#حرف_حق
توکههربارپاےگوشےمیخوابے
شدهیکبارپایسجادهبخوابے😐💔
#شهید_گمنامــ
•┈┈••✾⚡️✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾⚡️✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَلِلْمُطَلَّقَاتِ مَتَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ ۖ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ ﴿٢٤١﴾ ك
روزی کمی با قرآن 🌱✨
أَلَمْ تَرَ إِلَى الْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسَىٰ إِذْ قَالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِكًا نُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ۖ قَالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ أَلَّا تُقَاتِلُوا ۖ قَالُوا وَمَا لَنَا أَلَّا نُقَاتِلَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِنْ دِيَارِنَا وَأَبْنَائِنَا ۖ فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ ۗ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ ﴿٢٤٦﴾
وَقَالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكًا ۚ قَالُوا أَنَّىٰ يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَلَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمَالِ ۚ قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ ۖ وَاللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشَاءُ ۚ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿٢٤٧﴾
وَقَالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَبَقِيَّةٌ مِمَّا تَرَكَ آلُ مُوسَىٰ وَآلُ هَارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلَائِكَةُ ۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿٢٤٨﴾
فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِالْجُنُودِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَمَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ ۚ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ ۚ فَلَمَّا جَاوَزَهُ هُوَ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ قَالُوا لَا طَاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ ۚ قَالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو اللَّهِ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ ﴿٢٤٩﴾
وَلَمَّا بَرَزُوا لِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالُوا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ ﴿٢٥٠﴾
#روزی_کمی_با_قرآن
ذڪر روز یـڪـشـنـہ🌱✨
#ذڪر
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مردے از اولاد امام حسےـن (ع) از مشرق خروج مے ڪند ڪه اگر با ڪوهها روبرو شود ، کوه را مے شڪند و براے خود راهے مے گشايد.
#مهدوے
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شرمنده ايم ز دوست ڪہ دݪ نےـست قابݪش بايد براے هديہ (سرے) دست و پا ڪنيم .
#یا_صاحب_الزمان
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_هفتاد_و_پنجم وقتی رسیدم دی
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_هفتاد_و_ششم
همون جور که میخندیدم
گفتم: آخ آخ چقدر خندیدم
هنوز تو بهت بودن که یهو نازی
پرید سمت مهدی
مهدی هم حواسش نبود نازی
گرفتش و تا می تونستم موهاش
و کشید
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون
که دیدم مامان و خاله اینا آشپزخونه داشتن صحبت می کردند
رفتم داخل اشپز خونه که دیدم
مامان داره غذا و هم میزنه رفتم
و از پشت بغلش کردم و لپش و
بوسیدم که برگشت طرفم
و بغلم کرد چقدر دلم برای مامانم
تنگ شده بود
از مامان جدا شدم و رفتم به
خاله اینا هم سلام کردم که
یهو صدای جیغ نازی بلند شد
با ترس به مامان نگاه کردم دویدم
سمت اتاقم که دیدم شاهین
میخواد به نازی حمله کنه سریع
دویدم سمت نازی و با اخم گفتم : شااااهین😠
بین راه وایستاد و سرشو کج
کردو به چشمام زل زد ولی من
هنوز با اخم نگاهش میکردم
اومد طرفم که بهش محل ندادم
و با اخم پشت کردم بهش و رفتم
سمت نازی که روی تخت نشته بود ومهدی کنارش بود
من: شرمنده نازی چون غریبه دید
این کار کرد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_هفتاد_و_ششم همون جور که م
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍت
#پارت_هفتاد_و_هفتم
نازی: اشکال نداره من فکر کردم
مجسمه است اومدم دست بزنم
بهش که یهو تکون خود
من: ای وای
یهو حس کردم شونم سنگین شد
نگاه کردم دیدم شاهینه
مهدی : اینو از کجا آوردی
من: وقتی زخمی بود تو
کوهستان پیداش کردم
مهدی: اهان یعنی الان میخوای نگهشداری
من: اره
مهدی: خطر ناکه
من: خطرناک نیست
مهدی دیگه چیزی نگفتو دست
نازی و گرفت و رفتن بیرون
منم گفتم یکم استراحت میکنم
بعد میام پایین
روی تختم دراز کشیده بودم که
صدای گوشیم بلند شد بلند شدم
رفتم از روی مبل برداشتمش دیدم
پیام از یه ناشناس دارم
ابرو هام رفت بالا
پیامو باز کردم
ناشناس: سلام خانم حیدری من
امیر هستم میشه جواب بدین کار
واجب دارم.
من: سلام ببخشید نمیشناسم
ناشناس: امیرم همون که کمکتون کرد
امیر ،امیر کیه ، یکم فکر کردم که
یادم اومد
من: ببخشید نشناختم
امید: خواهش میکنم میتونم بهتون
زنگ بزنم
من: بله
چند دقیقه که گذشت دیدم زنگ زد
رفتم تو بالکن و جواب دادم
من: الو
امیر: سلام خانم حیدری
من: سلام اقا امیر
امیر: ببخشید وقت ندارم باید
زود برم فقط میخواستم بگم که
یه دختره توی عروسی داداشتون
شرکت میکنه که یکی از اعضای باند هست . شما باید بهش نزدیک بشید مفهومه
من: بله کاملا
منظورش و گرفته بودم
بعد اینکه قطع کردم رفتم لپ تاپم
و از چمدون در آوردم و نشستم
روی مبل روشنش کردم که دیدم یه ایمیل اومد برام سریع بازش کردم که.....
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•