اِࢪیحا(:
یڪدشتاڪبر و پدرے پیر و یڪ عبا! ..💔(:
•°🖤
خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده ..
#قطرهےچهادهم 'چڪہۍاول'
#آهعلۍ ..
امام نگاهش را بہ پسر ڪہ بر روے پاے اسب ڪہ نہ ..
بلڪہ روے پرهاے جبرئیل و میڪائیل پیش بہ سوے لشڪرِ دور از خدا میرفت نگاه ڪند و لب زد:
– عَلَۍ الدُّنیا بَعْدَڪَ الْعَفاه ..
لب میگزم چشمهایم را میبندم و نفس عمیق میڪشم!
پسر بر روے پا بند نبود! 'هِۍ' میگوید و همہ چیز را با خود میبرد؛
گرد و غبار را جاے میگذارد ڪمۍ خودم را عقب میڪشم،
غبار ڪہ میخوابد نگاهم را بہ امام میدهم با بارقہاے امید بہ پسر خیره شده و چشمهایشان حرفها دارد ..
– پرودگارم!
آنچہ ڪہ در راه تو میبخشم از من بپذیر!
ڪہ او تمام آمالِ حسین[علیہالسلام] است ..
هرچہ ڪہ هست و نیست در قامتِ گلگون و سرو مانند اوست ..
او ڪہ شبیہترین بہ جدم است و رایحہاش، رایحہے اوست!
آمنہ دستم را مشت میڪند،
– عُمر مرا پس از علۍ ڪوتاه ڪن!(:
بر دلم شور مۍافتد و چنگ میزند!
مثل رختهایۍ ڪہ خالہ ماریہ در تشت میشست ..
در این دشت و نگاهِ بنۍهاشم 'مرگ' صور میڪشید!
و جلوے چشمهاے من ..
چشمهاے عمہ و خاندانش ..
و زنان و ڪودڪان!
در نگاهِ ڪم سوے ما، آرزویۍ محال ڪوچڪ شد!
آرزوے برگشتنِ علۍِ حسین[علیہالسلام]!
و این آرزو ..
لختے بعد میآن نیزه داران و سواران ڪوچڪتر شد!
گرد و غبار هم از اسبهاے لشڪر نبودها!
انگار ڪسۍ بر زمین پا میڪشید ..
آرے!
انگار ڪسۍ روے زمین پا میڪشید!
چادر روے صورت ڪشیدم و مویہ سر دادم ..
'عَلَۍ الدُّنیا بَعْدَڪَ الْعَفاه'
– دیگر اُف بر این دنیا بعدِ تو ..
نویسنده✍🏻:
[#ریحانہحسینۍ]
پ.ن:
حاج محمود داره میخونہ ..
بالا بلندِ بابا!
گیسو ڪمندِ بابا ..
و من هۍ زیر لب میگم'یڪ دشت اڪبر و پدرے پیر و یڪ عبا!..'
پ.ن²:
پسر بزرگ نڪردم ڪہ دست و پا بزند!💔(:
108565_173.mp3
2.3M
امروز دعاے هفتم خوندے؟
توصیہ رهبرمونہ!
زمین نمونہ ها مشتۍ!🖐🏼
mdhy_anlyn_-_wsyt_-_khrmnshhy.mp3
6.74M
بایدبرامبشینےتلقینبخونی ..🚶🏻♂
#اربعین | #رزقـــتون ✋🏿(:
Hamdi Alimi - Havaset Hast Be Moohaye Sefide Saram (128).mp3
13.55M
جلویآینهخودمومےبینم
خیلےتغییرکردم!(:
#اربعین| #رزقـــتون 💔!
اِࢪیحا(:
ڪربلاے سینہ زنها با #قاسم است!(:
•°🖤
خُداے ڪوچہ گَردِ غَریبِ ڪُوفِہ رُخْصَت؟(:'
#جامانده ..
#قطرهےپانزدهم
#احلۍمِنالعسل
حتۍ دیگر توان نداشتم بزاق دهانم را ببلعم ڪہ از شر خنڪۍ بۍاندازه ے دهانم رها شوم!
امام ڪہ از خیمہاش بیرون آمد نفهمیدم ..
چطور و چگونہ از جا بلند شدم!
با پا لگدے بہ آمنہ زوم:
– برخیز! امام آمد ..
سریع بلند شد و دستش را روے چشمش ڪشید:
– قاسم[علیہالسلام] نیست ڪہ ڪنارشان ایستاده؟
چادرم را جلو ڪشیدم:
– بہ گمانم!
لختۍ نگاهش روے امام و پسر بچہے روبہرویش است و بعد چینِ گوشہے نگاهش را تقدیمم میڪند:
– گمان نڪن!قاسم[علیہالسلام] است ..
نگاهن را بہ او دوختم،
پسرے ڪہ قد و قوارهاش ڪمتر از بلوغ بود وهنوز قوت و رشیدےِ بنۍهاشم هنوز در شانہهایش نپیچیده بود!
و عضلات دستهایش درهم پیچیده نبود ..
شال عربۍ سبز را دور سر بستہ بود و موهاے مواجش روے گوش ریختہ بود.
محجوب بود محبوب و زیبا!
پندارے محجوبیتاش زیر آن مژههاے انبروه و پایین افتاده بیشتر شده بود..
امام شبیہ پدرے مهربان آشفتہموهاے پسر را با دست ڪنار زد و پرسید:
– بگو ببینم .. آرزویت چیست؟
حالا نگاهش را بالا آورد و آفتاب در چشمهایش طلوع ڪرد و لبهایش شڪوفہ شدند و خندیدند:
– شهادت ..
در راه شما و براے شما!
آمنہ دستش را پایین روبندش گرفت و گفت:
– چقدر شبیہ حسن بن علۍ[علیہالسلام] است!
درست مثل مواقعۍ ڪہ همراه برادرانش در ڪوچہ پس ڪوچہهاے مدینہ میدویدند و بۍ غصہ میخندیدند!
و همانجا میشدند آمال و آرزوے دخترانِ روے بام نشستہ ..
اشڪ مهمان چشمهایش شد و بغض صدایش را لرزاند:
– در نخلستان ها گردو بہ دستان منتظرِ برادر میریخت و تمامِ خودش را پیشڪشِ برادر و خواهرانش ڪرد!
بہ طرف خیمہ رفت ڪہ صداے امام را شنیدم:
– شهادت در نزد تو چگونہ است؟
قاسم[علیہالسلام] بۍ درنگ پاسخ داد:
– احلۍ من العسل!
پشت سر آمنہ رفتم و با خود گفتم:
– حالا آخرین یادگارےاش با پاے خویش آمده و میخواهد خودش را فدا ڪند!
نگاهم را بہ آسمان دوختم:
_ احلۍ من العسل! ..
نویسنده✍🏻:
[ #ریحانہحسینۍ ]
پ.ن¹:
حالا ڪہ دارم این قطره رو مینویسم مداح داره میخونہ ..
– اڪبر ڪہ زره تنش بوده شد ارباً ارباً،
تو ڪہ زره ندارے اے واویلا تنت چۍ میشہ؟
میترسم نشون سنگ و تیر و نیزه باشۍ ..
زمین بخورے و نتونۍ پاشۍ!
پ.ن²:
حقیقتاً بگم ڪہ آ... خیش!
و سلآم!
ببخشید ڪہ دو روز نبودم، رزقِ نوشتن نبود و منم عزادار و منتظر بودم.
ولۍ دارم بڪوب مینویسم تا یہ چند قطره آماده داشتہ باشم!
ببخشید منو ..
عزت دست خداست!
یاعلۍ مدد🖐🏻🌿