🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_دوم ✍سرو صداهای بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام
💐🍃🌺
🍃🌺
🌺
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنجاه_و_سوم
✍ نمیدانم چقدرگذشت؟
چند ساعت؟
یا چند روز؟
اما اولین دریافتی حسی ام، بوی تند ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود
و نوری شدید که به ضربش،جمع میشد پلکهای سنگینم
و صدایی که آشنا بود.
آشنایی از جنس چای شیرین با طعم #خدا ...
باز هم #قرآن میخواند.
قرآنی که در ناخودآگاهم، نُت شد و بر موسیقایی خداپرستیم نشست.
در لجبازی با دیدن و ندیدن،تماشا
پیروز شد.
خودش بود...
حسام قرآن به دست،روی ویلچر با لباس بیماران بیمارستان
لبخند زدم.
خوشحال بودم که حالش خوب است،
هم خودش،هم صدایش.
باز دلم جای خالی دانیال را فریاد زد.
صدایم پر خش بود و مشت شده
- دا... دانیال کجاست؟
تعجب زده نگاهم کرد،
اما تند چشمانش را دزدید.
راستی چشمانش چه رنگی بود؟
هرگز فرصت شناساییش را نمی داد این جوان با حیا.
لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت
- الحمدالله به هوش اومدین دیگه😊نگرانمون کرده بودین.
مونده بودم که جواب دانیالو چی بدم؟
با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد
- همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟
آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم می بینم چیزی واسه دوست داشتن نداره.
نه تیپی،نه قیافه ای،
نه هنری،
از همه مهمتر،نه عقلی😂
دوست داشتم بخندم.
دانیال من همه چیز داشت.
تیپ،قیافه،هنر،عقل و بهترین مهربانی های برادرانه ی دنیا.
صندلی اش را به سمت پنجره هل داد.
پرده را کنار زد.
- ایران نیست
نگران به صورت ریش دارش خیره شدم.
- اما اصلا نگران نباشید جاش اَمنه.
من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم.
مردی چاق و میانسال وارد اتاق شد.
- آقا سید،میشه بفرمایید منو همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمار این بیمارستانی؟😐😞
حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده،دست در جیبش کرد و موزی درآورد
- عه نبینم عصبانی باشیا
موز بخور حرص نخور لاغر میشی می مونی رو دستمون
این جوان در کنار داشتن خدا،طبع شوخ هم داشت؟
خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند!
پرستار سری تکان داد.
- بیا برو بچه سید،مادرت در به در داره دنبالت میگرده.
آخه مریضم انقدر سِرتِق؟
بری که دیگه اینورا پیدات نشه😒☹️
حسام خندید
- آمینشو بلند بگو😂
سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد.
- سارا خانم الان تازه بهوش اومدین.
فردا با اجازه پزشکتون میامو کل ماجرا رو براتون تعریف میکنم.فعلا #یا_علی
نام #علی غریب ترین اسم به گوشم بود.
چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه،فرقی با هنجارشکنی نداشت.
دو پرستار زن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد و من خواب زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجاه_و_دوم ﻓﺮﻭﺭﺩﯾﻦ ﻫﻢ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻤﻮ
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_سوم
به روایت امیر حسین
ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺸﺪ . ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭘﺎﺑﻨﺪﻡ ﮐﻨﻪ .
ﺑﺎﺑﺎ _ ﺍﻣﯿﺮ ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺴﺠﺪ . ﻣﯿﺮﯼ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﺮﺝ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ .
_ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﺠﺎ؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮﯼ
_ ﭼﺸﻢ
.
.
.
ﻭﺍﯼ ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺑﺮﻡ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﺯﻧﻮﻧﻪ ﺍﺧﻪ ؟ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ .
_ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ : ﺑﻠﻪ؟
_ ﻣﯿﺸﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﺎﺟﺪﯼ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺍﻻﻥ ﺻﺪﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
_ ﻣﻤﻨﻮﻥ
.
.
.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺳﻼﻡ ﻣﺎﺩﺭ . ﻭﺍﯾﺴﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﮐﺒﺮﯼ ﻫﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺑﺮﺳﻮﻧﯿﻤﺶ .
_ ﭼﺸﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﯿﮕﻤﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﻠﻄﺎﻧﯽ ، ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯼ؟
_ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ؟ ﻣﻦ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﺮﻡ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﯾﻌﻨﯽ ..…
ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺟﻮﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﺎﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ :ﺳﻼﻡ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﺎﺟﺪﯼ . ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺍﮐﺒﺮﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻧﻤﯿﺎﺭﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﻤﻨﻮﻥ
ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻡ
_ ﺑﺮﻳﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺎﺷﺎﻻ ﻣﺎﺷﺎﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﻮﺩ، ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ .
_ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺭﻩ . ﺑﺮﯾﻢ ﺣﺎﻻ؟
ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭﻝ ﮐﻦ ﻧﺒﻮﺩ : ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ؟
_ ﺍﻻﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ . ﺍﻻﻥ
ﺑﻌﺪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻣﺴﺠﺪ . ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻬﻢ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺍﻭﻥ ﺳﻤﺖ .
ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺗﺮ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ .
_ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﻮﺑﯿﺪ؟
ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ .
ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺮﺩﻭﻣﻮﻥ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﻢ ﻗﻔﻞ ﺷﺪ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﺷﺪ ، ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪﻧﺶ ﻧﺸﺪﻩ .
_ ﺷﻤﺎ .… ﺷﻤﺎ ..…
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ؛ﻣﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺪ ﻧﺒﻮﺩ .
_ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﻧﻪ . ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ …… ﯾﻌﻨﯽ ..…
ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺎﻟﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ . ﺳﺮﯾﻊ ﭼﺸﻢ ﺍﺯﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺵ ﺷﺪﻡ ﺍﻭﻝ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ .
_ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺒﺮﯾﺪ؟
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﻧﮑﻨﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭﻫﻢ ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ .
_ ﮐﺠﺎ ﺑﺒﺮﻡ؟
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ .
_ ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺍﻫﺮﻣﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩﻥ . ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﮕﯿﻦ ﮐﺠﺎ؟
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻣﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
_ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ .
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﯾﻢ .
ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﯾﺪ .
_ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺑﻮﺩ .……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
#مهدی_شناسی 🌿
#امام_زمانت_را_بشناس ☘
#شش_ماه_پایانی 🌱
#قسمت_پنجاه_و_سوم 🌾
💚💚💚💚✨💚💚💚💚
▫️سپس اصهب به هلاکت میرساند در این زمان هم تمام سفیانی لشکرکشی به عراق است. سپاهیانش در قرقیسیا درگیر شده و (در این جنگ) صد هزار نفر از جباران و ستمکاران هلاک می شوند.گ
سفیانی لشکری ۷۰ هزار نفری را به سمت کوفه.
▫️گسیل میدارد و آنها هم به قتل و کشتار و اسیر کردن مردم کوفه میپردازند در این زمان که اینها به چنین اعمالی مشغولند پرچم هایی از سوی خراسان نمایان می شود.
▫️که منازل را به سرعت پشت سر می گذارند و در میان آنها از یاوران حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف دیده می شوند یکی از اهالی کوفه به همراه جمعی ضعیف قیام میکند که فرمانده لشکر سفیانی او را در بین حیره و کوفه شهید می کند.
▫️سفیانی سپاهی را به سوی مدینه اعزام میکند و حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به جهت خلاصی از شر آنها به سمت مکه هجرت میکند خبر خروج ایشان به فرمانده سپاه سفیانی می رسد او هم عده ای را به دنبال ایشان می فرستد که نمی توانند به آنها دست یابد تا اینکه حضرت صاحب (عجل الله تعالی فرجه الشریف) همانند موسی ابن عمران بیمناک و امیدوار وارد مکه میشوند.(۱)
▫️حضرت در ادامه فرمودند پس از استقرار فرماندهی سپاه سفیانی در بیداء (صحرا) ندایی از آسمان می آید که ای صحرا این قوم را در کام خود فرو بر دشت هم آنها را می بلعد به جز سه نفر که چهره ایشان به پشت شان برگشته نجات پیدا نمیکنند آنها از قبیله کلب هستند.
▫️و در مورد آنها این آیه نازل شده است ای کسانی که به شما کتاب داده شده در عین حال که آنچه را که در میان شماست تصدیق میکند به چیزی که آن را نازل کردیم ایمان بیاورید قبل از آن که چهره هایی را محو کرده و آنها را به پشت برگردانید.(۲ و ۳)
🍃🍃🍃🍃🌷🍃🍃🍃🍃
📗(۱) در آیه ۱۸ از سوره قصص حضرت موسی (علیه السلام) هنگام ورود به مدینه بیمناک و چشم انتظار امیدوار توصیف شده است.
(۲و ۳)سوره نسا آیه ۴۷
الغیبة نعمانی صفحه ۱۸۷ بحار الانوار جلد ۵۲ صفحه ۲۲۸
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_پنجاه_و_سوم
*دو برادر*
✔️راوی:علي صادقي
🔸براي مراســم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار ميشد.
ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن مي آوردند! با شســتن دستهاي آنان،
مراسم با صرف ناهار تمام ميشد.
🔸در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود. من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم.
ابراهيم و جواد دوســتاني بســيار صميمي و مثل دو بــرادر براي هم بودند.
شوخي هاي آنها هم در نوع خود جالب بود.
🔸در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين كسي هم كه به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهيم در گوش جواد، كه چيزي از اين مراسم نميدانست حرفي زد! جواد با تعجب و بلند پرسيد: جدي ميگي ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچي نگو!
بعد ابراهيم به طرف من برگشــت. خيلي شــديد و بــدون صدا ميخنديد.
گفتم: چي شده ابرام؟! زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!!
چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شســتن دســت، سرش را زير آب گرفت و...
🔸جواد در حالي كه آب از ســر و رويش ميچكيد با تعجب به اطراف نگاه ميكرد.
گفتم: چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيه ام را دادم كه سرش را خشك كند!
٭٭٭
🔸در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها سالم بودند خيلي خوشحال شديم.
جلوي مقر شــهيد اندرزگو جمع شــديم. دقايقي بعد ماشــين آنها آمد و ايســتاد. ابراهيم و رضا پياده شــدند. بچه ها خوشــحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند.
يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند.
ابراهيــم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد.
يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچه ها را گرفته بود.
ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد. چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به ســمت عقب ماشــين رفتنــد! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردنــد، يكدفعه جواد از خواب پريد!
نشست و گفت: چي، چي شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد.
بچه ها با چهره هايي اشــك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشــتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_پنجاه_و_دوم ــــ یعنی نمیاد ؟؟
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_پنجاه_و_سوم
ــــ آخ چقدر خوردیم .
ــــ چی چی رو خوردیم هنوز یه بستنی🍦 باید به من بدی.
مریم از زیر میز لگدی به پاهای مهیا زد.
ــــ برو بچه پرو .به شهاب پیام دادم بیاد دنبالمون الان میرسه بریم.
ــــ چرا گفتی خو خودمون میرفتیم.
ــــ نه این وقت شب لازم نکرده تنها بریم .
به محض خارج شدن از پاساژ شهاب را کنار پژو مشکیش دیدن به طرفش رفتن و سوار ماشین شدند .
مهیا بار اولش بود که سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه ماشین را نگاه می کرد که با صدای مریم به خودش آمد .
ــــ شهاب بایست.
شهاب ماشین را نگه داشت
ــــ شهاب بی زحمت برامون بستنی بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم .
شهاب "باشه" ای، گفت و از ماشین پیاده شد .
بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین آمد .
دخترا بستنی هایشان را برداشتند
شهاب پشت فرمون نشست.
ــــ داداش چرا برا خودت نگرفتی
ــــ پشت فرمون که نمیشه مریم جان .
مهیا دهانش را با دستمال پاک کرد
ــــ خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دُنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم؟
ــــ خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه.
مهیا سرش را تکان داد.
ـــ میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگو ی خودم قرارتون بدم فقط تو همین مورد ها .
شهاب خیلی تلاش کرد تا خنده اش را جمع کند ولی زیاد موفق نبود چون لبخندی روی لبش شکل گرفت 😊
ــــ هر جور راحتید خانم رضایی.
تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند .
دم در مهیا از هردو تشکر کرد .
ـــ مری جون فردا میبینمت به عشقم سلام برسون .
ــــ کوفت و مری جون. فردا ساعت 7آدرسی که برات فرستادم.
ــــ7صبح مگه می خوایم بریم کله پزی ؟😃
ــــ بله می خوایم بریم کله ی تورو بپزیم ☺️
ــــ نمک 😅
مهیا وارد خانه شد. مهال خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت .
ــــ اومدی مادر؟
ــــ نه هنو تو راهم .😄
ـــ دختر گنده منو مسخره میکنی
ــــ مسخره چیه شما تاج سری
حالا این چیه دستت؟
مهال خانم با یادآوری قضیه اخم هایش را باز کرد
ــــ بیا ببین شال گردنتو آماده کردم
مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت .
گونه ی مادرش را بوسید 😘وای مامان خیلی قشنگه مرسی.☺️
ـــ بابایی کجاست؟
ــــ رفته مسجد.
ـــ پس من برم بخوابم شب بخیر
شب بخیر.
مهال خانم اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد.
ـــ خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی.☺️
#ادامه_دارد....
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_پنجاه_و_دوم بلند شدم و در
💞✨💞
✨💞
💞
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_پنجاه_و_سوم
فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید: «اوضاع کار چطوره مجید؟» لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: «خدا رو شکر! خوبه!» که پدر لقمهاش را قورت داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد: «اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش خودم! هم کارش راحتتره، هم پول بیشتری گیرِت میاد!» مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد: «بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار میکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه!» که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت: «جای خوبیه، ولی کار پُر دردِ سریه! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پُر خطره! همین یکی دو سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد...»
از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: «عبدالرحمن! خُب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!» و بلاخره مجید زبان گشود: «خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خُب من از کارم راضیام! چون رشته تحصیلیام هم مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!» پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی، جواب داد: «هر جور میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه از امسال سود نخلستونهام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی!»
مجید سرش را پایین انداخت تا دلخوریاش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگیاش پاسخ داد: «دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم.» و پاسخش آنقدر قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت. حالا میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه میدهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند.
برای لحظاتی غذا در سکوت خورده شد که خبری بهتآور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد؛ نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) و از نامآوران اسلام بوده است. گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه قبیح و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر میآمد که به خدا و پیامبرش (صلیاللهعلیهوآله) هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بیتوجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گِرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: «چی شده؟» شاید هم متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: «این تروریستهایی که تو سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن!»
مادر لب گزید و با گفتن «استغفرالله!» از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: «من نمیدونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب (علیها السلام) برسه، تخریبش میکنن!» با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: «هیچ غلطی نمیتونن بکنن!» و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد.
ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) ناراحت و نگران بودیم، اما خونِ غیرت به گونهای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) به شماره افتاد. گویی در همین لحظه حضرت زینب (علیها السلام) را در محاصره دشمن میدید که اینگونه برای رهاییاش بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همهی نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم!
#ادامه_دارد.....🌿
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🌸 @emamzaman