🌹شهید سیدمحمد حسینی بهشتی:
🍃یک چیز را من از شما میخواهم که خود هم به آن عمل میکنم؛ هیچکس مرا در این دوره فراز و نشیب انقلاب، در سختترین شرایط، نتوانسته است با قیافه افسرده ببیند!
🍃ما که به دنبال "اِحْدَی الْحُسْنَيَيْن" هستیم(یا شهادت یا پیروزی)، دیگر افسردگی چرا؟؟
🍃افسرده نباشید! چهرهها شاداب باشد، نشاط داشته باشید! آنوقت شعارتان همین است که آمریکا و مزدورانش، هیچ غلطی نمیتوانند بکنند.
❤️ #یاد_شهدا_باصلوات
@noore_quran
#محرم #ما_ملت_امام_حسینیم #هر_خانه_یک_حسینیه
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت بیستم: دست مامان تو هوا خشک شد. + فکر کردم برادر بلندی که میخواهد مدام اینجا باشد، خب درست
❤️قسمت بیست و یک:
سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود.
_ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی.
چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری
+ من؟ دیشب؟
یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند.
نگاهشان کردم، تکان نخوردند.
ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا...
+ فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شدهام؟؟
_ داشتی ستارهها را نگاه میکردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😄
+ نه برادر بلندی، گربههای توی حیاط را نگاه میکردم.
وا رفت.
_ راست میگویی؟؟
+ آره
هنوز میخندیدم.
سرش را پایین انداخت.
_ لااقل به من نمیگفتی که گربه ها را تماشا میکردی.
خنده ام را جمع کردم.
+ چرا؟ پس چی میگفتم؟
دمغ شد.
_ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه میکردی.😕
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
4_5996996817462494701.mp3
4.03M
🌹استاد عالی:
♥️در روایتی از پیغمبر اکرم داریم که:
خانهای که در آن قرآن خوانده شود، ملائکه وارد آن خانه میشوند و برکت به آن خانه نازل میشود؛ برخی از علمای ما با فرزندانشان درخانه خود، شیفتی #قرآن میخواندند و کاری میکردند که تلاوت قرآن در منزل، قطع نشود؛ یعنی از این ساعت تا آن ساعت یک نفر میخواند، و در ساعت بعدی، یک نفر دیگر میخواند. که چند ساعت متوالی، در این خانه، قرآن خوانده شود. به خدا قسم اینها اثرگذار است...
♥️رضوان خدا بر مرحوم شهید مطهری، که میگفت اولین مربی من در زندگیام، پدرم بود که حدود صد سال عمر کرد و روزانه حداقل یک جزء قرآن میخواند، بعد از نماز همه را دعا میکرد، مهربان بود، خوشاخلاق بود، رفع اختلاف در فامیل میکرد...پدرم بود که به من یاد داد، خداشناسی یعنی چه؟ خب ببینید از این خانه شهید مطهری بیرون میآید که در رویای صادقه، پیغمبر اکرم، لبانش را بوسید.
@noore_quran
#محرم
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت بیست و یک: سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود. _ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره
❤️قسمت بیست و دو:
هر روز با هم میرفتیم بیرون.
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم، من تنبل بودم. کمی که راه میرفتیم دستم را دور بازویش حلقه میکردم، او که میرفت من را هم میکشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را میگفت و میخندید.
_ شهلا دوست ندارم برای خانهی خودمان فرشدستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت میآید؟ دخترهای بیچاره شب و روز با خون دل نشستهاند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟؟
از خیابانهای نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم.
جمعه بود و مردم برای نمازجمعه میشدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه.
ولی ایوب سرش زود درد می گرفت.
طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم که به دستبند آهنی ایوب خیره میشدند.
ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان میدادند، ناراحت میشدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم میبندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست میکشیدند و او با حوصله برایشان توضیح میداد.🌹
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم.
4_134438278865618671.mp3
6.46M
🏴سلام من به حسینو
🏴به کربلای حسین
🏴تمام عالم امکان
🏴شود فدای حسین
♥️صلیالله علیک یااباعبدالله
@noore_quran
#محرم #ما_ملت_امام_حسینیم #هر_خانه_یک_حسینیه
💠استاد پناهیان:
♥️امام حسین علیهالسلام هر محرم به دلهای ما میاد و میگه: "میخوام با یزید دلت مبارزه کنم؛ تو فقط مانعم نشو. بگذار کارم رو انجام بدم." اما کوفیان دل ما نمیذارن حسین کارش رو تمام کنه. یعنی ما معمولاً در مقابل حسین مقاومت میکنیم. فدایش بشوم که دوباره سال بعد میاد و میگه: من حسینم، آمدهام دلت را آباد کنم.
@noore_quran
🏴🏴
"تا مسیرم به درِ خانه ات افتاد...حسین"
"خانه آباد شدم خانه ات آباد...حسین"
نه کلاسی نه کتابی نه قلمخانه و مشق
قلم ومشق وکلاسِ من واستاد حسین
دل ودین داشتم وصبر وقراری، همه را
مهر طوفانیِ تو داده سویِ باد حسین
صید دام تو شدم عزّت و جاهم دادی
جان فدای کرمت حضرت صیاد حسین
دل نالایق من تا به غمت گشت اسیر
تازه شد شهرت من بندهی آزاد حسین
گر که خوبم اگرم بد به تو من محتاجم
جان زهرا مبرم یک نفس از یاد...حسین
قسمتم کن سفری جنت بین الحرمین
با غبار حرم و صحن گوهرشاد...حسین
#محرم #هر_خانه_یک_حسینیه #ما_ملت_امام_حسینیم
♥️ #علامه_طباطبایی :
💌من عهد دارم كه هر روز یك جزء از #قرآن را بخوانم و الآن #چهل_سال است كه این كار را انجام میدهم...
🔖هر ماه یك ختم قرآن تمام میشود و باز از ابتدای آن شروع میكنم و هر بار میبینم كه انگار اصلاً #این_قرآن_آن_قرآن_پیشین_نیست!
از بس مطالب تازهای از آن میفهمم! از خدا میخواهم به بنده عمر بسیاری دهد تا بسیار قرآن بخوانم و از لطایف آن بهره ببرم . نمیدانید من چه اندازه از قرآن #لذت میبرم و استفاده میكنم!
@noore_quran
📌سید محمدحسین طباطبایی معروف به علامه طباطبایی روحانی، عارف، فیلسوف و نویسنده ایرانی بود. وی از مدرسان حوزهٔ علمیه قم بهشمار میآمد. از شاگردان وی میتوان به عزیزالله خوشوقت، مرتضی مطهری، سید محمد بهشتی، سیدعلی خامنهای، علی اکبر هاشمی رفسنجانی، ناصر مکارم شیرازی، محمدرضا مهدوی کنی، و محمدتقی مصباح یزدی اشاره کرد. ایشان زاده اسفند ۱۲۸۱ شمسی در تبریز است که در ۲۴ آبان ۱۳۶۰ در قم به رحمت ایزدی پیوست.
🌹شادی روحش صلوات
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت بیست و دو: هر روز با هم میرفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم، من تنبل ب
❤️قسمت بیست و سه:
چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت به #جبهه و دیرتر از موعد برگشت.
به وقتی که از #آقای_خامنه ای برای #عقد گرفته بودیم نرسیدیم.
عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند.
دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود.
ایوب بلند شد.
_ میروم شاهد بیاورم.
رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم آورد.
چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت.
_ این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت
+ آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
_ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.
نشست کنارم.
مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت.
عاقد شروع کرد.
صدای خرت خرت قندی که مامان بالای سرم میسایید بلند شد.
@noore_quran
#شهید_ایوب_بلندی
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت بیست و سه: چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت به #جبهه و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی ک
❤️قسمت بیست وچهار:
آقا جون راننده #تاکسی #فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را😍
یک بار یادش رفت.
چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت.
برای خودشان لیلی و مجنونی بودند.
برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می زنم.
با دلخوری گفت:
_ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است.
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت:
_ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد.
گفتم:
+ چی دل شما را خوش می کند؟
گفت:
_ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری.
شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم.
رنگم از خجالت سرخ شد.😌
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
همان فردای عقدمان هم رفته بود #تبریز، یک روزه برگشت؛ با دست پر.
از اینکه اول کاری برایم هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم.
قاب عکس بود.
از کادو بیرون آوردم، خشکم زد.
عکس خودش بود، درحالی که می خندید.
+ چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.
_ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه. 🌹
@noore_quran
#شهید_ایوب_بلندی
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت بیست وچهار: آقا جون راننده #تاکسی #فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی
❤️قسمت بیست و پنج:
دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتند: "تو که می خواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟"
هر چه می گفتم ایوب هم #جانباز است، باورشان نمی شد. مثل خودم، روز اول خواستگاری.
بدن ایوب پر از تیر #ترکش بود و هر کدام هم برای یک عملیات.
با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود.
آنها را از #عملیات_فتح_المبین با خودش داشت.
از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود.
روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند.
همان عملیات فتح المبین تعدادی از #رزمنده ها زیر آتش خودی و دشمن گیر می افتند،
طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده می شد، رزمنده های خودمان را می زد.
ایوب طاقت نمی آورد، از فرمانده اجازه می گیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد.
چند نفری را می رساند و بر می گردد.
به مجروحی کمک می کند تا از روی زمین بلند شود، #خمپاره کنارشان منفجر می شود.
ترکش ها سرِ آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را.
موج انفجار چنان ایوب را روی زمین می کوبد که اشهدش را می گوید.
سرش گیج می رود و نمی تواند بلند شود.
کسی را می بیند که نزدیکش می شود.
می گوید بلند شو.
و دستش را می گیرد و بلندش می کند.
ایوب بازویش را که به یک پوست آویزان شده بود، بین کش شلوار کردیش می گذارد و تا خاکریز می رود
می گفت:
_ من از بازمانده های #هویزه هستم.
این را هر بار می گفت، صدایش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد. 😢
@noore_quran
#شهید_ایوب_بلندی
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت بیست و پنج: دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتند: "تو که می خواست
❤️قسمت بیست و شش:
دکترها می گفتند سردرد های ایوب برای آن سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند.
از شدت درد کبود می شد و خون چشمانش را می پوشاند.
برای آنکه آرام شود سیگار می کشید.
روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می آید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار را هم بگذارد کنار.
دکترها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند که به قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند.
عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست #بینایی ایوب را بگیرد.
وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش آمده می چرخید.
عددهایی را با دست نشانش می داد و ایوب که درست می گفت، دکتر بیشتر خوشحال می شد
خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم.
ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود.
نگاهش می کردم، منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود.
تکان نمی خورد.
ترسیدم.
صورتم را جلوی دهانش گرفتم.
گرمایی احساس نکردم.
کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد.
جلوی دهانش گرفتم، آیینه بخار نکرد.
برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است،
مرد من،
تکیه گاهم.،
از دستش داده ام.😢
بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض #موج_گرفتگی است.
دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد.
حس می کردم حتی در و دیوار هم مرا تشویق می کنند و می گویند:
"عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است" 🌹
@noore_quran
#شهید_ایوب_بلندی
هشتادیای انقلابی😎🌠
❤️قسمت بیست و شش: دکترها می گفتند سردرد های ایوب برای آن سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند
❤️قسمت بیستو هفت:
اوایل توی ظرف یکبار مصرف غذا می خوردیم، صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید.
موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم.
آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند.
رعشه می افتاد به بدنش.
بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین.
دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد.
عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند.
لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد.
انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم.
نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت
مردِ من آرام می گرفت.
مامان و آقاجون می گفتند: "با این حال و روزی که ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید."
مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر #چادر از سر زهرا و شهیده نیفتاد.
ایوب خیلی مراعات می کرد.
وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، چشم هایش را می بست و می گفت: _ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم."
حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند.
صدایش می کردند: "داداش ایوب"
خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند.
ایوب می خواند: "یک حاجی بود، یک گربه داشت."
بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند.
و ایوب باز می خواند.
😊
کار مامان شده بود گوش تیز کردن، صدای بق بق #یا_کریم را که می شنید، بلند می شد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان می داد.
وانتی ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند:
"آهن پاره، لوازم برقی...."
مامان خودش را به آنها می رساند می گفت:
_مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد.
برای بچه های محله هم علامت گذاشته بود.
همیشه توی کوچه شلوغ بود.
وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها می فهمیدند حال ایوب خوب است و می توانند سر و صدا کنند.
دستمال را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست.
@noore_quran
#شهید_ایوب_بلندی