eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
802 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با‌اذن‌رهبرم‌،از‌جانم‌بگذرم‌ درراهرایݧ‌حرم،درراه‌یار... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یڪے‌ازم‌پرسید:تاحالا‌عاشق‌شدۍ‌؟ منم‌گفتم:آره🙂 گفت:عاشق‌ڪے‌؟اسمش‌چیہ‌ڪلڪ؟😉 با‌همون‌لبخندۍ‌ڪہ‌رو‌لبم‌بود‌‌گفتم:‌از‌وقتے‌خدا‌رو‌شناختم‌عاشق‌شدم‌،اونم‌عاشق‌خدا🙃 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
استاد‌پناهیان:↯ تجربہ‌بهم‌یا‌دداده‌ڪه... براےاینڪه‌طلب‌شهادت‌ڪنے ‌نبایدبہ‌گذشتہ‌خودت‌نگاه‌کنے...! راحـت‌بـاش! نگــران‌هیـچےنبـاش! فقط‌مواظب‌این‌باش‌ڪه شیطون‌بهت‌نگہ‌تولیاقت‌شهادت‌ندارے...! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت↓ هروقت‌میخوای‌دعا‌کنی، قبل‌ازاینکه‌دعا‌کنی‌بگو‌خدایا‌من‌از‌همه‌ کسایی‌که‌غیبت‌من‌و‌کردن‌و‌من‌و‌ناراحت‌کردن من‌گذشتم.. توهم‌از‌من‌بگذر(: دراجابت‌دعا‌خیلی‌موثره..🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
ذڪر روز چـهـار شـنـبـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خداڪنہ‌‌برسہ‌روزۍ‌‌ڪہ‌من‌با‌لباس‌سبزم‌تو‌ لشڪر‌‌۱۱۳نفر‌ه‌پسر‌فاطمہ‌باشم:) •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثلا‌تو‌اتاقم‌بشینم‌و‌چایے‌بخورم😌😁 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یہ‌روزۍ‌فڪر‌میڪردم‌‌اینایے‌ڪہ‌بہ‌پرواز‌ علاقہ‌دارن‌دیوونن‌‌ولے‌الان‌فهمیدم‌ڪہ‌انگار‌خودمم‌دیوونم‌...😔💔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گفتم:من‌شوخےڪردم‌تو‌چرا‌شهید‌شدۍ‌ اخہ...😔😭 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_پنجاه_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من من پشت درختی که نزدی
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ [پنج‌ماه‌بعد] با‌ گریه دست کشیدم روی مزار و اسمش و بوسیدم ، هرچقدر تو این پنج ماه بغضم و کنترل کردم ولی امروز دیگه نتونستم و شکست و با هر قطره اشکی که از چشمام میریخت خاطراتمون مثل یه فیلم از جلو چشمام رد میشد دیگه به هق هق افتاده بودم که فاطمه همون جور که اشکاش میریخت گفت: بسه خودتو کشتی که باران سعی کردم آروم باشم ولی نشد و گریم شدت گرفت که دست گرمی دور شونه هام پیچید و منو کشید تو بغلش بدون نگاه کردن هم میدونستم که صاحب این دستا کیه سرمو تکیه دادم به شونش و اشکام با سرعت روی گونه هام ریختن انگار داشتن باهم مسابقه میدادن من: چطور تونست‌ اخه ، با اینکه پنج ماه گذشته ولی هنوز نمیتونم باور کنم ، من باید انتقامشو بگیرم قول دادم که انتقامش و میگیرم بابک: روزی که اومد خاستگاریت و قشنگ یادمه میخواستم بهت بگم باران اینی که من میبینم مال موندن نیست ولی وقتی دیدم خودتم مال موندن نیستی و خودت با همه شرایطش قبولش کردی منم چیزی نگفتم ، مطمئن باش جاش خوبه و منتظر توعه ، انقدر گریه هم نکن برای بچه خوب نیست خواهری ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_پنجاه_ششم #خانومہ_شیطونہ_من [پنج‌ماه‌بعد] با‌ گر
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بعد به شوخی گفت: اَه اَه ببین خودش که گریه میکنه هیچ نامزد مارو هم به گریه انداخته😒😂 سرمو بلند کردم و به فاطمه که داشت اشکاش و پاک میکرد نگاه کردم خندم گرفت نک دماغ و چشاش قرمز شده بود وقتی نگاه من و بابک و دید گفت: چیه نگاه میکنید ، چیزی شده؟ بابک: نه والا فقط داشتیم به یه خانم که دماغش قرمز بود نگاه میکردیم ، راستی خانم شما ، نامزد منو ندیدین؟ فاطمه با حرص گفت: بابکککککک، دماغ قرمز هم خودتی😒 نامزدتون هم رفت و گفت به شما بگم که باهاتون قهره☹️ بابک: جونممم ، اِه تا جایی که من میدونم دماغم قرمز نیست، ای وای حالا باید برم منت کشی😬 من: نووووش جونت تا تو باشی یه خانوم محترم و مسخره نکنی😌 بابک: باشه باشه دارم براتون حالا دیگه دست به یکی میکنید حال منو بگیریدآره🤨 فاطمه بلند شد و همینطور که به من کمک میکرد تا بلند بشم به بابک گفت: آره، منتظریم آقااااا😜 با خنده جلو تر از بابک راه افتادیم اونم با غر غر پشت سرمون میومد وقتی به ماشین رسیدیم من عقب نشستم و فاطمه و بابک جلو [بابک] ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16501056603814 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
ذڪر روز پـنـجـشـنـبـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بنجشنبہ‌ها‌دلتنگ پنجشنبہ‌هامون‌بےرنگ پنجشنبہ‌ها‌دلگیر پنجشنبہ‌هامون‌بس:)💔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
"عشق‌چهار‌حرفہ" •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نمے‌دونم‌چرا‌وقتے‌بہ‌عکس‌رهبرم‌سید‌علے احترام‌نظامی‌میزارم‌و‌‌صداۍ‌پاڪوبیدنم‌ و‌میشنوم‌احساس‌غرور‌میڪنم...😎 حالا‌فڪر‌ڪن‌جلوۍ‌خود‌رهبر‌پابڪوبم‌ دیگہ‌اوه‌اوه...😌 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازم‌پرسیدن:‌چہ‌شغلے‌رو‌بیشتر‌از‌همہ‌ دوست‌دارۍ؟ بدون‌مڪث‌جواب‌دادم:‌پلیسے😎 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_پنجاه_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من بعد به شوخی گفت: اَ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ [بابک] پنج ماه از اون اتفاق گذشته ولی هنوز ما نتونستیم سیا و پیدا کنیم دیگه همہ کلافه شدیم اون شب بعد از یک ماه بهوش اومدم دیدم تو بیمارستانم و سیا فرار کرده از بچه ها پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟چطور فرار کرده؟ که گفتن یه موتوری بمب میندازه جلوی ماشین جلوی ما و باعث میشه ماشین منفجر بشه ماشین ماهم چپ کنه تو همین شلوغی فرار میکنه اون روزا همه داغون بودیم دوتا از رفیقامون شهیده شده بودن و عملیاتمون هم نیمه کاره مونده بود... با صدای مامان که میگفت فاطمه اومده دست از فکر کردن برداشتم و رفتم داخل و در تراس و بستم بعد عوض کردن لباسام رفتم بیرون [باران] داشتم تو اتاقم و جمع میکرم که صدای زنگ در اومد فکر کنم فاطمه اومد با لبخند از اتاقم رفتم بیرون ، یه دو هفته ای میشه با بابک نامزد کرده بودن😍 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_پنجاه_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من [بابک] پنج ماه از
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ فاطمه داشت با مامان حرف میزد رفتم طرفشون فاطمه تا منو دید بغلم کرد و گفت: سلام خوبی اجی من: سلام زن داداش خودم من خوبم تو خوبی فاطمه: خداروشکر نفس منم خوبه؟ من: اره اونم حالش خوبه با صدای بابک از هم جدا شدیم و برگشتیم طرفش بابک: به به باز این دوتا رسیدن به هم😑 سلام فاطمه خانم، منم هستماااا🙄 من:حســـــــــــود😜 فاطمه: سلام آقا بابک ، بله میدونم شما هم هستی بابک رو به من گفت : حسود خودتی.... بعد اومد طرف فاطمه و گفت: اه اگه میدونی منم هستم پس چرا مثل چسب به باران چسبیدی و ولش نمیکنی؟ فاطمه:چون آجیمه بابک: اه منم شوهرتم😐 فاطمه سرشو انداخت پایین گونه هاش قرمز شدن ... اووخی خجالت کشید😥😂 دست فاطمه و گرفتم و بردمش طرف مبلا و گفتم: اه اه نیم ساعته زنداداش منو سرپا نگهداشته پسره حسود... با اومدن مامان بقیه حرفمو ادامه ندادم من رو یه مبل دونفره نشستم فاطمه هم اومد کنار من بشینه که مامان گفت: نه برو پیش شوهرت بشین ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16501056603814 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
ذڪر روز جـمـعـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•