیر پیرامون انتشار صوت مصاحبه‌ی وزیر امور خارجه @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢بغض رهبر انقلاب هنگام بیان روایتی در مورد پیش بینی پیامبر از به شهادت رسیدن امام علی (ع) @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
❤️【حـــجـاب زهــرایـی】❤️ 🌹این مبحث خیلی مهمه خواهشا حتما بخونید ؟🤔 😍 دوست داری بدونی چرا باید حجاب داشته باشیم؟😦 اول از ابجیای گلم شروع میکنم ببینید بچه ها حجاب داشتن برای همه لازمه .مختص قشر خاصی هم نیست! مختص مکان و زمان خاصی هم نیست! مختص جنس مونث هم فقط نیست! از ابتدایی ترین زمان ها و مکان ها حجاب وجود داشته تا الان... حتی جالبه بدونید که در مصر باستان هرکسی که پولدارتر بود و جزو خانواده اشراف بود یا اسم و رسمی داشت حجاب بیشتری هم داشت😉 و اگه ماموران حکومتی برده یا خدمتکاری رو میدیدن که حجاب داره مجازاتش میکردن میگفتن مگه تو کی هستی؟😳 چه شخصیت مهمی هستی که حجاب کردی؟ پس حجاب در اون زمان مختص کسایی بود که خیلی مقام بالایی داشتن😎😎 همه چیز حجاب داره حجاب یعنی پوشش🙈 غلاف برای شمشیر پوششه🗡 پوست برای میوه پوششه🍏 قاب برای گوشی پوششه📱 خب یه لحظه فرض کن این پوشش ها وجود نداشت😧☝️خب همه چیز آسیب میدید درست میگم؟🤔 بعضیا حجاب رو چیز کم ارزشی میدونند چرا برای گوشیت گِلَس میخری؟🤔 محافظ میخری؟🤔 چون خیلی برات مهمه دوستش داری میترسی آسیبی ببینه پس براش محافظ میخری😊 عایا ما از یه قاب گوشی ارزشمون کمتره؟😧 واقعا جای تامل داره🤔 پس وقتی ما برای چیزی پوشش ایجاد میکنیم به این معناست که اون چیزی که زیر پوشش قرار داره خیلی با ارزش و مهمه برامون و دوست داریم از هر گزند و آسیبی دور باشه😍😍❤️ ادامه دارد..... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رابطه پدرو مادربا بچه رابطه غریزیه، امارابطه امام زمان(ع)با بچه هاش باشیعیانش رابطه الهیه... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
حیدر حیدر 1.mp3
3.94M
حیدر حیدر اول و آخر حیدر...🏴 حیدر حیدر ساقی کوثر حیدر...🏴 ...😭 🎤: کربلایی‌محمود‌کریمی @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
‌ شب‌قدر‌قبل‌از‌اینکه‌قرآن‌سربگیری حاجت‌هایی‌که‌از‌خـُـدامیخـوایی‌رو روی‌یه‌کاغذ‌بنویس🔖! +انگار‌داری‌برای‌خُـدا‌نامه‌‌می‌نویسی😍¡ قرآن‌رو‌مثل‌فال‌حافظ‌باز‌کنید‌‌اون‌کاغذ‌ رو‌بزارید‌لای‌قرآن🖇! -پ.ن:قرآنی‌که‌شب‌قدر‌سر‌میگیرید. دوباره‌سال‌بعد‌شب‌قدربروسراغ‌اون‌کاغذ ببین‌خـُـداجـان‌کدوم‌حاجتاتو‌داده😌💜. -إن‌شاءالله‌‌هرکی‌هر‌حاجتی‌میخوا‌د خـُـدا‌بهش‌بده🖐🏼! 🥀 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
من آن‌ چیزی را می‌خواهم و به آن راضی هستم که خدا دوست دارد و به آن راضی است... 🌷 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_ششم چرخی دورتادورش زدم و با خوشحالی به جمع نگاه کردم
جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحناز کنار جدول نشسته و حوریه برایش آب معدنی میریزد. چشمشان به من افتاد و کم کم بلند شدند. با استرس شیشه را پایین کشیدم وگفتم: _مگه نگفتم.. حوریه وسط حرفم پرید و گفت: _مبارکا باشه، داشتی یا تازه خریدی؟ از اینکه لحنش عادی بودو تمسخر همراهش نبود تعجب کردم _حالاهر چی.... فرحنازبی حوصله گفت: _ماشین ما پایین پارکه. دستش را به سمت دستگیره برد و عقب نشست، حوریه هم جلو نشست و من نا خودآگاه حرکت کردم.بی هدف و بی حرف خیابان هارا چرخیدم. حوریه به حرف امد و گفت: _ما سه تا دوستیم لامصبا.چرا انقدر دشمنیم؟ _شما که باهم خوبید! با من دشمنید. _ما با تو دشمن نیستیم..امروز به این نتیجه رسیدیم میتونیم دوباره دوست باشیم. بابا ما بهترین دوران زندگیمونو باهم بودیم. احساساتی شدم..در واقع خر شدم! _بچه ها یادتونه چقدر خانوم ریاحی رو سرکار گذاشتیم؟! فرحناز: اوهوم.ما دیدیم نمیتونیم بد هم رو بخوایم.مثلا الان تو راضی میشی زندگی من بهم بریزه؟ کم کم دستم آمد،خاک بر سر من ساده دل، نگاه خصمانه ى حوریه به فرحناز؛حدسم را به یقیین تبدیل کرد. _هان چیه؟! زود رفت سر اصل مطلب؟! حوریه:اون چرت میگه تو توجه نکن. کناری پارک کردم و فریاد زدم: _گم شید پائین. حوریه صدایش را صدبرابر کرد: _حماقت نکن،ما نمیتونیم رو هوا زندگی کنیم! اینو بفهم نفهم. فرحناز طبق معمول گریه و میانجی گری کرد. _بهار وقتی تو روی پارسا نگاه میکنم بخدا میمیرم و زنده میشم، بهار من با چه اعتمادی بذارم تو کنار اون مرد زندگی کنی؟ پارسا فقط پنج سالشه بهار، به اون رحم کن. _فرحناز یک بار گفتم،من حواسم جمعه. تمومش کنید. توروخدا انقدر به من استرس ندید. سرم را روی فرمان گذاشتم صداها تمام شد.سکوت مطلق بود.صدای خیابان گاهی سکوت را میشکست.صدای تق در باعث شد برگردم و به فرحناز نگاه کنم. هر دو نگران بهم نگاه کردیم و بعد به جلو. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد،فرحناز مثل مرده ها مستقیم و آرام وسط خیابان ایستاد! قبل از هر عکس العملی از طرف من و حوریه؛مزدای سیاه رنگی زیرش گرفت! حوریه هراسان پیاده شد ودر همان حال گفت: _بلاخره کار خودشو کرد. کمربند را باز کردم وبا شتاب به سمتشان رفتم مردم دور فرحناز جمع شده بودند، حوریه تنه زنان کنارش نشست.نگاهم به مزدا افتاد.راننده اش گیج ومبهوت پشت فرمان نشسته بود.با عصبانیت سمتش رفتم وبه شیشه زدم: _واسه چی خشکتون زده؟! نمیخواید بیاید؟؟ متوجه شدم رنگ پسرجوان به شدت پریده است در را باز کرد وبا ترس به جمعیت نزدیک شد! _چیکارکنم خدا... این را زیرلب گفت ومردم را کنار زد؛ حوریه سر خون آلود فرحناز را بغل گرفته بود وبه هرکسی که دوروبرش بود پرخاش میکرد وفریاد میزد آمبولانس کجاست. پسرک که تازه به خودش آمده بود؛فوراً فرحناز را از آغوش حوریه گرفت ودر یک حرکت بلند کرد به سمت ماشینش برد. ملت "هو" گویان معترض شدند ومن وحوریه جیغ کشان دنبالش دویدیم: حوریه با عصبانیت فریاد زد: _مرتیکه کجا؟! واسه چی بلندش کردی؟! اگه آسیب ببینه؟! پسرک که رگ و پی اش ورم کرده بود واز شدت پریشانی سرخ کرده بود غرید: _من پزشکم.بلدم خودم شما برو کنار. فرحناز را روی صندلی خواباند وحوریه خود جوش کنار راننده نشست! من هم به سمت ماشینم دویدم ودنبالشان حرکت کردم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هفتم جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحنا
ازآنجایی که هنوز دستم راه نیفتاده بود وناشی بودم خوب نمیتوانستم به دنبالشان که مثل جت میرفتند بروم. نزدیک بیمارستان نگه داشت من وحوریه هم مثل مرغ بال وپر کنده پی اش بودیم. فرحناز را روی تخت گذاشتند و ازجلوی چشمانمان بردند. هرسه ازپشت شیشه دور شدنش را دیدیم. حوریه به زبان امد و گفت: _حالا بچش چی میشه...مطمئنم بچش میمیره. _خدانکنه بمیره احمق! _با اون ضربه ای که خورد؛قطعاً میمیره. _اولا که فقط بیهوش شده .ثانیاً پسرش بی مادرم میتونه زندگی کنه تو دلت واسه اون نسوزه. حوریه با تمسخرنگاهم کرد و گفت: _اونوقت خانوم دکتر از کجا تشخیص دادید بچه پسره؟؟ متعجب نگاهش کردم: _مگه اسمش پارسا نبود؟ همون که عکسشم نشون داد. سرتکان داد وگفت: _بچه توی شکمش دختر بود.امروز فهمیدیم.ندیدی شکمش رو؟ بهت زده نگاهش کردم.چشمان آبی اش کاسه خون بود.صدای پسر باعث شد برگردم ونگاهش کنم.دست روی سرش گذاشت وبا ناباوری گفت: -باردار بود؟! حوریه سرتکان داد.سرش را گرفت ودرمانده روی صندلی های انتظار نشست.حوریه نزدیکم شد وآرام گفت: -توی احمق باعث وبانیشی میفهمی؟ حتی توان آن را نداشتم از خودم دفاع کنم فقط به چشمان سرخ ترسناکش نگاه کردم _از صبح که فهمیده بچش دختره صد برابر ترسیده .میفهمی؟ از بی مادری بچش ترسید. از بی مادری دخترش ترسید. میخواست سقطش کنه،از دوست داشتن میخواست دخترشو سقط کنه.من نذاشتم. گفتم شاید حرف تو کله ی پوکت بره میفهمی؟ میخواست بچرو بکشه بعدشم خودشو بکشه بخاطر پارسا. میگفت مادرش بمیره بهتر از اینه که بره زندان. دهانم باز ماند.ازقصد پریده بود جلوی ماشین! _بچش... انگشت اشاره اش را چند بار روی پیشانیم کوبید وگفت: _ آره! بچش..بچش..بچش.. و با حرص ازکنارم ردشد،نگاهم روی پسر رفت. سرش را دو دستی گرفته وخم شده بود.حسش را درک کردم.یاد آن روزهای خودم افتادم. تازه او بیگناه تراز من بود.کنارش نشستم: _عیبی نداره. انگار که منتظر درددل باشد با چشمهای تر وسرخ نگاهم کرد _بخدا قسم من ندیدم چی شد.من اصلا تند نمیرفتم.بخدا...وای... دوباره سرش را گرفت وخم شد.نگاهم روی حلقه ی براقش افتاد: _نامزد دارید؟ سرش را چندبار بالا وپائین کرد _داشتم میرفتم دنبالش ..مثال فردا عروسیمونه. _شما مقصر نبودید. امیدوار اما غمگین نگاهم کرد: _ممنون که میفهمید اما کی باور میکنه؟ حق عابر همیشه بیشتره... بی فکری کردم.نمیدانم سوپرمن شدم برای همین گفتم: _شما برید.من دیدم تقصیر دوستم بود. _چی؟! _تقصیر اون بود.اون میخواست بچش رو بندازه دیواری کوتاه تر از دیوارشما پیدا نکرد. ابروهایش بالا پرید.به سمتم متمایل شد و گنگ و مبهوت چشمانم را کاوید: -یعنی چی؟! بچه خودشو؟ -بله! -مگه آدم بچه ی خودشو میکشه؟؟؟ بسیار خوشم آمد.از اینکه مرد بود اما اینقدر با احساس حرف میزد.از اینکه یک جنین هم برایش حرمت داشت وکشتنش را فاجعه میدانست _گفتید پزشکید،مطمئنید؟؟ مگه از این موارد کم دیدید؟؟ سرش را به دیوارتکیه داد وچشمانش را بست -چرا ندیدم...دیدم...آخه این چه کاریه... -حالا نمیخواید برید؟ مگه عروسیتون نیست؟ -واسه شما درد سر میشه... -بیخیال برید...چیزی نمیشه.دوستم خودشم به هوش بیاد رضایت میده من میشناسمش. ایستاد و گفت _خیلی ممنونم خانوم.پس شماره منو داشته باشید که مشکلی پیش اومد زنگ بزنید. _نه...برید...مثل اینکه دنبال دردسر میگردید؟! برید! عقب عقب رفت و درحالی که هنوز گیج بود برگشت و دورشد ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواسمون به این یه لحظه‌های زندگی‌مون باشه❗️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄